#دو_مدافع
#قسمت_نهم
۵دقیقہ بعد رامین رسید..
سوارماشین شدم بدون اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد.نگاهش نمیکردم به صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صداے سیلے و حرفاے مامان تو گوشم میپیچید
باورم نمیشد.اون من بودم کہ با مامان اونطورے حرف زدم؟!
واے کہ چقدر بد شده بودم باصداے بوق ماشین بہ خودم اومدم رامیـن و نگاه کردم چهرش خیلے آشفتہ بود خستگے رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث این کہ دیشب نخوابیده بود
دستے بہ موهاش کشید و آهی ازتہ دل
دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدن رامیـن و تو اون وضعیت نداشتم
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد
رامیـن نگام کرد چشماش پر از اشک بود ولے با جدیت گفت: اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات
اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت...
حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابے دیشبہ
بیخوابے؟چرا؟آره نگرانت بودم خوابم نبرد
جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت
رفتیم داخل و نشستیم
سرشو گذاشت رو میز و هیچے نگفت
چند دیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت:اسماء نمیخواے حرف بزنے
چرا میخوام
خوب منتظرم
رامیـن مامان مخالفت کرد دیشب باهم بحثمون شد خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے که...
اونقدرے که چی اسماء؟
اونقدرے که فقط با سیلے ساکتم کرد دیشب انقدر گریہ کردم که خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدےپوفے کرد و گفت مُردم از نگرانے اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ بود
ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم
اون روز تا قبل از تاریکے هوا باهم بودیم همش بهم میگفت که همه چے درست میشہ و غصہ نخورم
چند بار دیگہ هم با مامان حرف زدم اما هر بار بدتر از دفہ ے قبل بحثمون میشد و مامان با قاطعیت مخالفت میکرد
_اون روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیرون حال و حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم
میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم روزهایے ک میگذشت تکرارے بود در حدے که میشد پیش بینیش کرد
رامیـن هم دست کمے از من نداشت ولے همچنان بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے که داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود یہ روز رامیـن بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولے نیومد دنبالم بهم گفت بیا همون پارکے که همیشہ میریم
تعجب کردم اولین دفہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم
رو نمیکت نشستہ بود خیلے داغون بود...
رفتم کنارش نشستم.
سرشو به دستش تکیہ داده بود
سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمو داد حرف نمیزد نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم بلند شدم ک برم کیفمو گرفت و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم با عصبانیت نشستم و گفتم:
جدے؟خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ؟
قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده ک الاݧ.. حرفمو قطع کرد و گفت
اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ
اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم.
ادامہ داد: ببیـݧ اسماء۱سال باهمیم
چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم. از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم چند وقت پیش همون موقع اے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتےخوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبرکنے...ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ دیشب بازبحثموݧ شد.بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست
ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ
اما باید بگم دیشب تاصب فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم برنمیاد مخصوصا حالا کہ...گوشیش زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد
نذاشتم ادامہ بده ازجام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدن و دست هامو بہ هم میزدم آفریـن رامیـن نمایش جالبے بود
با عصبانیت بلندشد و روبروم ایستاد
اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم..
از اولم چے رامیـن اشتباه کردیم؟یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم،بدون مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟
اسماء جان تو لیاقتت بیشتر از اینهاس
اره معلومہ ک بیشتره تولیاقت منو عشق پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتوتباه کردم و بهم برگردونے؟
سکوت کرد.دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد پوز خندے بهش زدم وگفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ
ازجاش بلند شداومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشوانداخت..
ادامه دارد...
#قسمت_نهم
۵دقیقہ بعد رامین رسید..
سوارماشین شدم بدون اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد.نگاهش نمیکردم به صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صداے سیلے و حرفاے مامان تو گوشم میپیچید
باورم نمیشد.اون من بودم کہ با مامان اونطورے حرف زدم؟!
واے کہ چقدر بد شده بودم باصداے بوق ماشین بہ خودم اومدم رامیـن و نگاه کردم چهرش خیلے آشفتہ بود خستگے رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث این کہ دیشب نخوابیده بود
دستے بہ موهاش کشید و آهی ازتہ دل
دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدن رامیـن و تو اون وضعیت نداشتم
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد
رامیـن نگام کرد چشماش پر از اشک بود ولے با جدیت گفت: اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات
اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت...
حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابے دیشبہ
بیخوابے؟چرا؟آره نگرانت بودم خوابم نبرد
جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت
رفتیم داخل و نشستیم
سرشو گذاشت رو میز و هیچے نگفت
چند دیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت:اسماء نمیخواے حرف بزنے
چرا میخوام
خوب منتظرم
رامیـن مامان مخالفت کرد دیشب باهم بحثمون شد خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے که...
اونقدرے که چی اسماء؟
اونقدرے که فقط با سیلے ساکتم کرد دیشب انقدر گریہ کردم که خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدےپوفے کرد و گفت مُردم از نگرانے اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ بود
ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم
اون روز تا قبل از تاریکے هوا باهم بودیم همش بهم میگفت که همه چے درست میشہ و غصہ نخورم
چند بار دیگہ هم با مامان حرف زدم اما هر بار بدتر از دفہ ے قبل بحثمون میشد و مامان با قاطعیت مخالفت میکرد
_اون روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیرون حال و حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم
میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم روزهایے ک میگذشت تکرارے بود در حدے که میشد پیش بینیش کرد
رامیـن هم دست کمے از من نداشت ولے همچنان بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے که داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود یہ روز رامیـن بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولے نیومد دنبالم بهم گفت بیا همون پارکے که همیشہ میریم
تعجب کردم اولین دفہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم
رو نمیکت نشستہ بود خیلے داغون بود...
رفتم کنارش نشستم.
سرشو به دستش تکیہ داده بود
سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یا حتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمو داد حرف نمیزد نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم بلند شدم ک برم کیفمو گرفت و گفت بشیـݧ باید حرف بزنیم با عصبانیت نشستم و گفتم:
جدے؟خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ؟
قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیروݧ چیشده ک الاݧ.. حرفمو قطع کرد و گفت
اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ
اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم.
ادامہ داد: ببیـݧ اسماء۱سال باهمیم
چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم. از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم چند وقت پیش همون موقع اے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتےخوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبرکنے...ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ دیشب بازبحثموݧ شد.بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست
ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ
اما باید بگم دیشب تاصب فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم برنمیاد مخصوصا حالا کہ...گوشیش زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد
نذاشتم ادامہ بده ازجام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدن و دست هامو بہ هم میزدم آفریـن رامیـن نمایش جالبے بود
با عصبانیت بلندشد و روبروم ایستاد
اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم..
از اولم چے رامیـن اشتباه کردیم؟یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم،بدون مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا؟
اسماء جان تو لیاقتت بیشتر از اینهاس
اره معلومہ ک بیشتره تولیاقت منو عشق پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتوتباه کردم و بهم برگردونے؟
سکوت کرد.دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد پوز خندے بهش زدم وگفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ
ازجاش بلند شداومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشوانداخت..
ادامه دارد...