رمان زندگی ما
#پارت هشتم
شخصیت ها:فرزاد.محمد.فاطمه.دنیا
دنیا:
حرفای میلاد بدجور رو مخم بود تهدید هایی که کرده بود رو به فاطمه نگفتم
(دیروز:
میلاد:فاطمه غلط کرد با تو که میخوای بهش زنگ بزنی اون به درد نخور تو گوش تو خوند که نامزدی رو بهم بزنی_چه ربطی به فاطمه داره اون که از دیانا هم بیشترنزدیکمه_فقط میتونم یه چیز بگم دنیا من حساب اون دختر حسود رو میزارم کف دستش و رفت....)
امروز همه بهم گفتن که معلومه تو حال خودم نیستم خودمم میدونستم حالم خوب نیست ولی انگار خیلی ضایع بودم
فردا:
فاطمه:
_فرزاد فرزاد فرزاد کجایی تو؟_توی اتاقمم چطور؟ رفتم طرف اتاقش در زدم _بیا داخل درو باز کردم _چرا در میزنی؟_وا نزنم؟خیلی مطمئن یه نه محکم گفت _دنیا زنگ زد گفت میخواد بیاد پیشم گفت که کارم داره میشه بیاد دیگه؟اجازه داره؟_معلومه که داره _در ضمن آقا فرزاد جونم نمازت یادت رفت ها _میخونم خواهری میخونم
فرزاد:
سجاده رو ورش داشتم فاطمه کلا سه روزه اومده ولی انقدر هی گفت نماز نماز که من فرزاد محمدی سه روزه یه رکعت نمازمم قضا نرفته زنگ خونه به صدا دراومد در این مورد شکی نیست که یا محمده یادنیا فاطمه رفت تا درو باز کنه چند دقیقه بعد فاطمه و دنیا در حالی که آروم و ریز میخندیدن اومدن داخل با تعجب نگاشون کردم چند ثانیه بعد هم محمد اومد داخل خخخ پس هر دوتا با هم بودن دوتاشون بلند بهم سلام کردن که جوابشم گرفتن همگی رو مبل نشستیم دنیا:فاطمه پفکی چیپسی چیزی ندارین؟_چرا چرا الان میارم تا فاطمه پاشو گذاشت تو آشپزخونه دنیا رو به من گفت:باید باهاتون صحبت کنم آقا فرزاد با تعجب نگاش کردم _در چه مورد؟_میل....تا فاطمه اومد حرفشو قطع کرد پس نمیخواست فاطمه متوجه بشه با چشم و ابرو به محمد اشاره میکردم دوست منم که حسابی گیراییش بالا بود گفت:اینا که کم هستن فاطمه خانم یکیتون با من بیاد بریم بازم بخریم فاطمه با تعجب به محمدنگاه کرد _بیشتر از این؟من:آره کم هستن من که نمیرم با محمد شما چی دنیا خانم میرید؟_نه من که تازه رسیدم محمد:پس فاطمه خانم میاد ها؟فاطمه کمی با استیصال نگام کرد آخی آجی گلم خجالت میکشه من که مثل چشمام به محمد اعتماد داشتم فاطمه با ناچار بلند شد و پشت سر محمد راه افتاد
محمد:
فاطمه با فاصله پشت سرم بود منم همش میخندیدم راه سوپری سر کوچه رو در پیش گرفتیم فاطمه:وااااای برگشتم طرفش _چیزی شده؟_یادم رفت از فرزاد پول بگیرم من برم ازش کارتشو بگیرم _چی چیو پول بگیرم مگه من پول ندارم؟_خوب آخه نمیشه که_چرا نشه ؟_هیچی دوباره راه افتادیم ولی این دفعه فاطمه شونه به شونم حرکت میکرد هرچند شونه من کجا و شونه اون کجا خوب من چیکار کنم قدم زیادی بلنده فکر کنم فاطمه به زور با اینکه قد بلنده تا روی قفسه سینم برسه قدم حدودا195بود (دراز بی قواره) رفتیم داخل یه سوپری خوبه یه خانم بود(مثلا اگه آقا بود چی میشد؟)بی توجه به خوده درونی سلام کردیم که جوابشم گرفتیم از همون اول شروع کردم جمع کردن هرچی چیپس و پفک بود چند بسته بستنی خانواده ورداشتم هم فاطمه هم خانومه با تعجب بهم نگاه میکردن روبه خانومه پرسیدم :لواشک ندارین؟