#کد_بلال
25- لاتیشا
«مامان من میدونم».
این را بلال گفت، بدون آنکه حتی پلک بزند.
دلم هُری ریخت. در حال خوردن شام بودیم و من برای بار هزارم در گفتنش به او شکست خورده بودم. از اینکه نخ سخن را به دست بگیرم شکست خورده بودم، کاش فقط میتوانستم از جایی شروع کنم، شاید آن وقت میتوانستم این را به او بگویم اما انگار این ریسمان را از آتش جهنم ساخته بودند. داشتم یک ریز از آقای وید و مگی و وابی و دانشآموزان و هر چیز دیگری حرف میزدم. آنقدر سریع حرف میزدم که فکر نکند میخواهم چیزی را به او بگویم.
که ناگهان وسط حرفم پرید و گفت: میدونم مامان!
خون در رگهایم خشکید. حس میکنم ناگهان سفیدپوست شدم.
«چی رو میدونی؟»
(برای مطالعهی این فصل بر روی (Instant view) بزنید. از قسمت بالا میتوانید اندازهی فونت و رنگ پس زمینه را تغییر دهید)
http://telegra.ph/25--%D9%84%D8%A7%D8%AA%DB%8C%D8%B4%D8%A7-03-13
25- لاتیشا
«مامان من میدونم».
این را بلال گفت، بدون آنکه حتی پلک بزند.
دلم هُری ریخت. در حال خوردن شام بودیم و من برای بار هزارم در گفتنش به او شکست خورده بودم. از اینکه نخ سخن را به دست بگیرم شکست خورده بودم، کاش فقط میتوانستم از جایی شروع کنم، شاید آن وقت میتوانستم این را به او بگویم اما انگار این ریسمان را از آتش جهنم ساخته بودند. داشتم یک ریز از آقای وید و مگی و وابی و دانشآموزان و هر چیز دیگری حرف میزدم. آنقدر سریع حرف میزدم که فکر نکند میخواهم چیزی را به او بگویم.
که ناگهان وسط حرفم پرید و گفت: میدونم مامان!
خون در رگهایم خشکید. حس میکنم ناگهان سفیدپوست شدم.
«چی رو میدونی؟»
(برای مطالعهی این فصل بر روی (Instant view) بزنید. از قسمت بالا میتوانید اندازهی فونت و رنگ پس زمینه را تغییر دهید)
http://telegra.ph/25--%D9%84%D8%A7%D8%AA%DB%8C%D8%B4%D8%A7-03-13