نوک مدادی


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


یک طلبه-دانشجوی مادام العمر که از قضای روزگار فعلا دکترای فلسفه دین و سطح ۳ حوزه می‌خواند.
goldokhtar.parsiblog.com گل دختر
nokmedadi.kowsarblog.ir نوک مدادی
www.Instagram.com/atiye_k اینستاگرام
? atiyeke@gmail.com

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


من از مرگ مثل چی می‌ترسم! مثل چی؟ هرچیزی که شدیدترین فوبیا را در برابرش دارید جای "چی" بگذارید. هم میت و غسال‌خانه دیده‌ام و هم تا حدِ به باور رسیدن در مراسم تشییع و ختم شرکت کرده‌ام‌. هر وقت کتابخانه حرم می‌روم و می‌بینم جمعیتی تابوت سردست گرفته‌اند و می‌برند برای زیارت، چند قدم پشت سرشان راه می‌روم و لا اله الا الله می‌گویم. رویم را برنمی‌گردانم تا رنگ و روی مرگ را نبینم، بلکه تا جایی که می‌شده و می‌توانستم هرجا اسم مرگ آمده، به سر دویدم تا بیشتر ببینم و باورش کنم بلکه از این ترسِ لعنتی رها شوم؛ اما هنوز که هنوزه ناکامم.
می‌خواهم روحم را حلاجی کنم که دقیقا از کجای فرایند مردن و مرده شدن می‌ترسم. مرگِ خودم، البته کمی جسورانه است گفتنش، اما خیلی به ترسِ از آن فکر نمی‌کنم. وقتی یک بار بیشتر قرار نیست برایم اتفاق بیفتد و راهی برای معرفت پیشینی ندارم، پس به این مورد فکر نمی‌کنم و می‌گذارم هر زمان که وقتش بود اتفاق بیفتد. از اینکه حق الله و حق الناس در زمان احتضار و بعد از آن گردنم باشد هراس دارم؛ اما مشکلم این هم نیست.
"مرگ یه بار و شیون یه بار" به نظرم فقط برای خودِ میت صادق است. یک بار برای همیشه می‌میرد و خلاص می‌شود؛ اما اطرافیانش هر وقت جای خالی‌اش، بالشتی که شب‌ها زیر سر می‌گذاشته، کفشی که پا می‌کرده و لبخندهایی که توی عکس‌ها کاشته را می‌بینند، چطور می‌خواهند به یادش نیفتند؟ فرض کن سال‌های سال با یک نفر زندگی کرده باشی. صبح‌ها چشمانت به روی چشمانش گشوده شود و از ریزترین سلایق و ذهن‌خوانی و ته‌مانده حساب بانکی هم با خبر باشید. همینطور که فرایند "ما" شدن را آهسته و نرم طی می‌کنید و دیگر منی در تو باقی نمانده، یک روز تو چشم باز کنی و او نه! همینقدر ناگهانی و بی‌مقدمه. دیگران را خبر کنی. بریزند خانه، دورت را شلوغ کنند و چشمانت سیاهی برود از دیدن این حجم پارچه مشکی و نبودن بخشی از خودت. کجا رفت؟ تو هم مثل روحِ دست‌بریده از دنیا فقط می‌توانی مدفون شدنش را ببینی و ضجه بزنی.
اگر می‌خواست برود چرا آمد؟ حالا که آمده چرا بی‌خبر رفت و کجا؟ چرا خاطراتش را با خودش نبرده؟ نکند از اول همه آن نگاه‌ها و گفتگوها توهم بوده. بادکنک تخیلات لایق ماندن نیستند، به نوک سوزنی نیست و نابود می‌شوند. شاید همه‌ ما بادکنک‌های در شمایل انسانی هستیم که با اشاره فرشته مرگ تازه متولد می‌شویم، بعد می‌شویم نونهالِ آن دنیایی، از اول باید جهان را کشف کنیم و قد بکشیم.
حادثه مرگ اینقدر پتانسیل دارد که همه درک و تفسیر ما را از جهان به هم بریزد. در کتابهای دبیرستان که درباره تناسخ می‌خواندیم، آن را یک نظریه از مدافتاده و کاملا غیرعقلانی معرفی می‌کردند؛ اما خودم را جایشان که می‌گذارم می‌بینم آنها هم معضل مرگ گریبانشان را آنقدر سفت و تنگ گرفته که دیگر طاقت نیاودند و سردستی‌ترین جواب ممکن را انتخاب کردند. حتی یک‌بار در هواپیما کنار خانومی نشستم که به تناسخ اعتقاد داشت و از مرگ مثل "چی" می‌ترسید. تمام مدت انگشتانمان در هم قفل بود بلکه کمی از واهمه‌اش را به جان من بریزد و آنقدر فشار انگشترش به انگشتانم شدید بود که مجبور شد خاطره خریدنش را هم تعریف کند.
نه فقط من و خانومِ تناسخ‌باور، شما هم از مرگ مثل چی می‌ترسید و هنوز خودتان نمی‌دانید. فقط تصور کنید یکی از همیشگی‌ترین عناصر زندگی‌تان یک‌باره بدون دلیل مشخصی غیب شود. مثلا صبح بیدار شوید ببینید دماغتان سرجایش نیست و ندانید کجا رفته!

