#پارت_سوم
.....
- علی حرف گوش کن!
علی از جایش بلند شد و خانه را ترک کرد. زینت دستمالی آورد و مشغول پاک کردن فرش شد. علی چای را چپ کرده بود. زینت آهی کشید.
- گفتم راضی نمیشه مادرجان!
مادربزرگ زانوهایش را مالید و گفت:
- ای امان از این بچه! خیلی خوشش میومد از این تبار؟ بعد از اون اتفاق دیگه رسما دشمن خونی خون خودش شد.... بگو آخه دیوانه شانس نشست یه بار توی بغلت پسش زدی حالا که دوباره نشسته بازم میخوای برینی... استغفرالله ببین زبون آدم و به نجسی باز میکنند.
عاطفه همه چیز را از پشت در اتاقش میشنید. دلش رضا به این وصلت نمیداد. آن هم با آدمی مثل سعید که از ریختش کثافت و از لبخندش هوس میبارید. چند باری در راه مدرسه جلویش را گرفته بود ولی عاطفه روی خوش بهش نشان نداده بود. نمیدانست پسره مریض به خاستگاریاش میآید.
کتابهایش را باز کرد ولی ذهنش مشغولتر از آن بود که بتواند چیزی از نوشتهها سر در بیاورد.
اما حال خرابتر از همه علی بود. خودش را به گاراژ رساند. امیر برادرش مشغول کار بود. سرش را برای سلام و علیک که بالا آورد سریع دست از کار کشید.
- چیشده داداش؟ مامان چیزیش شده؟
علی لباس کارش را از روی رخت آویز برداشت به سمت پشت مغازه رفت.
- نگران نشو مادرت سر و مر گنده و زبون دراز نشسته توی خونه من!
علی ماشین را دور زد و به دنبال برادرش رفت و صدایش را بلند کرد تا به گوش برادرش برسد.
- پس سگرمه هات چرا تو همه؟ بابات که ده سال پیش مرد.
علی بیرون امد و زیپ لباسش را بالا کشید و دستمالی به سمت برادرش پرت کرد و گفت:
- فامیل همونی که بابات و کشت امده این بار داداشت و قبضه روح کنه.
امیر صورت سیاهش را با دستمال پاک کرد و گفت:
- تو هنوز به فکر اونی؟ بابا تصادف بود دیگه اونام که جا دیه بابا خونه دادن بهت...دیگه کینه ات ازشون چیه؟
علی چپ چپ برادرش را نگاه کرد و گفت:
- من دیه خورم؟ سگ بشاشه توی اون خونه اگه من صاحبش باشم. مادرت داشت آواره میشد. اونا هم که زیر بار نرفتن که بابای ما رو کشتن. بی همه چیزا هم اون خونه رو کردن افسار گردن... طوق الاغ نه گردنبد طلا پسره ساده. اراده کنه هممون رو مثل سگ پرت میکنه تو خیابون.
امیر آچار پنج را به برادرش داد و گفت:
- ماشینش هندل میزنه.... حالا چیشده که تو جوش اوردی.
علی سرش را از توی کاپوت بیرون آورد و به امیر نگاه کرد.
- نوه بزرگ خاندان امده خاستگاری عاطفه!
- مبارکه!
علی امیر را هول داد و گفت:
- چی چی مبارکه؟ نمیشناسی این جماعت رو؟ دخترم و بکشم بهتر از این که عروس این خانوادهاش بکنم. صبح تا شب شب تا صبح میخوان بکوبن تو سرش که تو بابات فلانیه بابات تو رو به ما فروخته. هر بلای دلشون بخواد سر عاطفه میارن که چی؟ چون زن اون خانوادس و اون خانواده میتونن هر غلطی دلشون میخواد بکنن چون بچههای بزرگ خاندانن. ندیدی پسر عموی اونا چقدر راحت از زیر کشتن پدر ما در رفت؟ آخرش چی شد؟ ما شدیم یه مشت بدبخت بیچاره که واسه خاطر پول بابامون رو انداختیم زیر ماشین! اونام شدن پسر پیغمبر که دست و بال ما رو گرفتن از بدهی در آوردن.
امیر دستش را روی شانه برادرش گذاشت.
- انقدر سخت نگیر داداش من! هر چی بود و نبوده گذشته.
علی دست برادرش را پس زد و گفت:
- چی گذشته؟ چی گذشته؟ اون دیوث خان چپ میره راست میره ورد زبونش توی تک تک محافل این که ما بی چیز بودیم اون زیر بال و پر ما رو گرفته. میاد اینجا بدون یه قرون پول ماشین تعمیر میکنه حرف از پولم که میزنیم میگه بزار به حساب اجاره خونه... بی شرف ماشینی رو میاره اینجا که جون پدر من و گرفته. بازم دو قورت و نیمش باقیه. این تبار از ریشه فاسده... رییس مفسدام بابای همونیه که شده خاستگار دختر من... بعدش مردک تو عموی عاطفهای.. دختر من مگه سن ازدواجش اونم با هیچکی نه سعید که همسن و سال توی دیلاق... مبارکه؟ چی مبارکه؟ بدبختی ما مبارکه؟
.....
