وقتی قوانین شکسته می شوند


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


نویسنده:
@mhdiih
ادمین تبادل :
@blackroses
پارت گذاری روز های فرد
Second channel: @true_blood_series
تمام حقوق این رمان متعلق به نویسنده و انجمن نگاه دانلود است و هرگونه کپی، پیگرد قانونی دارد
اینستاگرام:
http://instagram.com/broken_rules_mhdiih

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


کسی پیشبینی ای چیزی ندارع؟
😁
نقدی؟ نظری؟ تحلیلی؟
پی وی خیلی خلوت شده ها
@mhdiih


Репост из: True blood series
یه رمان عالیه 😁
چنل تازع تاسیس هم هست
لطفا با عضو شدن درش و خوندن رمان، ازش حمایت کنید.


Репост из: True blood series
#مجموعه برگزیده ها

داستان از جایی شروع میشه که علم به حدی پیش رفته که مردم خونه هاشون روی آسمونه و فقط تعداد کمی هستن که روی زمین زندگی میکنن همه چیز در صلح و آرامشه.
عمه ی بزرگ توماس هنوز روی زمین زندگی میکنه و حاضر نیست اونو بفروشه. یه روز توماس بهمراه دوستش به دیدن عمه لی لی می‌ره و اون داستان معروف و افسانه‌ای برگزیده ها رو واسه اونا تعریف می‌کنه...
#ژانر رمان :‌فانتزی تخیلی

https://t.me/joinchat/AAAAAEhxng9lwY6AsiCk2Q


#۱۲۱
به جای سینه ی دورگه، صدای افتادن چوب به روی زمین به گوش رسید. دورگه به دنبال صدا، چشمانش را گشود. هیبت نیک تمام چیزی بود که می دید.

شانه های پر اقتدار نیک، خم شده و نگاه مغرورش، غم عظیمی را نشان می دادند. صورت سفیدش با رد اشک قرمزش خیس بود. از زیر چشم چپش تا زیر چانه را نشانه گذاری کرده بود. دورگه می دانست ان اشک یعنی چه. گریه کردن یک خون اشام، اوج شادی و یا اندوهش بود. خودش یک زمان این گونه اشک ریخته بود.

طاقت نیاورد و سرش را به زیر انداخت. خجالت تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. از همان روزی که نیک را رها کرد، می دانست بزرگترین حماقت زندگی اش را مرتکب شده است. اما پشیمانی وقتی تمام پل های پشت سرش را خراب کرده بود، چه سود؟

لمس دستان نیک روی مچش، حواسش را برگرداند. نیک بی توجه به سوختگی بابت تماس با نقره، دست بند های نقره را باز می کرد. سر انگشتانش شروع به دود کردن کردند، اما نیک بی توجه به درد به سمت مچ دیگر رفت. چند لحظه بعد، دورگه ازاد شده بود. نیک زانو زد و مچ بند های پایش را هم باز کرد. دور مچ پا و دست های دورگه رد سوختگی نقره خودنمایی می کرد.

نیک دست بندها را به گوشه ای پرت کرد و ایستاد. بی هیچ حرفی بازوی دورگه را در دست گرفت و او را در یک حرکت بلند کرد. وقتی دورگه ایستاد، دقیقا هم قد نیک شد. نیک با اخم های درهم، در حالی که خیره ی چشمان سبز و اشنای او بود، غرید:

ـ میریم که تحویل شورا بدمت.

دورگه با این حرف خنده ی تلخی کرد. نیک را مثل کف دستش می شناخت. چنین کاری نمی کرد. نیک قدمی برداشت اما دورگه مقاومت کرد و بر جای ایستاد. نیک بدون برگشتن گفت:

ـ راه بیفت.

دورگه با ارامش گفت:

ـ منو نمی بری. می دونم.

نیک به یکباره به گردن او چنگ زد. از سرعتشان استفاده کرد و در کسری از ثانیه، دورگه را به دیوار میخ کرده بود. دست نیک دقیقا عین میخی او را به صلابه کشیده بود. پاهایش روی هوا معلق بودند. دست هایش به دست نیک چنگ زدند و گلویش به خس خس افتاد.

نیش های نیک برهنه بودند و رگ گردنش بالا زده بود. نیک خونسرد، این روزها زیاد ارامشش را از دست می داد.

