#ایست_قلبی
#قسمت150
کنم.هم کیف پولم و دفعه پیش جا گذاشته
بودم!
علی: آهان. اوکی قهوه را بخور سرد نشه.دیگه چه خبرا؟
آرام: ممنون، سلامتی... خانومت خوبه؟
علی: اونم خوبه، سلام می رسونه، ماشین داری دیگه؟
آرام: سلامت باشه، آره ممنونم.
علی: اوکی پس کارت تموم شد، در رو قفل کن کلید و بده
به حمید.
آرام: باشه حتما، من قهوه را بخورم رفتم.
علی: پس فعلا.
با عجله همه جا را می گردم؛ آخرین میزرا که با کلید قفل
شده و کلیدش بین کلیدهای اتاق، باز
می کنم. پاسپورت هامون را با دوتا بلیط به اسم من و خودش اونجا
گذاشته بود و من خوردتر و خجالت
زده و بدون پاسپورت کلید را به جای حمید به آقا رحیم
تحویل میدم و با حال خراب از شرکت
بیرون میزنم.این حجم احساس را نمی توانی پشت قفس نگه
داری. نمی توانی زندانی اش کنی و برایش زندان
بان بگذاری .
فرار می کند، بو می کشد تو را. احساس، منطق نیست که
روی ترازوی عدالت سبک سنگین
شود .
تو نمی توانی این حجم از بغض را در گلویم با زمزمه ی "
آرام باش" نگه داری. نمی توانی با
حرف های زیبایت، ریزش اشک را روی گونه های من
متوقف کنی. بغض که حالیش نمی شود،ز همان چشمانی که دیگرتو را نمیبیند جاری می شود .
این همه دوری را تو نمی توانی با صدایت جبران کنی، نمی
توانی جاده را بشکافی، نمی توانی
مه شکن بشوی در این هوای ابری دلم، تو نمی توانی از راه
دور برایم بوسه بفرستی و امید وار
باشی که روی گونه هایم می نشیند. دست هایم که حالی
شان نمی شود ، همین که دست هایت در
آن ها قفل نشود، سردشان می شود .
تو، نمی توانی، خانه آینده مان را خراب کنی، فردا ها را از
من بگیری، فعل خواهد شد و خواهد
آمد را از دایره ی واژگانم حذف کنی، تو نمی توانی زیر
تمام قول هایی که ضمانتش جان
جفتمان بود، بزنی، جان که نمی فهمد، اگر به قول هایش
عمل نشود، آرام جسم را ترک می کند.
امیر، کیارای خوابیده را بغل می کنه و باهم منتظر چمدون
ها می شیم، ساعت فرودگاه
چهارصبح است و هنوز هوا تاریک. چمدون ها را داخل
تاکسی میزاره و سوار میشه و باهم به
خونه ای که هیچ وقت قسمت نشد که ماله ما بشه میریم.
امیر کیارا را داخل اتاق خواب میزاره و رو به من میگه:
امیر: سعی می کنم امروز، فردا واسش اتاقش رو درست
کنم!
از خستگی جونی تو تنم نمونده، سری تکون میدم و میخوام
برم که بخوابم؛ ولی دست امیر حلقه
میشه دوره کمرم و من که لرز بدی به تنم میشینه.
امیر: نترس کاریت ندارم، فقط می خوام عادت کنی به
شوهر دائمی بودنم!
اشک تو چشمهام جمع میشهو بغض میشینه تو گلوم. امیر: آرام کی بریم واسه محضر؟
آرام: اول باید برم دیدن مادرم؛ بزار ببینمش، بعد همه رو
واسش میگم.
امیر: باشه فردا برو؛ نمی خوام دیگه این قضیه طول بکشه؛ تا
حالا هم خیلی صبر کردم، کیارا،
مال هردوی ماست این و یادت نره!
آرام: باشه حواسم هست. فردا با کیارا میریم تا مامان ببینتش!
امیر: نه خودت میری؛ کیارا باشه واسه بعد؛ همگی باهم
میریم.
با حرص نگاهی بهش می ندازم:
آرام: بهت گفتم نباید هیچ شکی این وسط باشه گفتم یا نه؟
امیر: چرا عصبانی میشی عزیزم! منم نگفتم شکی هست؛ فقط
می خوام اول تو رو ببینه بعد
پسرمون.اینجوری بهتره.آرام: باشه، خیلی خب همین میشکه تو بخوای، فقط به خدا قسم که اگه این دفعه هم نقشه
داشته
باشی کوتاه نمیام حتی اگه بمیرم.
امیر: هیچ نقشه ای نیست، من فقط می خوام خیالم از داشتن
تو و کیارا راحت بشه، همین!
توی سکوت نگاهش می کنم و جونی برای حرف زدن هم
ندارم!
امیر: فردا با خیال راحت برو خونه مادرت، بعد این همه سال
ببینش باهاش حرف بزن، منم کنار
کیارا هستم.نگران نباش عزیزم.
دندونام و روی هم می کشم و سعی می کنم چیزی تو
سرش نزنم: من خسته ام برم بخوابم.
امیر: برو منم الان میام.
چشم هام و روی هم می زارم و اصلا نمی تونم اون و کنارم
🍁 ادامه دارد....
░⃟⃟🌸
@benamepedar_madar