@atiyeke


بعد از این شعر یکی خواست به پایان برسد
پیش چشمان خدا به سر و سامان برسد

”ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند”
مگذارند کمی آب به گلدان برسد

آنقدر چاه عمیق است که باید فهمید
یوسف این بار بعید است به کنعان برسد

فکر کن! حبس ابد باشی و یکبار فقط
به مشامت نَمی از بوی خیابان برسد

سال نفرین شده در قرن مصیبت یعنی
هی زمستان برود، باز زمستان برسد!

حال من مثل عروسی است که بختش مرده
پشت در منتظر است آینه قرآن برسد

مرگ وقتی است که از عالم و آدم ببری
دلت این بار به گرگان بیابان برسد

یک نفر داشت از این خاطره ها رد میشد
آرزو کرد که این مرد...به پایان برسد

#پویا_جمشیدی

@atiyeke


Репост из: در محضر آیت‌الله میرباقری
🔻چرا انسان از زلزله می‌ترسد؟

‌«انسان، فقير است. نمی‌توانيم فقير نباشيم. فقير بودن چيز خيلی خوبی برای ماست؛ «يا ايها الناس أنتم الفقراء إلي الله».
ولی اگر اين فقر را به جايی تکيه دادی، به زمين، به زبانَت، به گوشَت، به چشمَت، به آب، به خورشيد، ماه، پدر، تجارت، خانه، کتاب، استاد و... [تکیه دادی،] به همين اندازه مشرک می‌شوی. در اين حالت وقتی زمين زير پايت سفت است، آرام هستی و وقتی زلزله شد، می‌ترسی. طبيعی است آدمی که به سفتیِ زمين، آرام است، وقتی زمين متزلزل شد، می‌ترسد. چرا نترسد؟ ولی کسي که اتکائش به سکونت زمين نيست و می‌داند اوست که دارد زمين را آرام نگه می‌دارد، چنين کسی وقتی زمين هم می‌لرزد، نمی‌ترسد. می‌گويد: مگر تو قبلاً من را نگه می‌داشتی که حالا تکانم می‌دهی، بترسم؟
کسي که اتکائش به آب نيست، همه آب‌های زمين هم خشک بشوند، طوری نمی‌شود و اتفاقی نمی‌افتد! [می‌پرسد] مگر تا به حال شما ما را سيراب می‌کرديد، که حالا شما که نباشيد ما تشنه بمانيم؟!

معنی اطمينان نفس اين است: «ِأَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب». يعنی اگر کسی به مقامی رسيد که خداي متعال به او توجه پيدا کرد و متوجه او شد و او هم متوجه خدا شد، اين شخص به مرحله آرامش می‌رسد. قبل از آن، آرامشی نيست. آدمی که روي موج، خانه می‌سازد، او، آرام نيست. خب، موج است ديگر. موج زير پای انسان می‌لغزد.»

🎙استادسیدمحمّدمهدی میرباقری، ۹۲/۹/۴
🆔 @ostadmirbaqeri


آدم سالم هم بیست روز پایش را گچ ببندند علیل می‌شود. هنوز دو هفته تا باز شدن گچ مانده و من بیش از تمام اطرافیانی که تابحال به عیادت دست و پای گچی‌شان رفتیم و از دور خیال کردم که فقط محدودیت حرکتی دارند و الا بخور و بخوابش که خوش است و آنها هم ذهن ناخام مرا خواندند و لبخندی تحویل دادند، خیلی درونی‌‌تر و عمیق‌تر از همه اینها به حصر و حصار دور ساق پایم فکر می‌کنم و چه بسا دقایقی طولانی به آن زُل زدم تا به نطق بیاید و از احوالش بگوید.

