همه چیزش یجور دیگه بود ؛
صبح ها خیلی زود بلند میشد
میرفت تو حیاط و دستاش و پشت کمرش گره می کرد و راه می رفت .
یه تنهایی داشت که شبیه سنش نبود ،
یهو به نظرم خیلی سن و سال دار می شد ، یذره بعدش می شد عینِ بچه ها !
منم خوشم میاومد حواسش به همه چی بود ، به همه ، من .
یجوری دلبری میکرد که هیچکس نمیکرد .
میگفت : تو مجله خارجیا آدما رو تخت صبحونه می خورن ، دیدی ؟
نمیگفت بیا رو تخت صبحونه بخوریم ..
یجوری همه الکیا رو واقعی میکرد که اصلا نمیفهمیدی
یهو می دیدی شده عادت ..
-صابرابر