پوچ


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


هر چه به ذهن آید‌.
https://telegram.me/TeleCommentsBot?start=sc-357965-X0t8364
من معتاد به حرف زدنم با من حرف بزن:)

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


فور کنید، فور میکنم.🤍


من آدم زود وابسته شدن بودم، من آدم خوش باوری بودم، من آدم موندن بودم، من آدم شادی بودم، من آدم پُر از احساسی بودم، من آدم رفتن نبودم، من آدم پُر از زندگی بودم، من آدم پُر از امیدواری بودم...
بودم؟
ولی الان چی؟! نمیدونم
اصلا نمیدونم چیشد که همه فعل‌هام به بودم ختم شد، نشد که هنوز باشم....


منِ الان دست منِ دو ساله رو گرفته داره از اینجا فراریش میده
فرار کن اینجا هیچ چیزی برای زندگی کردن وجود نداره...


جمله‌ی "تو خیلی بیشتر از سنت میفهمی" شاید به ظاهر جمله‌ی قشنگی باشه...
اما پشتش پر از درد و غمه...
واقعیت اینه که اون آدم چیزایی رو تجربه کرده که نباید میکرده...
چیزایی رو حس کرده که نباید...
نامهربونی هایی دیده که نباید می دیده... این آدم قوی که الان بیشتر از سنش میفهمه، تو گذشته بیشتر از سنشم جنگیده، برای حال خوب امروزش....


امروز تو ۴۵ سالگی از خواب پاشدم میگم چه کابوسی بود دیدم، مگه میتونستم چنین روزایی رو زندگی کنم و دوام بیارم
خب خداروشکر فقط کابوس بود


شش روز گذشت از روزی که مجددا منو به غارت برد...این روزاهم میگذره ولی فراموش نمیشه
_مینویسم اینجا تا یادم نره چه روزایی رو پشت سر گذاشتم.


اینقدر کلماتو خوردم که دیگه حرفی برای گفتن نیست.


دلم خوابیدن بدون خواب دیدن میخواد


شرح حال؛
خسته
ناامید
قلب درد
امید به آینده؟


یه روزایی، یه شبایی اصلا نمیگذرن انگار اون ساعت‌هارو صدساله داری زندگی میکنی


منِ ۶۰ساله در حالی که لبخند ملیح زده یه نخ سیگارشو روشن میکنه و تو پارک مورد علاقش نشسته این روزارو مرور میکنه، اشکاشو پاک میکنه و پا میشه میره خانه سالمندان


سکوت همیشه خوب نیست...
گاهی خُرد میشوی، زیر بار حرف‌های نگفته...


احتمالا چندسال بعد در اثر سقوط رها میشم...


یسری آدمارو اصلاااا نمیتونم درک کنم
دو سه روز پیش یه دختره رو دیدم که همه کار واسش قبلا انجام میدادم(سه سال دبیرستان مثلا دوست بودیم) میگه وای چقدر دلم برات تنگ شده و فلان
البته این امر نسبتا عادیه هر سری منو میبینه همینو میگه حالا نمیدونم واقعا چرا؟!
[وای اینو یادم نمیره که تا دوسال پیش چقدر بهم پیام میداد تو تمام پیام‌هایی هم که میداد خودشو برتر میدونست و بهم پز میداد، نمیدونم چرا واقعا همچین رفتاری داشت.]
هر سِری هم شمارمو میگیره که مثلا گاهی حال و احوال کنه و فلان، بیخیال من اصلا دلم نمیخواد دیگه حتی ببینمت شاید یه زمانی تورو دوست صمیمیم میدونستم که همه کار برات انجام میدادم، ولی وقتی دیدم فقط و فقط زمانی که کارت گیر بود یا لازم داشتی خانوادتو واسه یسری کارا راضی کنی من اونموقع دوستِ خوبت بودم دیگه فهمیدم نمیشه روت حساب کرد، نمیشه بهت گفت دوست.
کلی تو سال آخر دبیرستان بخاطرش حال و هوای افتضاحی تجربه کردم، کلی تن و بدن منو لرزوند بابت کارای نکرده،کلی بخاطر حرفای نزده بابتش اشک ریختم، البته منکر این نمیشم یه چندجا واسم کارای خوب هم انجام داد ولی در کل همیشه با حضورش بهم تنش وارد میکرد
حتی الان هم که گاهی میبینمش حس بدی میگیرم.
_نمیدونم دقیقا چرا ولی دلم خواست غر بزنم.


لطفا وقتی فقط کار دارین و حوصلتون سررفته به آدمای گوشه‌نشین زندگیتون فکر نکنید.


امروز فقط یه درس عمومی داشتم اونم چی درس تاریخ تحلیلی صدر اسلام
استاد میگفت اونموقع چون آب و هوا خوب بوده پس متمدن بودن😐الان شهر ما بی‌تمدن‌ترینه در اینصورت...
به هرحال استاد امروز اصلا درس نداد فقط یه آقایی اومد کلی حرف زد در آخر هم جادو بهمون یاد داد که چجوری خواستگار برامون بیاد:|دوستان جادو نیاز ندارین؟


شرح حال؛
ناامنی
پوچی
غربت
غربت


+چخبر؟
_خبری نیست جز "خبر مرگِ دل"


کاش بعد از اینکه ذوق آدمو کور میکنید، ماستمالی نکنید.


کاش میتونستم بخوابم، یه خواب عمیق که بعدش بیداری نباشه...

Показано 20 последних публикаций.

122

подписчиков
Статистика канала