به ما گفته بودند طوری بایستیم که کسی چیزی نبیند.ما سعی میکردیم همانطور که کسی برای کسی حوله نگه می دارد کنار ساحل دقت کنیم.همانطور که هر کسی که کنار ساحل شورتش را مایو کرده همه بخشی از کون لختی را دیدند.ما همانقدر موفق شدیم که کسی به روی کسی نیاوردکسی از دست کسی دلخور نشد.کسی پاهای ماسه ای شده اش را می برد کنار آب،دمپایی دستش بود و از لب های غنچه ای اش صدای سوت جز لحظه های نمیافتاد.ما دوتا که بعد از نمایش کاری نمانده بود از روی زمین برداریم چند بار دنبال صدایِ دهنی سوتی روی ماسه ها کل منظره ی ساحل را رفتیمو برگشتیم.او که می توانست بی پرسیدن حال کسی ساحل را بگذارد و بگذرد از کرانه ها خیلی بی رمق پرسید؟ می خواهی چه کارش کنی آخر؟ بی رمق گفتم تمامش.باز شروع کردیم گشتن.تو بگو به اندازه ی یک صدای کوتاهِ به یاد نماندنی حتی،تو بگو همانقدر که زمان می دهد مسافر برای خداحافظی حتی،نه،هیچی پیدا نکردیم.
او حال همه را پرسید و من ک آنجا بودم شاید کسی حالم را بپرسد نه دم زدم نه دمِ گرم هوا راه نفسم را راحت می گذاشت.گذاشتم احوالپرسی ها از دوردست هم خارج بشوند که دود سیگار اذیتشان نکند.ماندم با خودم و ساحلی که انگار هیچ سوت زنی را به خودش ندیده.ماندم با حافظه ای که فراموش کردن را به خاطر سپرده،ماندم و آخرین جمله ی کنونی گفت: بی رمق تمامش می کنی پس.ها؟
ماندم که چرا این یکی هم نمیگذارد برود با کسی دیگر ،کسی که مثل همه است و از کنار ساحل های داغ نمی گذرد احوالپرسی کند.چرا این یکی جواب دادن را از خودش تکانده، خیلی بیستر از ماسه ها.
دمپایی خشک شده بود،تصویر ابرهای فشرده در آسمان خشک شده بود و گلویم البته.
خیال کردم چه شد که دیگر ما را برای نمایش بعدی نخواستند، مگر کسی صدای سوتی ها را در آورده بود که به ما اعتماد نمی کردند.مانده بودم با پیراهنی که عرقش را آب دریا برد.و از ساحل دور می شدم.انگار از کرانه های نگاه آدم ها، از تصور نیما در حال غرق شدن...
#محمدرضا_شیخ_حسنی
@branch16
او حال همه را پرسید و من ک آنجا بودم شاید کسی حالم را بپرسد نه دم زدم نه دمِ گرم هوا راه نفسم را راحت می گذاشت.گذاشتم احوالپرسی ها از دوردست هم خارج بشوند که دود سیگار اذیتشان نکند.ماندم با خودم و ساحلی که انگار هیچ سوت زنی را به خودش ندیده.ماندم با حافظه ای که فراموش کردن را به خاطر سپرده،ماندم و آخرین جمله ی کنونی گفت: بی رمق تمامش می کنی پس.ها؟
ماندم که چرا این یکی هم نمیگذارد برود با کسی دیگر ،کسی که مثل همه است و از کنار ساحل های داغ نمی گذرد احوالپرسی کند.چرا این یکی جواب دادن را از خودش تکانده، خیلی بیستر از ماسه ها.
دمپایی خشک شده بود،تصویر ابرهای فشرده در آسمان خشک شده بود و گلویم البته.
خیال کردم چه شد که دیگر ما را برای نمایش بعدی نخواستند، مگر کسی صدای سوتی ها را در آورده بود که به ما اعتماد نمی کردند.مانده بودم با پیراهنی که عرقش را آب دریا برد.و از ساحل دور می شدم.انگار از کرانه های نگاه آدم ها، از تصور نیما در حال غرق شدن...
#محمدرضا_شیخ_حسنی
@branch16