یک‌بار شاعرانگی به سرم می‌زند و می‌گویم پروانه شدن، پیله تنیدن هم می‌خواهد. گاهی که وارد خانه می‌شوم و کفش و جوراب را می‌کَنم خیال می‌کنم قالب گچ را هم می‌توانم یکجا دربیاورم و خلاص شوم. تاویل سیاسی‌گونه گچ‌گرفتگی هشدار می‌دهد که جزای لغزش و راه خطا، حصر خانگی در همان جا و مکان خودت هست. اما واقعیت این است که میل پرواز و جهیدن (از روی جدول) به سقوط کشاندم!

از اینکه نمی‌دانم زیر گچ چه خبر است به سلول‌های پوستم اکسیژن می‌رسد یا نه در عذابم. بقیه معتقدند که زیادی درگیری با این پدیده شایع. بالاخره همیشه اولین‌ها شایسته نگاه متفاوت و جور دیگری برای نگریستن هستند و من این اصرار جامعه که زودتر بخزیم داخل همان کلیشه‌های رایج را نمی‌فهمم.

در کوچه و خیابان دست و پاهای گچ گرفته زیاد نمی‌بینید. چند باری که مجبور شدم مثل یک شهروند عادی رفت و آمد کنم تعجب کردم چطور آن همه بیمار ناله‌کنان و پاهای لنگانی که توی بیمارستان و درمانگاه دیدم اصلا در شهر حضور ندارند. سعی می‌کردم سرم را بالا بگیرم و وانمود کنم من هم مثل همه شما حق زندگی و رفت و آمد در این شهر دارم و بس کنید این نگاه خیره ترحم آمیز را که از همه افراد ناتوان جامعه حق حیات و نگاه برابر را می‌گیرد. تنها جایی که احساس آرامش می‌کنم درمانگاه و بیمارستان آن هم بخش‌های مرتبط با دست و پا شکستگی‌است!

دیروز اولین روز کاری باگچم بود. کمی اضطراب توضیح ماجرا و دلسوزی‌های تصنعی دیگران را داشتم و هیچ از خودم بعید نمی‌دانستم که به نگاه‌های سنگین با پاسخ‌های کوبنده واکنش نشان دهم.

درِ آسانسور خانم‌ها باز شد و تا اول عصا و بعد پای راستم را داخل اتاقک فلزی گذاشتم جفت چشم‌های مسافر آسانسور دوخته شد به گچ پایم که البته از روی جوراب ضخیم ایکس‌لارج چندان قابل تشخیص نبود اما حدسش هم دشوار نبود. طبقات در سکوت سرد و چشمان مبهوت مسافر آسانسور بالا می‌رفتند. به مقصد که رسیدم با لحن " ها؟ چیه؟ مگه پا ندیدی تا حالا؟" شانه بالا انداختم و بلند گفتم: "گچه دیگه!" خندید. سلاح سردم، عصای دستم، را غلاف و زودتر محل حادثه را ترک کردم تا خنده‌ش به گریه تبدیل نشود.

این روزها از تک تک مفاصل، استخوان‌ها، رباط‌ها و تاندون‌ها، سلول‌های پوستی، ماهیچه، مجاری تنفسی، سیستم هاضمه، قلب، مغز و غیره و ذالک خودم متشکرم که سر به زیر انداخته‌اند و کارشان را به خوبی انجام می‌دهند. بدون چشم‌داشت و شورش و اعتصابی، بدون مرخصی استحقاقی و استعلاجی هر روز همان وظایف روتین ملال آور را بجا می‌آورند و لام تا کام نمی‌نالند. بچه‌ها متشکرم!
@atiyeke


Репост из: حرف اضافه
شاهد مرگ غم‌انگیز بهارم چه کنم؟
ابرِ دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟

نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته‌ی این ایل و تبارم، چه کنم؟

من کزین فاصله، غارت‌شده‌ی چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟

یک به یک با مژه‌هایت دل من مشغول است
میله‌های قفسم را نشمارم چه کنم؟



#شعر
#سید_حسن_حسینی که روح‌ش شاد باد.


@HarfeHEzafeH




Репост из: شبكه كوثرنت
مسابقه داستانک‌نویسی "راوی مهر "
ویژه‌ی بانوان طلبه سراسر کشور
مهلت ارسال آثار: 30 آذرماه 96
talabenevesht.ir
@kowsarnet


Репост из: وِی
همه با هم
به یاد شهدای مدافع حرم ...

قم؛ میدان شهید صدوقی ( زنبیل آباد )
و تمامی کوچه ها و خیابان ها
ساعت ۷ شب

#رسانه_باشید

@veydaredame






Репост из: خیریه دانشجویی "دست یاری به دشتیاری"
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🌱آغاز فعالیت رسمی موسسه خیریه دانشجویی "دست یاری به دشتیاری"

⛱حامی دشتیاری، بزرگترین و محرومترین منطقه آموزشی کشور

🤝 دست من و تو میتونه دست یاری باشه

#نشر_دهیم🙏

@daste_yari_be_dashtyari


فرض کنید یک روز که از سرکار یا دانشگاه به خانه برمی‌گردید، اثری از خانه‌زندگی تان نباشد. چند تا بادکنک هلیومی سقف و خانه را یکجا کنده باشد و فقط یک زمین خالی در محدوده جایی که اسمش خانه بود و سقف و دیوار داشت ببینید. بدون هیچ خبر قبلی یا علائم هشدار دهنده.
خانه همسایه‌ها هم دود شده باشد. اصلا کوچه و خیابان قابل تشخیص نباشد و آسمان فراخ‌تر از همیشه، بدون پارازیت خانه و آپارتمان، توی قاب چشمتان جا شود.
همان روزی که قرار بوده یک مهمانی دورهمی کوچک داشته باشید، آخر هفته امتحان مهمی داشتید و یک ماه بعد هم برای عروسی برادرتان سالن رزرو کرده بودید.
هیج‌کدام از اعضای خانواده‌تان را آن دور و اطراف نبینید. راه‌های ارتباطی مسدود شده باشد و کم‌کم تاریکی و سرمای هوا روی شهر سایه بگسترد. کف پایتان از سردی آسفالت سِر شده. نگاهتان را به زمین می‌دوزید و می‌بینید کفش و جورابی به پا ندارید. لباس خانگی نازکی به تن دارید و چند قطره خون از پیشانی‌تان به روی زمین چکیده.
زمان اگر در همین لحظه بایستد، در همین آنِ التفات به هیچ کس و کار و مال و منالی نداشتن، آن وقتی که باید از زیر صفر کتابِ زندگی را بگشایی و حتی هویت و اسم و رسمت را از زیر تل خاطرات و گذشته برباد رفته بیرون بکشی؛ وقتی علامت سوال بزرگی هر دم شلاق می‌زند که اصلا چرا باید زنده بودن را از سر بگیرم، چه جوابی برایش داری؟ آیا صبح و شب کردن‌هایمان طوری بوده که در آنِ شاید به طول هفته‌ها و سال‌ها بتوانیم از پس سوال‌های خانمان‌سوز و امیدهای ناامید شده برآییم؟
@atiyeke


Репост из: چی شد طلبه شدم؟
📝 قصه سی و چهارم

🔹خوف خدا و طلبه‌ای از پاکستان

گفت اسم کوچکم را هم ننویس. فقط بگو خانم طلبه‌ای از پاکستان که از خدا می‌ترسید. بعد از هشت سال سکونت در ایران، گذراندن دوره زبان فارسی و تحصیل به این زبان می‌تواند فارسی را به خوبی صحبت کند اما نوشتن برایش کمی مشکل است. با خنده می‌گوید هنوز هم نمی‌داند اول فعل‌ها «می» بگذارد یا آخرشان را با «است» تمام کند یا نه. خاطره طلبه شدنش را از این جمله شروع کرد که از خدا می‌ترسید. همیشه توی دلش راه درست و خطا را تشخیص می‌داده و خوف از خدا داشته؛ اما وقتی مادرش از او می‌خواهد که نمازهایش را سروقت بخواند با آنکه تمام خانواده شیعه بودند، می‌گوید ترجیح می‌دهد به شیوه اهل سنت نماز بخواند که راحت‌تر باشد! که مادرش فعلا راضی شود دخترکش نمازی می‌خواند و او هم به بازیگوشی‌های دوران نوجوانی‌اش برسد.

در پاکستان رسم بر این است که سردر خانه‌ها پرچم حضرت عباس نصب می‌کنند و به آن ارادت خاصی دارند. پای پرچم به آن حضرت متوسل می‌شوند و دعا می‌کنند و این رسم اختصاص به ایام محرم و صفر ندارد. یک روز که پرچم را در دست گرفته بود و از گوشه چشمش اشکی سرازیر شده بود، حضرت ابوالفضل را می‌بیند. تاکید می‌کند که در بیداری این اتفاق افتاده و حضور ایشان را (بدون مشاهده چهره) حس می‌کند. ابلیس و چاهی ظلمانی هم پیش چشمش مجسم می‌شود و همین تجربه و مشاهده نور و ظلمت باعث می‌شود از آن روز مسیر زندگی‌اش تغییر کند. چهار سال در یکی از حوزه‌های پاکستان درس می‌خواند. در سفری که به ایران داشته به جامعه الزهرا مراجعه می‌کند و بعد از پر کردن فرم‌های مربوطه و گذراندن یک مصاحبه مختصر می‌گویند مدتی بعد ویزا برایش صادر می‌شود و می‌تواند بیاید ایران برای ادامه تحصیل. از دوران تحصیلش در پاکستان راضی نبود و رابطه‌اش را با اطرافیان و خانواده سرسنگین کرده بود. اما از روزهای خوابگاه و سکونت در شهر قم به نیکی یاد می کرد. می‌گفت در پاکستان خیلی نیاز به مبلغ هست و طلبه‌ای که برای تبلیغ می‌خواهد به کشورش برگردد باید همه کار بلد باشد. از سخنرانی و مداحی گرفته تا غسل مس میت. حتی خواهرزاده‌هایش که هفده سال دارند و بعد از او، اولین طلبه فامیل، تصمیم گرفتند طلبه شوند را توصیه می کند که غسل مس میت بلد باشند چون ممکن است در روستا یا شهری هیچ طلبه ای جز آنها نباشد که احکام را خوب بداند و این کار برایشان به واجب کفایی تبدیل شود.

بعد از اتمام سطح دو حوزه ازدواج کرده و هر سال با همسرش در ایام تبلیغی به پاکستان می روند، به زبان اردو و سِندی مقاله می نویسد و ترجمه می کند، مربی مهدکودک برای بچه های هندی و پاکستانی در قم بوده و کارشناس پاسخ به سوالات اعتقادی زائران اردو زبان در مسجد مقدس جمکران است. بعضی محرم ها پیش آمده که هفت سخنرانی در یک روز داشته باشد و باز هم احساس کند باید خیلی بیشتر از این مردم کشورش را نسبت به دین و مذهب آگاه کند. برای افزایش اطلاعاتش در مقطع کارشناسی ارشد رشته شیعه شناسی در حال تحصیل است و تصمیم دارد بعد از اتمام تحصیل خودش و همسرش برای تبلیغ به پاکستان بازگردند. وقتی اینها را می گوید شوخ طبعی، سرزندگی و شوق آموختن و تبلیغ در چشمانش موج می‌زند. پرسید عنوان خاطره ام را چه می نویسی؟ گفتم خودت بگو. گفت: خوف خدا.

#طلاب_غیرایرانی
@talabeshodam

Talabeshodam.kowsarblog.ir/khofe_khoda


#چهل_گویه سفرنامه پارسالم بود. چهل متن کوتاه که داغ داغ در همان روزهای سفر می‌نوشتم. بخوانید و برای شادی روح نویسنده‌اش فاتحه‌ای قرائت کنید‌.


سرنخ طلبیده شدن برای زیارت توی دل خودِ آدم است. شاید امسال اگر سر کلاف دلم را به قبه و بارگاهی گره زده بودم، الان داشتم ستون‌های مانده به کربلا را شمارش معکوس می‌رفتم. اعتراف سختی است ولی می‌دانم ته ته دلم نخواستم که دعوت شوم. وگرنه اهل کرم رویشان همیشه گشاده است.
#اربعین
#جامانده
@atiyeke


Репост из: وِی
#از_خویش_گریزانم_و_سوی_تو_شتابان
#نیمه_ی_اول

این روز ها خیلی ها را دیدم که برایشان قابل تصور نبود در دو سالی که اربعین به کربلا رفتیم حتا یک بار هم وارد حرم امام حسین(ع) نشدیم و باز هم می خواهیم به این روند ادامه بدهیم.

اما واقعیت دو چیز است. اول این که طبیعتا ما نمی رویم که برای مستحبی، به حرامی مرتکب شویم. اختلاط غیر قابل فرار در نزدیکی حرم طبیعی ست و اگر بخواهیم به اطراف یا داخل حرم برویم هر چه هم تلاش کنیم باز هم با نامحرم برخورد پیدا می کنیم. بعید می دانم امام راضی به چنین زیارتی باشد. فلذا در عشق تفاوت نکند بعد مسافت.

دوم این که باید تفکیکی قائل شویم میان پیاده روی اربعین و زیارت کربلا! پیاده روی اربعین یک حرکت اجتماعی، دینی، سیاسی و فرهنگی ِ بین المللی است. مثل یک قیام تدریجی ست. هدف رسیدن به تحت قبه یا عکس دست روی سینه در بین الحرمین نیست. اصلا اگر بین الحرمین رویت نشود هم هدف حاصل می شود. هدف فقط خود مسیر است. مسیر را طی نمی کنیم که به حرم برسیم. مسیر را طی می کنیم که مسیر را طی کنیم. فکر کنید با حدود بیست میلیون نفر دیگر دارید از یک قیام اعلام هواداری می کنید. می خواهید واقعا خوب هواداری کنید یا هر طور است بروید از نزدیک به قیام کننده سلام کنید؟

اشتباه ما این است که نمی توانیم میان هدف های امورمان تفاوتی قائل شویم. قبول که وقتی تا آن جا می رویم چه به تر که بتوانیم حرم هم برویم؛ اما هدف، حرم رفتن نیست و وقتی شرایطش مهیا نیست، نرفتنش واقعا جای تعجب ندارد! حتا می شود برنامه را طوری چید که مسیر را سَلانه سَلانه قدم برداشت و مثل خوش طعم ترین نوشیدنی ِ دنیا آن را مزمزه کرد. طوری که هیچ وقت یادمان نرود چگونه لحظه هایمان را در تار و پود این قیام سپری کردیم ...

#اربعینیه

@veydaredame


کلیسایی که در انعکاس مدرنیته رنگ و روی دیگری یافته، خشت و آجرها اما همانند.
@atiyeke


🔸روز دوم هامبورگ هم با ساعت‌ها قدم زدن در شهر و دیدن چند کلیسا گذشت. چند سال بود که ورود به کلیسا برایم حکم آرزویی دست نایافتنی پیدا کرده بود. شنیده بودم که کلیساهای ایران اجازه ورود به مسلمانان (مخصوصا ورود شخصی افراد آن هم در هنگام مراسم‌های مذهبی‌شان) را نمی‌دهند. البته برای آنها این‌همه سخت‌گیری برای ورود به مسجد، که البته احکام خودش را دارد، وجود ندارد. ولی مثلا مسجد جمکران را اطلاع دارم که بسیاری افراد اهل کتاب یا بی‌دین از آن دیدن کرده‌اند.
کلیسا مکان مقدسی‌است برایم. محل مناجات و راز و نیاز با خدایی که شاید در پس پرده جهل به گونه‌ای دیگر دیده شده و ستایش می‌شود. اما خدا همان خداست. هر کلیسایی رفتیم به رسم مسیحیان شمعی روشن کردم و در دل دعا خواندم. دلم می‌خواست فرصت بیشتری فراهم بود تا روی ردیف صندلی‌های چوبی کلیسا می‌نشستم و یکی از هزاران فراز دعایی که در سنت دینی‌مان داریم را زیر لب زمزمه می‌کردم.‌
#سفرنامه_فرنگ
@atiyeke


🔸مرکز اسلامی هامبورگ در کشور آلمان اولین ایستگاه ما در این سفر یازده روزه به قاره سبز اروپاست. از فرودگاه حدود نیم ساعتی با تاکسی شهر را طی کردیم تا به این مسجد رسیدیم. گنبد فیروزه‌ای معروف و معماری خاصش حتی نظر غیرمسلمانانی را که از اینجا گذر می‌کنند به خودش جلب می‌کند. روبروی مسجد دریاچه بزرگی قرار دارد که با درختان سرسبز و طبیعت اطرافش، تفریحگاه خانوادگی بزرگی ساخته. تمام مسیر کنار دریاچه هم پیست دوچرخه‌سواری و ورزش با ردیف کاشی سفیدرنگی نشانه گذاری شده تا عابرین متوجه باشند.

🔸طبعا از بدو ورود کمی گیج بودیم و با دهان باز که اینو ببین و اونو نگاه کن دور سر خودمان می‌چرخیدیم و سعی می‌کردیم تفاوت کشورها و فرهنگ‌ها را خرده خرده هضم کنیم. همسفر بیشتر سفرکرده‌ای توی مسیر داشت برایمان می‌گفت که اگر توی پیست دوچرخه باشیم خیلی واکنش نشان می‌دهند و ممکن است ناسزایی هم نثارمان کنند.

🔸قبل از اسکان، در محوطه مرکز اسلامی آقایان همسفر ایستاده بودند و حرف می‌زدند. با دو تا از خانم‌ها از خیابان کوچک جلوی مرکز رد شدیم تا از ماشین نقلی بامزه‌ای که نمی‌دانستیم تزیینی است یا واقعی عکس بگیریم. ماشین برای حمل مشروبات الکلی بود و تزیینی. آن هم دقیقا روبروی مرکز اسلامی با آن قدمت که سالهاست دقیقا در همان نقطه قرار دارد. داشتیم دور ماشین می‌چرخیدیم و عکس می‌گرفتیم که در مدت چند ثانیه صدای قدم‌های سریع و باقوتی و دو دستی که محکم به هم کوبیده می‌شد به گوش رسید. بله. ما در پیست دوچرخه ایستاده بودیم و اولین تذکرمان را خوردیم. احتمالا این صدای دو سه بار به هم خوردن دست‌ها یکی از انواع ناسزا به زبان بین‌الملل همه فهمی بوده! مرد ژرمن تنومند و قدبلندی با لباس ورزشی و موبایلی که برای اندازه قدم‌ها و ضربان قلب به بازو بسته بود، مثل ماشینی که ترمز بریده باشد با سرعت از نزدیکی ما رد شد.
#سفرنامه_فرنگ
@atiyeke


Репост из: نبشته‌های دم صبح
▪️▪️▪️دولت کریمه یا فروشگاه بدون فروشنده

هرچه استاد فقه از تفاوت احتیاط واجب با فتوا می گفت، او گیج تر نگاه می کرد. صدای شکم خالی اش در گوشش می پیچید، نه صدای استاد!

مدیر حوزه علمیه ابتدای سال تحصیلی گفته بود من به عنوان متولی این مکان راضی نیستم طلبه ای ناشتا سرکلاس بنشیند. اعلام همین مطلب همه را ملزم به خوردن صبحانه کرد. بدون هیچ اجباری همه اجرای این حکم را برای خود واجب می دانستند.

اما معده او آن روز صبح فقط دو دانه شکلات را میزبان بود! طبیعی است که ساعت یازده ضعف کند. درس استاد که تمام شد مانند تیر از چله کمان رها شده بیرون پرید برای خرید چیزی که او را از این گرسنگی نجات دهد.

آنجا اما برخلاف دانشگاه و مدرسه بوفه نداشت. از دیگران پرس و جو کرد؛ گفتند خادم حوزه صبح ها پرس نان عسل و کره و ارده شیره تهیه می کند و می فروشد.

آبدارخانه را که بسته دید ناامید شد. چشمش به میزکنار در افتاد. بشقاب های صبحانه آماده، به ردیف کنار هم نشسته بودند. برچسب قیمت هرکدام هم روی پیشانی بشقاب ها خورده بود.

نگاهی انداخت اما نه دوربین مدار بسته ای دید و نه ناظری! زیر لب گفت “اعتماد به تقوای یکدیگر” !

انتهای میز، کاسه ای نقش فروشنده را ایفا می کرد....

✍️ به قلم #ربابه_حسینی 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/5yuQjr


🌷@sobhnebesht🌷

Показано 20 последних публикаций.

115

подписчиков
Статистика канала