#پارت_ 119
منم کم نمی آوردم و بهش ثابت میکردم که اصلا برام مهم نیس.
چند دیقه گذشت و باز اون دختره ی خود شیفته پیداش شد.
کنار امیر جای گرفت و مشغول حرف زدن با امیر شد.نگاهمو ازشون گرفتم و به این ور و اون ور نگاه کردم ولی در اصل تمام حواسم به اون دوتا بود.
خیلی باهم گرم گرفته بودند؛صدای خنده هاشون زیادي رو مخ بود،مخصوصا مهتاب!!
خودمو بیخیال نشون ميدادم انگار نه انگار نامزدم با وجود من با یکی دیگه گرم گرفته بود،ولی واقعیت این بود که از درون داشتم آتیش میگرفتم.آروم و قرار نداشتم همش با انگشتای دستم بازی میکردم.زیر لب گفتم:تلافی میکنم امیر نگران نباش.تومیخوای حرص منو دربیاری ببین من چیکار میکنم باهات امیر!!
از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.شیر آب رو باز کردم و دستمو شستم.توی آینه خودمو نگاه کردم مثل گچ سفید شده بودم.
از صبح چیزی نخورده بودم.احساس کردم سرم گیج میره دستمو به دیوار تکیه دادم.
اصلا حالم خوب نبود. گوشیمو از کیفم درآوردم و خاستم شماره ی امیر رو بگیرم چشمام تار شد و...
* * * * * * * * * * * * * *
با حس سر درد شدید پلکهام رو آروم باز کردم و خودم رو توی اتاق دیدم.همه جا سفید بود.
ترسیده نیمخیز شدم و به اطرافم نگاه کردم.کسی نبود.من بیمارستان چیکار میکردم کی منو آورده بود اینجا؟؟
چند لحظه بعد در اتاق باز شد و یه پرستار داخل شد بادیدن من در این حالت اخم ریزی کرد و سریع اومد طرفم و گفت:خانوم خوشدل لطفا دراز بکشید!
با صدای گرفته ای گفتم:
_کی منو آورده اینجا؟ من چم شده؟
تا خواست جوابمو بده امير با نگرانی وارد اتاق شد و سریع به سمتم اومد و نگران پرسید:
_خوبی پریا؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
_خوبم
همزمان با گفتن این حرفم پرستار از اتاق خارج شد.
_نمیخوای بگی چه اتفاقی افتاد؟
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
_مهمه؟ برای چی اینجایی برو با اون دختره گپ بزن؟!!
دستاشو لای موهاش برد و گفت:
_پریا میشه بيخیال این حرفا بشی بگو ببینم چی شد؟
منم کم نمی آوردم و بهش ثابت میکردم که اصلا برام مهم نیس.
چند دیقه گذشت و باز اون دختره ی خود شیفته پیداش شد.
کنار امیر جای گرفت و مشغول حرف زدن با امیر شد.نگاهمو ازشون گرفتم و به این ور و اون ور نگاه کردم ولی در اصل تمام حواسم به اون دوتا بود.
خیلی باهم گرم گرفته بودند؛صدای خنده هاشون زیادي رو مخ بود،مخصوصا مهتاب!!
خودمو بیخیال نشون ميدادم انگار نه انگار نامزدم با وجود من با یکی دیگه گرم گرفته بود،ولی واقعیت این بود که از درون داشتم آتیش میگرفتم.آروم و قرار نداشتم همش با انگشتای دستم بازی میکردم.زیر لب گفتم:تلافی میکنم امیر نگران نباش.تومیخوای حرص منو دربیاری ببین من چیکار میکنم باهات امیر!!
از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.شیر آب رو باز کردم و دستمو شستم.توی آینه خودمو نگاه کردم مثل گچ سفید شده بودم.
از صبح چیزی نخورده بودم.احساس کردم سرم گیج میره دستمو به دیوار تکیه دادم.
اصلا حالم خوب نبود. گوشیمو از کیفم درآوردم و خاستم شماره ی امیر رو بگیرم چشمام تار شد و...
* * * * * * * * * * * * * *
با حس سر درد شدید پلکهام رو آروم باز کردم و خودم رو توی اتاق دیدم.همه جا سفید بود.
ترسیده نیمخیز شدم و به اطرافم نگاه کردم.کسی نبود.من بیمارستان چیکار میکردم کی منو آورده بود اینجا؟؟
چند لحظه بعد در اتاق باز شد و یه پرستار داخل شد بادیدن من در این حالت اخم ریزی کرد و سریع اومد طرفم و گفت:خانوم خوشدل لطفا دراز بکشید!
با صدای گرفته ای گفتم:
_کی منو آورده اینجا؟ من چم شده؟
تا خواست جوابمو بده امير با نگرانی وارد اتاق شد و سریع به سمتم اومد و نگران پرسید:
_خوبی پریا؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
_خوبم
همزمان با گفتن این حرفم پرستار از اتاق خارج شد.
_نمیخوای بگی چه اتفاقی افتاد؟
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
_مهمه؟ برای چی اینجایی برو با اون دختره گپ بزن؟!!
دستاشو لای موهاش برد و گفت:
_پریا میشه بيخیال این حرفا بشی بگو ببینم چی شد؟