- علی حرف گوش کن!
علی از جایش بلند شد و خانه را ترک کرد. زینت دستمالی آورد و مشغول پاک کردن فرش شد. علی چای را چپ کرده بود. زینت آهی کشید.
- گفتم راضی نمیشه مادرجان!
مادربزرگ زانوهایش را مالید و گفت:
- ای امان از این بچه! خیلی خوشش میومد از این تبار؟ بعد از اون اتفاق دیگه رسما دشمن خونی خون خودش شد.... بگو آخه دیوانه شانس نشست یه بار توی بغلت پسش زدی حالا که دوباره نشسته بازم میخوای برینی... استغفرالله ببین زبون آدم و به نجسی باز میکنند.
عاطفه همه چیز را از پشت در اتاقش میشنید. دلش رضا به این وصلت نمیداد. آن هم با آدمی مثل سعید که از ریختش کثافت و از لبخندش هوس میبارید. چند باری در راه مدرسه جلویش را گرفته بود ولی عاطفه روی خوش بهش نشان نداده بود. نمیدانست پسره مریض به خاستگاریاش میآید.
کتابهایش را باز کرد ولی ذهنش مشغولتر از آن بود که بتواند چیزی از نوشتهها سر در بیاورد.
اما حال خرابتر از همه علی بود. خودش را به گاراژ رساند. امیر برادرش مشغول کار بود. سرش را برای سلام و علیک که بالا آورد سریع دست از کار کشید.
- چیشده داداش؟ مامان چیزیش شده؟
علی لباس کارش را از روی رخت آویز برداشت به سمت پشت مغازه رفت.
- نگران نشو مادرت سر و مر گنده و زبون دراز نشسته توی خونه من!
علی ماشین را دور زد و به دنبال برادرش رفت و صدایش را بلند کرد تا به گوش برادرش برسد.
- پس سگرمه هات چرا تو همه؟ بابات که ده سال پیش مرد.
علی بیرون امد و زیپ لباسش را بالا کشید و دستمالی به سمت برادرش پرت کرد و گفت:
- فامیل همونی که بابات و کشت امده این بار داداشت و قبضه روح کنه.
امیر صورت سیاهش را با دستمال پاک کرد و گفت:
- تو هنوز به فکر اونی؟ بابا تصادف بود دیگه اونام که جا دیه بابا خونه دادن بهت...دیگه کینه ات ازشون چیه؟
علی چپ چپ برادرش را نگاه کرد و گفت:
- من دیه خورم؟ سگ بشاشه توی اون خونه اگه من صاحبش باشم. مادرت داشت آواره میشد. اونا هم که زیر بار نرفتن که بابای ما رو کشتن. بی همه چیزا هم اون خونه رو کردن افسار گردن... طوق الاغ نه گردنبد طلا پسره ساده. اراده کنه هممون رو مثل سگ پرت میکنه تو خیابون.
امیر آچار پنج را به برادرش داد و گفت:
- ماشینش هندل میزنه.... حالا چیشده که تو جوش اوردی.
علی سرش را از توی کاپوت بیرون آورد و به امیر نگاه کرد.
- نوه بزرگ خاندان امده خاستگاری عاطفه!
- مبارکه!
علی امیر را هول داد و گفت:
- چی چی مبارکه؟ نمیشناسی این جماعت رو؟ دخترم و بکشم بهتر از این که عروس این خانوادهاش بکنم. صبح تا شب شب تا صبح میخوان بکوبن تو سرش که تو بابات فلانیه بابات تو رو به ما فروخته. هر بلای دلشون بخواد سر عاطفه میارن که چی؟ چون زن اون خانوادس و اون خانواده میتونن هر غلطی دلشون میخواد بکنن چون بچههای بزرگ خاندانن. ندیدی پسر عموی اونا چقدر راحت از زیر کشتن پدر ما در رفت؟ آخرش چی شد؟ ما شدیم یه مشت بدبخت بیچاره که واسه خاطر پول بابامون رو انداختیم زیر ماشین! اونام شدن پسر پیغمبر که دست و بال ما رو گرفتن از بدهی در آوردن.
امیر دستش را روی شانه برادرش گذاشت.
- انقدر سخت نگیر داداش من! هر چی بود و نبوده گذشته.
علی دست برادرش را پس زد و گفت:
- چی گذشته؟ چی گذشته؟ اون دیوث خان چپ میره راست میره ورد زبونش توی تک تک محافل این که ما بی چیز بودیم اون زیر بال و پر ما رو گرفته. میاد اینجا بدون یه قرون پول ماشین تعمیر میکنه حرف از پولم که میزنیم میگه بزار به حساب اجاره خونه... بی شرف ماشینی رو میاره اینجا که جون پدر من و گرفته. بازم دو قورت و نیمش باقیه. این تبار از ریشه فاسده... رییس مفسدام بابای همونیه که شده خاستگار دختر من... بعدش مردک تو عموی عاطفهای.. دختر من مگه سن ازدواجش اونم با هیچکی نه سعید که همسن و سال توی دیلاق... مبارکه؟ چی مبارکه؟ بدبختی ما مبارکه؟