هنوز با تعجب نگام میکرد همزمان با تعجبش به جایی اشاره کرد لواشک با طعم های کیوی ذرشک آلیبالو زرد آلو ورداشتم دستمو بردم طرف یخچال شیرقهوه آب پرتغال شیر کاکائو آب هویج آب انار آب انگور آب انبه شیر طالبی شیر خرما هرچی میومد جلو دستم انداختم روی میز جلوی اون خانومه یه دوغ و نوشابه بزرگ هم ورداشتم چند بسته کالباس و ژامبون ورداشتم زاغ و حتی به قول خودم قرص رنگی (بچگیهاش)چندین بسته ورداشتم برگشتم تا اونا رو هم روی میز بزارم هم دهن فاطمه باز بود هم مغازه دار خانومه:پسرم انقدر میخوری رو فرمی؟ بلند خندیدم اون خانومه هم انگار داشت تازه ازفاز تعجبش میومد بیرون لبخندی زد نگاهی به فاطمه انداختم که چشاش برق میزد و به جایی خیره بود مسیر نگاهشو دنبال کردم رفتم اونجا چند بسته هم کاکائو تلخ ورداشتم با قدردانی بهم نگاه کرد خانومه هنوز داشت حساب میکرد و معلوم بود گیج شده قصدم از این همه خرید دقیقا طول کشیدن حسابشون بود بعد شاید نیم ساعت بالاخره خانومه وسایلو حساب کرد کارتمو ازکیف پولم در اوردم خانومه کارتو کشید _رمز؟_1369
_باریکلا پسرم اصلا بهت نمیاد 28سالت باشه _ممنون رسیدو کشید نگاهی به رسید کرد تا ببینه درست کشیده که معلوم نیست چش شد که فکش افتاد زمین روبه فاطمه گفت:خوش به حالت دخترم قدر شوهرتو بخون هم پولداره هم جوون هم خوشتیپ آروم خندیدم چشش افتاده بود به باقی مانده _بله دیگه باید قدر شوهرشو بدونه فاطمه هم هی سرخ و سفید میشد آخی چه خانم خجالتی من دارم
نویسنده:f.v👧👧
لطفا اگه نظری دارین بیاین اینجا🙏👇
@fatemeh_vv
🌹🌹🌹
@blackchador
#پارت هشتم
شخصیت ها:فرزاد.محمد.فاطمه.دنیا
دنیا:
حرفای میلاد بدجور رو مخم بود تهدید هایی که کرده بود رو به فاطمه نگفتم
(دیروز:
میلاد:فاطمه غلط کرد با تو که میخوای بهش زنگ بزنی اون به درد نخور تو گوش تو خوند که نامزدی رو بهم بزنی_چه ربطی به فاطمه داره اون که از دیانا هم بیشترنزدیکمه_فقط میتونم یه چیز بگم دنیا من حساب اون دختر حسود رو میزارم کف دستش و رفت....)
امروز همه بهم گفتن که معلومه تو حال خودم نیستم خودمم میدونستم حالم خوب نیست ولی انگار خیلی ضایع بودم
فردا:
فاطمه:
_فرزاد فرزاد فرزاد کجایی تو؟_توی اتاقمم چطور؟ رفتم طرف اتاقش در زدم _بیا داخل درو باز کردم _چرا در میزنی؟_وا نزنم؟خیلی مطمئن یه نه محکم گفت _دنیا زنگ زد گفت میخواد بیاد پیشم گفت که کارم داره میشه بیاد دیگه؟اجازه داره؟_معلومه که داره _در ضمن آقا فرزاد جونم نمازت یادت رفت ها _میخونم خواهری میخونم
فرزاد:
سجاده رو ورش داشتم فاطمه کلا سه روزه اومده ولی انقدر هی گفت نماز نماز که من فرزاد محمدی سه روزه یه رکعت نمازمم قضا نرفته زنگ خونه به صدا دراومد در این مورد شکی نیست که یا محمده یادنیا فاطمه رفت تا درو باز کنه چند دقیقه بعد فاطمه و دنیا در حالی که آروم و ریز میخندیدن اومدن داخل با تعجب نگاشون کردم چند ثانیه بعد هم محمد اومد داخل خخخ پس هر دوتا با هم بودن دوتاشون بلند بهم سلام کردن که جوابشم گرفتن همگی رو مبل نشستیم دنیا:فاطمه پفکی چیپسی چیزی ندارین؟_چرا چرا الان میارم تا فاطمه پاشو گذاشت تو آشپزخونه دنیا رو به من گفت:باید باهاتون صحبت کنم آقا فرزاد با تعجب نگاش کردم _در چه مورد؟