ـ چرا؟

دورگه فقط به چشمان وحشی او خیره شد و پاسخی نداد. هر دو در سکوت خیره ی هم بودند. بعد از چند ثانیه ای عذاب اور، نیش های نیک به داخل برگشتند. فشار دستش را کم کرد و اجازه داد تا دورگه روی زمین بیفتد.

انقدر رقت انگیز بود که با افتادن روی زمین، همان جا ماند. گردنش از فشار دستان نیک درد می کرد. اما همان جا روی زمین چهارزانو ماند و سرش را در گریبانش فرو برد.

نیک نمی توانست حرف بزند. بغضی عجیب را در گلویش حس می کرد. چه کسی می دانست که پشت ظاهر محکمش، دردی عظیم وجود دارد؟ برای یک خون اشام، ننگی بزرگتر از خیانت فرزندش به خودش بود؟ نه، حقیقتا که نبود.

پشت به دورگه ایستاد. باید مثل یک لرد رفتار می کرد. نمی خواست وقتی حکومت را به کریستین باز پس می دهد، ننگی به دوش داشته باشد. پس با صدای خشکی، سکوت زیرزمین را برهم زد.

ـ یکبار بهت فرصت فرار دادم، اشتباه کردی برگشتی.

دستانش را مشت کرد و به سختی ادامه داد:

ـ تاوان اشتباهتم میدی.

سپس لحظه ای دیگر را معطل نکرد و با قدم های شتاب زده ای به سمت در رفت. ان را گشود. راهرو خالی بود. تمرکز کرد تا موقعیت خون اشامان هر اتاق را بیابد. مارتین را در لابی یافت.

بعد از پیدا کردن او کنار جنیفر، کنارش کشید. مارتین با خودشیرینی گفت:

ـ بله سرورم؟

نیک به خشکی گفت:

ـ دورگه رو ببر به زندان انفرادی.

بازوی مارتین را در دست گرفت و با تحکم افزود:

ـ هیچ کس، تکرار می کنم مارتین، هیچ کس از وجودش نباید خبردار بشه. جز من، تو، دوقلو ها و جیانا.

مارتین سرش را به کوتاهی خم کرد.

ـ چشم سرورم.

نیک ادامه داد:

ـ بدون دیده شدن انتقالش بدید. زیرزمین تمیز شه، فیلم های دوربین مداربسته از وجودش پاک شن و جیانا رو بزار نگهبانش. پستش رو ابدا ترک نمیکنه تا وقتی خبرتون کنم.

ـ بله سرورم.

 ××××


#۱۲۰

محکم او را رها کرد. ان قدر محکم که تعادل صندلی بهم خورد و دورگه همراه با ان، به پشت روی زمین افتاد. از درد فقط نالید.

نیک جوشش اشک را در چشمانش حس می کرد. اما نمی خواست به خاطر یک ننگ گریه کند. چنگی میان موهایش زد. ان قدر محکم بود که کنده شدن تارهای زیادی از موهایش را حس کرد. اهمیتی نداشت، خورشید نزده، دوباره مثل قبل می شدند. چنگش را بیرون اورد و دسته ی کنده شده ی موهایش را بی اهمیت روی زمین ریخت.

عصبانیتش نخوابیده بود. به پاهایش حرکت داد و دو طرف صندلی او ایستاد. با غضب و نیش های بیرون زده، مشتش را بالا برد و روی صورت او فرود اورد. صورتش از قبل هم افتضاح بود. با این کار، بدتر شد. دورگه نتوانست ناله اش را کنترل کند. نیک دوباره مشت زد، دوباره و دوباره. انقدر که خسته شد. چیزی از صورت او نمانده بود. اما چه اهمیتی داشت؟ صورت او هم به زودی دوباره خوب می شد.

نیک خسته کنار کشید و روی زمین افتاد. کمرش دیوار سرد زیرزمین را لمس کرد. حالش افتضاح بود. نیش هایش را به داخل برگرداند و نالید:

ـ هیچ کس نمیدونه تو زنده ای.

دورگه همان طور که روی زمین بود، نیشخند زد. این کار باعث شد درد در صورتش بپیچد. اما تسلیم نشده و با همان درد پرسید:

ـ حال سوفیا چطوره؟

نیک با بی حالی جواب داد:

ـ خفه شو.

