🌺🌺🌺🌺
#یادم_نمیکنی
#پارت_ 31
دستاشو انداخت دور کمرم و محکم منو بغل کرد...
بغلش خیلی حس خوبی به من میداد بوی عطرش مستم میکرد...
ولی من نباید تسلیم هوی و هوس خود میشدم ...نباید اینکارو میکردم...
دستامو روی تخت سینه ش گذاشتم و خودمو ازش جدا کردم و گفتم:
_خب دیگه بسه!!اینقد دستمالیم نکن...میخوام برم خونه...
نفسش و فوت کرد و گفت:
_بهتره عادت کنی پریا...دفعه ی دیگ این حرفو ازت نشنوم..وگرنه خودت میدونی چیکارا میتونم انجام بدم...
لب زدم:
_باشه...حالا میتونم برم؟
لبخند کمرنگی زد و دستمو گرفت و به سمت خونه راه افتاد
داخل کوچه که شدیم همه ی نگاه ها رو ما بود...
خیلی شرمم میشد...
ما نه نامزد بودیم نه چیزی...مردم حق داشتن اینطوری مارو نگا کنن...
رسیدیم جلوی در خاستم زنگ رو بزنم امیر دستمو ول کرد ...
برگشتم سمتش که دیدم امیر رو به زنایی که روبروی خونه ما داشتن پچ پچ میکردن:
_لطفا اینقد حرف در نیارین...
دستمو گرفت و ادامه داد:
_پریا نامزد منه...اگه فقط یه کلمه بشنوم حرف درآوردین یا به پریا بی احترامی کردین من میدونم و شما...فهمیدین؟!
همه ساکت شدن و رفتن به خونه هاشون...
لب زدم:
_خب رفتن دیگ میشه حالا دستمو ول کنی؟
با تشر گفت:
_برو خونه و به مامانت بگو ازت خاستگاری کردم...میدونم قبول میکنه...اگه نمیخای بگی خودم بیام.....
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_نه،نگران نباش خودم همه چیو بهش میگم قول میدم...
لبش به لبخند کش اومد و گفت:
_از اینکه باهام راه میای خوشحالم پریا...
زیر لب گفتم:
_خب مجبورم...
تند گفت:
_چیزی گفتی؟
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
_نه من که چیزی نگفتم...دیگ برو
سرشو تکون داد زنگ در رو زدم در باز شد خاستم برم دیدم منتظر نگام میکنه...
سرمو برگردوندم و رفتم داخل تا خاستم در رو ببندم...
کپی ممنوع❌
حتی با ذکر نام نویسنده
نام نویسنده:shila_faraji
#یادم_نمیکنی
#پارت_ 31
دستاشو انداخت دور کمرم و محکم منو بغل کرد...
بغلش خیلی حس خوبی به من میداد بوی عطرش مستم میکرد...
ولی من نباید تسلیم هوی و هوس خود میشدم ...نباید اینکارو میکردم...
دستامو روی تخت سینه ش گذاشتم و خودمو ازش جدا کردم و گفتم:
_خب دیگه بسه!!اینقد دستمالیم نکن...میخوام برم خونه...
نفسش و فوت کرد و گفت:
_بهتره عادت کنی پریا...دفعه ی دیگ این حرفو ازت نشنوم..وگرنه خودت میدونی چیکارا میتونم انجام بدم...
لب زدم:
_باشه...حالا میتونم برم؟
لبخند کمرنگی زد و دستمو گرفت و به سمت خونه راه افتاد
داخل کوچه که شدیم همه ی نگاه ها رو ما بود...
خیلی شرمم میشد...
ما نه نامزد بودیم نه چیزی...مردم حق داشتن اینطوری مارو نگا کنن...
رسیدیم جلوی در خاستم زنگ رو بزنم امیر دستمو ول کرد ...
برگشتم سمتش که دیدم امیر رو به زنایی که روبروی خونه ما داشتن پچ پچ میکردن:
_لطفا اینقد حرف در نیارین...
دستمو گرفت و ادامه داد:
_پریا نامزد منه...اگه فقط یه کلمه بشنوم حرف درآوردین یا به پریا بی احترامی کردین من میدونم و شما...فهمیدین؟!
همه ساکت شدن و رفتن به خونه هاشون...
لب زدم:
_خب رفتن دیگ میشه حالا دستمو ول کنی؟
با تشر گفت:
_برو خونه و به مامانت بگو ازت خاستگاری کردم...میدونم قبول میکنه...اگه نمیخای بگی خودم بیام.....
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_نه،نگران نباش خودم همه چیو بهش میگم قول میدم...
لبش به لبخند کش اومد و گفت:
_از اینکه باهام راه میای خوشحالم پریا...
زیر لب گفتم:
_خب مجبورم...
تند گفت:
_چیزی گفتی؟
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
_نه من که چیزی نگفتم...دیگ برو
سرشو تکون داد زنگ در رو زدم در باز شد خاستم برم دیدم منتظر نگام میکنه...
سرمو برگردوندم و رفتم داخل تا خاستم در رو ببندم...
کپی ممنوع❌
حتی با ذکر نام نویسنده
نام نویسنده:shila_faraji