وقتی که کاری برای انجام دادن نداشت با صداهای توی سرش تنها میشد. بعضیهاشون گوشهاش رو به خونریزی مینداختن و بعضیها هم مثل یک زمزمهی دور بودن، اما وجه اشتراکشون این بود که در نهایت، هیچکدوم به جای خوبی ختم نمیشدن. پس اون برای هر تصویر و انعکاسی که خارج از اتاق ذهنش تشکیل میشد التماس میکرد. ترجیح میداد ساعتها به همزنی که خامهی روی قهوهش رو یکدست میکرد خیره بشه و گوش بسپاره تا اینکه با افکار خودش تنها بمونه.
- The Freakman
- The Freakman