صدای خنده ی دورگه به گوش رسید و بعد هر دو ساکت شدند. نیک حس می کرد هوا کم اورده است. این چیز عجیبی بود. دستش را بلند کرد و به گردنش کشید. واقعا حس می کرد هوا کم اورده. با اینکه خون اشام ها نفس نمی کشیدند.

با حس عجیبی به سرفه افتاد. خاطرات از گوشه و کنار ذهنش هجوم اوردند. تمام چیز هایی که سعی در پنهان کردنشان داشت به سمتش حمله ور شدند. با دست هایش، صورتش را پوشاند و نالید.

این چه چیز بود که بر سرش می امد؟ خیس شدن کف دستش را حس کرد. ندیده می دانست که خون از چشمش چکیده است.

ـ متاسفم.

صدای اندوهگین دورگه بود. نیک دستش هایش را از روی صورتش برداشت. تلاشی نکرد تا خون را پاک کند. این مرد یک بار دیگر، پنجاه سال پیش، اشکش را دیده بود.

به سختی روی پاهایش ایستاد. پاهای بلندش می لرزیدند و طاقت وزنش را نداشتند. تلو خورد اما جلو رفت و نیفتاد.

با یک حرکت دورگه و صندلی را بالا کشید. یقه ی لباس چرکش را در دست گرفت و دندان روی دندان سایید:

ـ می کشمت. بهت گفتم برنگردی.

داد کشید:

ـ بهت گفتم ببینمت ازت نمی گذرم.

یقه ی پیراهن را با ضرب ول کرد. با قدم های بلندی به سمت میز وسایل شکنجه رفت. از بین انبوه وسایل، نوک تیز ترین چوب را انتخاب کرد. ننگ پشت سرش، یک قسمتی خون اشام بود و همین چوب کارش را می ساخت. به سمتش برگشت.

دورگه برای اخرین بار به نگاه ابی و غمگین نیک دیده داد و بعد چشمانش را بست. خیلی وقت بود که دلیلی برای زندگی نداشت. چه افتخاری بیشتر از اینکه خالقش، قاتلش باشد؟

نیک جلو رفت. چوب را بالا برد تا در سینه ی او پایین اورد. یک بار برای همیشه راحت می شد. او که انگ کشتن بچه ی خودش را همین الان داشت، چه بهتر که عملی اش می کرد. آش نخورده و دهان سوخته نمی شد.

چوب را در دستش فشرد. تمام بدنش می لرزید. می دانست کار درست چیست، اما دل انجامش نبود. دستش را بالاتر برد و با یک تصمیم نهایی، یک ضرب پایین اورد.


Репост из: ✦رایحه‌ی جهنمی✦
base.apk
14.9Мб
آخرین آپدیت تلگرام رسمی با قابلیت اتصال به پراکسی‌های ضدفیلتر


Репост из: ✦رایحه‌ی جهنمی✦
◀ حتماً باید برای شروع کار یه فیلترشکن هم نصب کنید. من سایفون رو پیشنهاد میکنم، بعد از اتمام کار دیگه نیازی به فیلتر شکن نیست
◀حتما باید جدیدترین اپدیت تلگرام رو نصب کنید. تلگرام رسمی که بالا گذاشتم رو نصب کنید

🚫توجه کنید، نحوه‌ی استفاده از پراکسی‌های ضد فلیتر 👇

1⃣فیلترشکن رو روشن کنید

2⃣تلگرام رسمی رو با استفاده از فیلتر شکن باز کنید و وارد صفحه‌تون بشید

3⃣تو یکی از این کانال ها که پراکسی‌های قوی ارائه میده عضو بشید. من خودم از اولی استفاده میکنم
@MTprotoTG
@Drproxypro
@pinkproxy

4⃣حالا برای استفاده از پراکسی حتــماً باید فیلترشکن رو خاموش کنید، از این به بعد دیگه به فیلترشکن احتیاجی نیست

5⃣دوباره وارد تلگرام بشید، برید به یکی از همون کانال‌های پراکسی

6⃣پراکسی‌ها معمولا بصورت لینک آبی کاملا قابل تشخیص هستن. روی لینک آبی رو لمس کند و بلافاصله مشخصات پراکسی براتون بالا میاد (طبق تصویری که پایین براتون قرار میدم)

7⃣حالا گزینه‌ی connect proxy رو لمس کنید و چند ثانیه صبر کنید تا پراکسی براتون فعال بشه.