_میل....تا فاطمه اومد حرفشو قطع کرد پس نمیخواست فاطمه متوجه بشه با چشم و ابرو به محمد اشاره میکردم دوست منم که حسابی گیراییش بالا بود گفت:اینا که کم هستن فاطمه خانم یکیتون با من بیاد بریم بازم بخریم فاطمه با تعجب به محمدنگاه کرد _بیشتر از این؟من:آره کم هستن من که نمیرم با محمد شما چی دنیا خانم میرید؟_نه من که تازه رسیدم محمد:پس فاطمه خانم میاد ها؟فاطمه کمی با استیصال نگام کرد آخی آجی گلم خجالت میکشه من که مثل چشمام به محمد اعتماد داشتم فاطمه با ناچار بلند شد و پشت سر محمد راه افتاد
محمد:
فاطمه با فاصله پشت سرم بود منم همش میخندیدم راه سوپری سر کوچه رو در پیش گرفتیم فاطمه:وااااای برگشتم طرفش _چیزی شده؟_یادم رفت از فرزاد پول بگیرم من برم ازش کارتشو بگیرم _چی چیو پول بگیرم مگه من پول ندارم؟_خوب آخه نمیشه که_چرا نشه ؟_هیچی دوباره راه افتادیم ولی این دفعه فاطمه شونه به شونم حرکت میکرد هرچند شونه من کجا و شونه اون کجا خوب من چیکار کنم قدم زیادی بلنده فکر کنم فاطمه به زور با اینکه قد بلنده تا روی قفسه سینم برسه قدم حدودا195بود (دراز بی قواره) رفتیم داخل یه سوپری خوبه یه خانم بود(مثلا اگه آقا بود چی میشد؟)بی توجه به خوده درونی سلام کردیم که جوابشم گرفتیم از همون اول شروع کردم جمع کردن هرچی چیپس و پفک بود چند بسته بستنی خانواده ورداشتم هم فاطمه هم خانومه با تعجب بهم نگاه میکردن روبه خانومه پرسیدم :لواشک ندارین؟هنوز با تعجب نگام میکرد همزمان با تعجبش به جایی اشاره کرد لواشک با طعم های کیوی ذرشک آلیبالو زرد آلو ورداشتم دستمو بردم طرف یخچال شیرقهوه آب پرتغال شیر کاکائو آب هویج آب انار آب انگور آب انبه شیر طالبی شیر خرما هرچی میومد جلو دستم انداختم روی میز جلوی اون خانومه یه دوغ و نوشابه بزرگ هم ورداشتم چند بسته کالباس و ژامبون ورداشتم زاغ و حتی به قول خودم قرص رنگی (بچگیهاش)چندین بسته ورداشتم برگشتم تا اونا رو هم روی میز بزارم هم دهن فاطمه باز بود هم مغازه دار خانومه:پسرم انقدر میخوری رو فرمی؟ بلند خندیدم اون خانومه هم انگار داشت تازه ازفاز تعجبش میومد بیرون لبخندی زد نگاهی به فاطمه انداختم که چشاش برق میزد و به جایی خیره بود مسیر نگاهشو دنبال کردم رفتم اونجا چند بسته هم کاکائو تلخ ورداشتم با قدردانی بهم نگاه کرد خانومه هنوز داشت حساب میکرد و معلوم بود گیج شده قصدم از این همه خرید دقیقا طول کشیدن حسابشون بود بعد شاید نیم ساعت بالاخره خانومه وسایلو حساب کرد کارتمو ازکیف پولم در اوردم خانومه کارتو کشید _رمز؟_1369
_باریکلا پسرم اصلا بهت نمیاد 28سالت باشه _ممنون رسیدو کشید نگاهی به رسید کرد تا ببینه درست کشیده که معلوم نیست چش شد که فکش افتاد زمین روبه فاطمه گفت:خوش به حالت دخترم قدر شوهرتو بخون هم پولداره هم جوون هم خوشتیپ آروم خندیدم چشش افتاده بود به باقی مانده _بله دیگه باید قدر شوهرشو بدونه فاطمه هم هی سرخ و سفید میشد آخی چه خانم خجالتی من دارم
نویسنده:f.v👧👧
لطفا اگه نظری دارین بیاین اینجا🙏👇
@fatemeh_vv
🌹🌹🌹
@blackchador