Репост из: نور سیاه
رباعی استاد شفیعی کدکنی برای سایه
سال 1384 بود. دوستم مهدی یزدانی خرم صفحات ادبی روزنامه شرق را می گرداند. آن روزها روزنامه شرق مهمترین روزنامه بود و خیلی خواهان و خواننده داشت. یزدانی خرم از من خواسته بود مقالاتی درباره برخی شخصیتهای ادبی معاصر بنویسم. اولین یادداشتم درباره استاد شفیعی کدکنی بود و بعد خانلری و سایه و زریاب...
استاد شفیعی آن یادداشتهای مرا می دید. به ایشان گفتم می خواهم درباره سایه مقاله بنویسم. ذوق کردند. بس که سایه را دوست دارد. گفتند: این اواخر درباره سایه یک رباعی گفتم. خواهش کردم بخوانند. خواندند:
تا کی به امید مرد گردی بینی
جولانگه جان دوزخ سردی بینی
با سایه ما اگر نشینی یک دم
روشن تر از آفتاب مردی بینی
از استاد اجازه گرفتم این رباعی را در مقاله ام چاپ کنم. متأسفانه در جای خوبی از روزنامه چاپ نشد و ای بسا خوب دیده نشده باشد. الان که شعر تازه استاد را برای بزرگداشت نودسالگی سایه ، در کانال مجله بخارا دیدم، گفتم این رباعی را اینجا نقل کنم. بعدها سایه به من گفت که اول بار این رباعی را در مقاله من خواند. آن مقاله هم برای من خیلی خوش یمن بود و مقدمه آشنایی سایه با ما شد. ما می توانیم شهادت بدهیم که در صحبت سایه روشن تر از آفتاب مردی دیدیم...دیدار دلفروز تو عمر دوباره بود ...عمر دوباره هست...
بی روشنی پدید نیاید بهای دُر
در ظلمت زمانه که داند چه گوهری؟
🌼🌼🌼
بارها شاهد محبت بی شائبه سایه و شفیعی به هم بودهام. این را یادم نباید برود که بنویسم : یک روز استاد شفیعی به من گفت: "چشمت را ببند و فرض کن خدای نکرده سایه دیگر نیست. آیا می توانی زیر این آسمان کبود هیچ کسی را پیدا کنی که بتواند جای سایه را بگیرد؟" و سرش را به علامت نفی تکان داد استاد... به فول خواجه :که قدر گوهر یکدانه گوهری داند....
https://t.me/n00re30yah
سال 1384 بود. دوستم مهدی یزدانی خرم صفحات ادبی روزنامه شرق را می گرداند. آن روزها روزنامه شرق مهمترین روزنامه بود و خیلی خواهان و خواننده داشت. یزدانی خرم از من خواسته بود مقالاتی درباره برخی شخصیتهای ادبی معاصر بنویسم. اولین یادداشتم درباره استاد شفیعی کدکنی بود و بعد خانلری و سایه و زریاب...
استاد شفیعی آن یادداشتهای مرا می دید. به ایشان گفتم می خواهم درباره سایه مقاله بنویسم. ذوق کردند. بس که سایه را دوست دارد. گفتند: این اواخر درباره سایه یک رباعی گفتم. خواهش کردم بخوانند. خواندند:
تا کی به امید مرد گردی بینی
جولانگه جان دوزخ سردی بینی
با سایه ما اگر نشینی یک دم
روشن تر از آفتاب مردی بینی
از استاد اجازه گرفتم این رباعی را در مقاله ام چاپ کنم. متأسفانه در جای خوبی از روزنامه چاپ نشد و ای بسا خوب دیده نشده باشد. الان که شعر تازه استاد را برای بزرگداشت نودسالگی سایه ، در کانال مجله بخارا دیدم، گفتم این رباعی را اینجا نقل کنم. بعدها سایه به من گفت که اول بار این رباعی را در مقاله من خواند. آن مقاله هم برای من خیلی خوش یمن بود و مقدمه آشنایی سایه با ما شد. ما می توانیم شهادت بدهیم که در صحبت سایه روشن تر از آفتاب مردی دیدیم...دیدار دلفروز تو عمر دوباره بود ...عمر دوباره هست...
بی روشنی پدید نیاید بهای دُر
در ظلمت زمانه که داند چه گوهری؟
🌼🌼🌼
بارها شاهد محبت بی شائبه سایه و شفیعی به هم بودهام. این را یادم نباید برود که بنویسم : یک روز استاد شفیعی به من گفت: "چشمت را ببند و فرض کن خدای نکرده سایه دیگر نیست. آیا می توانی زیر این آسمان کبود هیچ کسی را پیدا کنی که بتواند جای سایه را بگیرد؟" و سرش را به علامت نفی تکان داد استاد... به فول خواجه :که قدر گوهر یکدانه گوهری داند....
https://t.me/n00re30yah