🫐میروم اندکی یاس بچینم.. کبود.. به کبودی زخم هایم. در راه شاخه های درختان را میبینم ، که شکسته اند ، مانند قلبم . لبخنده تلخی میزنم و بادامی که روی زمین افتاده است را برمیدارم،
تلخ است ، مانند لبخندم .
به یاس ها میرسم ، بلبلی میبینم که بر شاخه ها نشسته و آوای غمِ عشق سر میدهد، همراهش میخوانم ، سروده عشق و درد را ..
یاس ها از یادم میروند و دوباره تو یادم میایی ودر اخر تویی که باز هم از تمام زندگیم همچیز به تو ختم میشوند هر چیزی از نگاه من نشانه ای میشود به تو به حس پروانه ای که بینمون بوده و الان. چیزی جز خاطرات برای رسیدن به تو نمانده است.