«غزلواره
اشکم دمید.
گفتم: «نه پای رفتن، نه تاب ماندگاری:
درد خزهی کف جوی این است.»
گفت: «آری.
اما دوگانه تا کی؟
یا موجوش روان شو،
یا در کنار من باش.»
گفتم: «دلم گرفتهست،
مثل سکون ملولم.»
گیسو فشاند در باد،
آشفت ک
--«ای پریشان!
منشین فسرده چون یخ،
در تاب شو چو آتش؛
هان! بیقرار من باش.»
--«پرواز...» گفت.
گفتم:
--«آری، خوش است پرواز؛
اما شب است و توفان؛ وین بالهای خونین...»
چتر نوازش افکند، ک
--«این سایهسار پربرگ
زآرامش یقینت سرشار کرد خواهد؛
تا بامداد پرواز،
ای خوب خستهی من!
بر شاخسار من باش.»
گفتم: «شب ارچه تاریک،
زنگار جانم، اما،
تاریکی درون است.»
خورشید رخ برافروخت
ک«آئینهدار من باش.»
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
اشکم دمید.
گفتم: «نه پای رفتن، نه تاب ماندگاری:
درد خزهی کف جوی این است.»
گفت: «آری.
اما دوگانه تا کی؟
یا موجوش روان شو،
یا در کنار من باش.»
گفتم: «دلم گرفتهست،
مثل سکون ملولم.»
گیسو فشاند در باد،
آشفت ک
--«ای پریشان!
منشین فسرده چون یخ،
در تاب شو چو آتش؛
هان! بیقرار من باش.»
--«پرواز...» گفت.
گفتم:
--«آری، خوش است پرواز؛
اما شب است و توفان؛ وین بالهای خونین...»
چتر نوازش افکند، ک
--«این سایهسار پربرگ
زآرامش یقینت سرشار کرد خواهد؛
تا بامداد پرواز،
ای خوب خستهی من!
بر شاخسار من باش.»
گفتم: «شب ارچه تاریک،
زنگار جانم، اما،
تاریکی درون است.»
خورشید رخ برافروخت
ک«آئینهدار من باش.»
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima