#پارت_واقعی_رمان_امید
موهامو به دقت خشک کردم نمیخواستم یه سرماخوردگی جزئی حال بدم رو بدتر کنه ،
همونطور که به آینه نگاه میکردم متوجه چند تار موی سفید شدم که قبلاً اونا رو نداشتم
دختر غمگینی رو تو آینه میدیدم که انگار سالهاس فراموش کرده لبخند بزنه دختری که به حدی از بی تفاوتی رسیده که برای بروز احساساتش حتی اشک هم نمیریزه ،
دختری که مات و مبهوت روبروی من بود و هیچ حرفی نمیزد ، بهونه نمیگرفت و غر نمیزد
دختری که یه قبرستون توی قلبش ساخته و تک تک آرزو هاش رو اونجا دفن کرده ، من حتی میتونستم صدای کمک خواستن اون رویا هارو که از زیر قبر های سنگی داد میزدن بشنوم
هرچند اون دختر سکوت کرده بود ولی چشم هاش حرف میزد ،
چشم هایی که ازم کمک میخواست ،چقد اون دختر شبیه من بود ..
دیگه تحمل دیدنش رو نداشتم اینکه برای کمک کردن بهش کاری از دستم بر نمیومد پر از خشم و حزن شده بودم
یه وسیله کنارم بود رو برداشتم و کوبوندم به آینه
آینه تکه تکه شد نفس عمیقی کشیدم و بلافاصله شروع کردم بلند بلند گریه کردن و زار زدن
کم کم گریه هام قطع شد و بعد از چند دقیقه آروم گرفتم
دیگه اون دختر و نمیدیدم ولی صداهایی میشنیدم ! همون صدا هایی که از سینه اون دختر میشنیدم .من که آینه رو شکونده بودم پس اون صداها از کجا میومد ؟ کمی دقت کردم ، گوشامو تیز کردم ، اون صدا خیلی بهم نزدیک بود ، آره اون صدا صدای احساسات خودم بود اشکی از چشمم قل خوردو پایین افتاد ، من چرا انقد درمونده بودم ؟
🌻 | برای خوندن ادامه رمان تو چنل زیر جویین شین 💞🦋🌙✨👇🏼
@OmidtOry 💛🦋
@OmidtOry 💛🦋
@OmidtOry 💛🦋