8⃣دقت کنید ک لازمه هر دو سه روز درمیون جدیدترین پراکسی که کانال میذاره رو استفاده کنید چون عمر بعضی پراکسی‌ها ممکنه کوتاه باشه

9⃣پراکسی‌ها روش جدید تبلیغات دنیای مجازی هستن بنابراین عادیه که گاهی بدون اینکه متوجه بشید کانال جدیدی رو بالای صفحه‌تون ببینید

پ‌ن: ممکنه اوایل این روش براتون دلچسب نباشه، اما خیلی زود بهش عادت میکنید و میبینید سرعتش حتی از قبل هم بهتر شده 😉


Репост из: ✦رایحه‌ی جهنمی✦
تموم تلگرام‌های غیررسمی از جمله هاتگرام، طلاگرام، کوفت‌گرام و زهرمارگرام دارن از رده خارج میشن😐
دلیل اختلال‌هایی ک خیلی از شما باهاش مواجه شدید هم همینه. علیرغم اینکه من و باقی ادمین‌ها بارهاااااا گفتیم دیگه وقتشه راحت‌طلبی رو کنار بگذارید و #تلگرام_رسمی رو نصب کنید هنوز هم عده‌ی زیادی ب پشمشون نذاشتن. برای بار هزارم میگم، اگه تلگرام رسمی رو نصب نکنید تا چند روز اینده ک تموم تلگرام‌های غیررسمی منحل میشن شما اکانتتون رو از دست خواهید داد. بنابراین تا فرصت هست یه فیلترشکن نصب کنید و وارد تلگرام رسمی بشید، بعدش هم از پراکسی‌ها استفاده کنید ک دیگه نیازی ب فیلتر شکن نباشه. من خیلی وقت از پراکسی و تلگرام رسمی استفاده میکنم، راضی هستم و هیچ نگرانی هم ندارم. الانم تلگرام رسمی رو پیدا میکنم این پایین براتون میذارم امیدوارم از خر شیطون بیاین پایین


#۱۱۹
نیک بدن لرزان جادوگر را رها کرد. جادوگر با صدای بلندی داد می کشید و ناله می کرد. لرد، انبر را روی میز پرت کرد. صدای تق و توق برخورد فلزات باهم، در اتاق پیچید. قدمی برداشت و خم شد و دستمال سفید دیگری را برداشت. دهمین دستمال بود. جنس ابریشم داشت و نرمی اش به شدت لذت بخش بود. نیک پاک کردن خون دست هایش را با انها دوست داشت.

چند ثانیه ی بعد، دستمال سفید، پر از لکه های خون بود و روی میز انداخته شد. جانی در بدن جادوگر نمانده بود و البته که نیک از او حرف کشیده بود. تمام چیز هایی که می خواست بداند را شنیده بود.

اسم جادوگر، روب بود. هشتاد و یک سال داشت و برای شکارچیان کار می کرد. زن و فرزندانش را به خاطر خون اشامان از دست داده بود و از ان سال به بعد، حدود ۳۰ سال، با شکارچیان می گشت. دورگه ها را به خاطر خونشان شکار  و بعد هم به خون اشام ها حمله می کردند. در این سه دهه، کل ایالات متحده را گشته بودند تا به نیواورلانز رسیدند و یک سری اطلاعات دیگر درباره ی نقشه ها و مقر فرماندهی شان.

نیک برای انها هم برنامه داشت. همه چیز باید تا قبل از مراسم بیداری لرد کریستین، پاک سازی می شد. نیک اصلا و ابدا نمی خواست که او را ناامید کند.

به مارتین اشاره کرد و گفت:

ـ ببرش اون یکی اتاق. حکمش مرگه، اما اجازه داره خودش انتخاب کنه.

مارتین اطاعت کرد و به سمت جادوگر حرکت کرد. نیک به میز وسایل شکنجه تکیه داد و دست به سینه، دورگه را از نظر گذراند.

