شش ماه پیش شاعر احساس شهر ما
طرحی کشید از لب و چشمی موقتی
ابرو کشید و زلف بلندی خدای من
خالی سیاه گوشه ی لبخند لعبتی
از او که شد هم سخنش فصل آینه
نه شنبه با جماعت همپای صحبتی
دل داد و دل گرفت نوشت او به مادرش
جریان عشق و عاشقیش را به پاکتی
از دختران هم دهی ام من چه دلخورم
مخصوصا از سکینه و صغرای لعنتی
بوي طويله ادكلن روسريّشان
اه اه چه بوی سرد زننده چه نکبتی
مادر حریربرگ گل است و چه مهربان
اسمش کتایون است و بگویم به او کتی
گل میدهد به خاطر شعرم همیشه او
پر شد تمام دفتر شعرم کتی کتی
یک ماه پیش؛ شاعر احساس ما نوشت
بنداز مادرم تو خودت را به زحمتی
ول کرد و رفت عاشق شعر سپید شد
گوید مرا دهاتی و گمشو تو غربتی
با خاله جان بگو که سکینه برای من
اینها عروسکند فروشی نه قیمتی
مادر نوشت خاله ندارد سکینه ای
صغری شده همسرآقای نعمتی
روزنامه ای به تیتر درشتی پریروز
در صفحه ی حوادث و برطبق عادتی
زد تیتر، شاعری که خودش را بدار زد
بر شانه های تاک بلندی به راحتی
#علی_مظفر
@alimozafar1349@alimozafar2estekan