برگشتم توی اتاق، توی جاش نشسته بود. باهمون چشم های براق از قطره های اشک که چندروزی بود از چشمهای من نگاه میدزدیدن!
- چرا بیدار شدی؟!
جواب نداد، اصلا متوجه ورودم نشده بود! روبه روش نشستم، چتری هاش که افتاده بودن توی صورتش رو کنار زدم:
- نگام نمیکنی؟!
بازم نگاه دزدید، حقیقتا دلم بیتاب نگاهِ قهوهایش بود! سرشو توی بغلش قایم کرد و مثل این چند روز دریای چشمهاش طوفانی شد!🌊
دلم میخواست داد بزنم و بگم تو حق نگاه نکردن به من رو نداری! حق ساکت بودن و حرف نزدن با من رو نداری! تو حق گریه کردن نداری! اما مگه درست میشد؟!
- خانومم حرف بزنیم؟!
بعد از دوروز صدایِ خشدار و آهستش رو شنیدم، همون صدایی که باتمام لرزش، هنوزم توانایی دلربایی داشت!❤️🌱
+ خجالت دارم 😔
و واقعا از چی خجالت داشت این دختر؟! از همه چی تمام بودن هم مگر کسی خجالت دارد؟!؟ با لبخندی که از چشمش پنهون موند، فکرمو به زبون آوردم:
- از اینکه همه چیتمومی؟! این خجالتش کجاست؟!
و من خوشحالم که بعد از دوروز دلبر تصمیم به حرف زدن گرفته!
+ ولی تو حق داری ...
- حق من از کل دنیا تو بودی که گرفتمت!❤️🌱
+ اما پدر شدن ...
- نه دنیا به آخر رسیده، نه من پیر و فرتوت شدم که به فکر کمک دست برای من افتادی خانم؟! (حرفامو با خنده میگفتم تا ازون حالت دربیاد، اما عاقبتش چیز دیگه ای بود، عصبانی شده بود! صورتش رو بالا آورد وبعد از دوروز مستقیم زل زد تو عمق چشمهای بیحالم!👁👀
دوست داشت داد بزنه اما عصبانیت اجازه نمیداد رعایت حالِ بقیه رو که خواب بودن رو نکنه! آهسته و با خشم ادامه داد:
+ نه! نه دنیا به آخر رسیده، نه تو پیرشدی! ولی اگه دنیاهم به آخرش برسه این زن که جلوت نشسته نمیتونه برای تویی که عاشق بچهای، بچهای به دنیا بیاره! چرا؟! چون دوسال پیش، پریده جلوی ماشین تا یک مادر، پرپر شدن جگرگوشش رو جلوی چشماش نبینه! تو جواب بده، چرا تاوان کمکاری یک مادر که دست بچش رو وسط خیابون ول میکنه رو من باید بدم؟!؟
اشکهاش سیل شده بودن و اجازه نمیداد دست جلو ببرم، پاکشون کنم تا توی این سیل غرق نشه! چی باید جواب میدادم؟!
پارتِ 2
#داستان
#نفرسوم🍂🍃
#ادامه_دارد
#عسـلبانو 🎋🌾💫🪐
#کپی_اکیداممنوع🚫
- چرا بیدار شدی؟!
جواب نداد، اصلا متوجه ورودم نشده بود! روبه روش نشستم، چتری هاش که افتاده بودن توی صورتش رو کنار زدم:
- نگام نمیکنی؟!
بازم نگاه دزدید، حقیقتا دلم بیتاب نگاهِ قهوهایش بود! سرشو توی بغلش قایم کرد و مثل این چند روز دریای چشمهاش طوفانی شد!🌊
دلم میخواست داد بزنم و بگم تو حق نگاه نکردن به من رو نداری! حق ساکت بودن و حرف نزدن با من رو نداری! تو حق گریه کردن نداری! اما مگه درست میشد؟!
- خانومم حرف بزنیم؟!
بعد از دوروز صدایِ خشدار و آهستش رو شنیدم، همون صدایی که باتمام لرزش، هنوزم توانایی دلربایی داشت!❤️🌱
+ خجالت دارم 😔
و واقعا از چی خجالت داشت این دختر؟! از همه چی تمام بودن هم مگر کسی خجالت دارد؟!؟ با لبخندی که از چشمش پنهون موند، فکرمو به زبون آوردم:
- از اینکه همه چیتمومی؟! این خجالتش کجاست؟!
و من خوشحالم که بعد از دوروز دلبر تصمیم به حرف زدن گرفته!
+ ولی تو حق داری ...
- حق من از کل دنیا تو بودی که گرفتمت!❤️🌱
+ اما پدر شدن ...
- نه دنیا به آخر رسیده، نه من پیر و فرتوت شدم که به فکر کمک دست برای من افتادی خانم؟! (حرفامو با خنده میگفتم تا ازون حالت دربیاد، اما عاقبتش چیز دیگه ای بود، عصبانی شده بود! صورتش رو بالا آورد وبعد از دوروز مستقیم زل زد تو عمق چشمهای بیحالم!👁👀
دوست داشت داد بزنه اما عصبانیت اجازه نمیداد رعایت حالِ بقیه رو که خواب بودن رو نکنه! آهسته و با خشم ادامه داد:
+ نه! نه دنیا به آخر رسیده، نه تو پیرشدی! ولی اگه دنیاهم به آخرش برسه این زن که جلوت نشسته نمیتونه برای تویی که عاشق بچهای، بچهای به دنیا بیاره! چرا؟! چون دوسال پیش، پریده جلوی ماشین تا یک مادر، پرپر شدن جگرگوشش رو جلوی چشماش نبینه! تو جواب بده، چرا تاوان کمکاری یک مادر که دست بچش رو وسط خیابون ول میکنه رو من باید بدم؟!؟
اشکهاش سیل شده بودن و اجازه نمیداد دست جلو ببرم، پاکشون کنم تا توی این سیل غرق نشه! چی باید جواب میدادم؟!
پارتِ 2
#داستان
#نفرسوم🍂🍃
#ادامه_دارد
#عسـلبانو 🎋🌾💫🪐
#کپی_اکیداممنوع🚫