دورگه ها، لکه های ننگ دنیای شب بودند. قدمتشان به حدود هفتصد، هشتصد سال قبل باز می گشت. زمانی که استاد ایگان برای انجام ازمایشی، یک خون اشام را تغییر داد. خون اشام بخت برگشته،‌ قبل از مردن یک تغییر شکل دهنده بود و ناخواسته موش ازمایشگاهی شد. نتیجه، موجودی فلک زده بود که نه می توانست تغییر شکل دهد و نه خون بخورد. اما می توانست در روشنایی روز حرکت کند، بچه دار شود و عمری جاودانه داشته باشد.

دورگه از هر دو جا رانده شد. نه خون اشام ها راهش دادند و نه تغییر شکل دهنده ها. به مرور، خون اشام ها، تغییر شکل دهنده و گرگینه ها، به طمع نور خورشید، فرزندی از خون خودشان و عمر جاودانه، داوطلبانه مورد ازمایش قرار گرفتند. این داوطلبانه الوده شدن، به مزاج هیچ یک از موجودات دنیای شب خوش نیامد. هر یک از موجودات دنیای شب،‌ خود را برتر از دیگری می داند. این یک سنت تغییر ناپذیر است. در همین راستا، خودشان را با یکدیگر قاطی نمی کنند.

جادوی استاد ایگان که نیک خودش شخصا او را می شناخت، هرج و مرج شدیدی برای دنیای شب به ارمغان اورد. بعد از سال ها جنگ، دورگه ها ترد شدند و حکومت دنیای شب پایه گذاری شد. خون اشام ها در راس قرار و امور را به دست گرفتند. گرگینه ها، ساحره، تغییر شکل دهنده ها، پری ها و... پیمان خون را امضا و از همان چند قرن تا به کنون،‌ از جنگ با یکدیگر جلوگیری کردند. ولی دورگه ها هرگز جایگاهشان را پس نگرفتند.

خون اشام ها، انها را به خاطر الوده کردن خون خود، با موجوداتی پست تر نمی بخشیدند. خورشید قاتل انها بود و دورگه به بهای دیدنش، خون خود را الوده می کردند. از ان طرف، بقیه ی اعضای دنیای شب هم انها را ترد می کردند، چرا که عمر جاودانه را دلیل کافی برای این ننگ نمی دانستند. پس دورگه ها دور و دورتر و به کل از جامعه ی شب حذف شدند.

نیک بعد از بررسی دورگه ی مفلوک، ایستاد و فاصله ی خودشان را با چند قدم پر کرد. حس عجیبی داشت. مثل این بود که تکه ای از خودش را حس کند. ان قدر عجیب بود که بی توجه به خطراتش، انگشت زیر چانه ی دورگه گذاشت و سرش را بالا کرد.

دیدن چهره اش، کافی بود تا یخ بزند. دورگه با چشمانی اشنا به تیله های ابی خالقش نگاه می کرد. سپس با خجالتی عجیب، چشمانش را بست و سرش را دوباره پایین انداخت. نیک بی هیچ حرفی، در سکوتی کامل، انگشتش را عقب کشید و ایستاد.

نمی توانست حال خودش را توصیف کند. ناراحتی؟ شادی؟ غم؟ عصبانیت؟ غضب؟ خشم؟ اندوه؟ شاید هم همه باهم؟

همان طور که نگاه ناراحتش به دورگه بود، گفت:

ـ همه تون برید بیرون. تا وقتی صداتون نزدم، هیچ کس حق داخل شدن ندارد.

صدایش یکنواخت و ربات وار بود. بدون شنیدن صدایش هم، خون اشام ها می توانستند حس کنند که چیزی عجیب است. بی حرف زیرزمین را خالی کردند اما نیک تا چند دقیقه ای به حرف نیامد. نه از طرف دورگه صدایی بود و نه از طرف نیک.

ـ مگه بهت نگفتم حق برگشت به قلمروی منو نداری؟

نیک با صدای سردی می پرسید. صدایش ان قدر سرد بود که هر لحظه امکان داشت اتاق یخ بزند. جوابی از طرف دورگه نیامد. نیک در یک حرکت و از روی خشم، یقه ی پیراهن چرکش را چنگ زد و با نیش های بیرون زده غرید:

 ـ مگه به تو نگفتم نزاری چشمم بهت بیفته؟

از دورگه فقط صدای ناله در امد. نیک او را به شدت تکان داد. با تکان او، صندلی هم تکان می خورد و صدای کشیده شدن صندلی فلزی روی زمین،‌ گوش خراش بود.

ـ حرف بزن لعنتی.


#۱۱۸
با خاموشی صدای ایگان، سکوت مطلقی در اتاق حاکم شد. ریک سیخ شدن موهای دستش را به خوبی حس می کرد. شاهد عجیب ترین طلسم دنیا بود. طلسمی که هرگز و هیچ کجا لنگه اش را ندیده بود. می دانست که انسان ها روح دارند ولی دیدن ان به چشم خود، فراتر از تصوراتش بود.

ایگان نفس عمیقی کشید. راضی از موفقیتش، دستانش را از روی بدن ها بلند کرد و کتاب را گرفت و بست. اولین نفر سکوت را شکست:

ـ می تونم ببینم که همتون خیلی قشنگ کف کردین.

خنده ی نرمی کرد و سرش را برای هر سه خم کرد و ادامه داد:

ـ ممنون از همکاریتون. هر چند که لرد مایکل در مراسم قبلی هم کنارمون بود. حالا، نگران بدن ها نباشید. ملکه به زودی به هوش می اد و به خون تازه نیاز داره و دنیل هم پیش من میمونه تا بررسیش کنم.

نگاهی به قیافه های شگفت زده ی ریک و سیدنی انداخت. بیشتر از موفقیت، دیدن چهره ی انها بود که شادش می کرد. در حالی که سرش را تکان می داد، چرخید و به سمت وسایلش رفت.

ریک دستانش را از روی شانه های هلن برداشت و چشمان پر تعجبش را روی هلن و دنیل می چرخاند. متعجب بود که تمام این مدت، هلن را در بدن دنیل داشته و اصلا هم خبر دار نشده است.

مایکل جلو رفت و ریک هم متقابلا عقب. خم شد نگاهش را به صورت بی نقص هلن داد. هلن به ندای صامت مایکل پاسخ داد و پلک هایش تکان خوردند. چند لحظه بعد، پلک هایش را باز کرد و تیله های اتشین بنفشش را به نمایش گذاشت.

لبخندی روی لبان بزرگ مایکل شکل گرفت.

ـ خوش برگشتی بانوی من.

هلن هم به صورت زیبای معشوقه اش لبخند زد. مایکل بدون گرفتن نگاهش از او، با لحنی که صد درجه تغییر کرده بود، گفت:

ـ نمیخوای دست بندها رو باز کنی؟

ایگان با اخم غلیظی، بدون برگشتن،‌ در حالی که می دانست ان جا چه اتفاقی در حال جریان است، انگشت اشاره اش را تکان داد و دست بند های هلن ناپدید شدند.

هلن نشست و مایکل به ارامی، گویی یک گلبرگ ظریف را لمس می کند، پیشانی اش را بوسید. ریک با اندوه زیادی از منظره چشم گرفت. نمی خواست شاهد عشق بازیشان باشد.

سیدنی جلو رفت.

ـ حالتون خوبه سرورم؟

هلن نگاه از مایکل نگرفت و در همان حال جواب داد:

ـ پاداشتو دریافت می کنی سیدنی.

سیدنی ممنونی گفت و عقب ایستاد. بعد از یک نگاه طولانی، هلن چشم از مایکل گرفت و گفت:

ـ ایگان هر چه سریعتر جواب میخوام.

ایگان همچنان برنگشت. با اوقات تلخی جواب داد:

ـ حتما.

هلن حرکت کرد و روی پاهایش ایستاد. در بدن خودش، باشکوه بود. لباس ابریشمی طوسی رنگی به تن داشت و پارچه ی براق ان، عجیب به تنش می امد. قبل از اینکه قدمی بردارد، مایکل جنبید و با استفاده از سرعتش، از داخل تابوت کفش های هلن را برداشت، جلوی او زانو زد و کفش ها را روی زمین قرار داد.

با هلن دقیقا مثل ملکه اش برخورد کرد. مچ ظریف پای او را به دست گرفت و به نرمی برگ گل، بلندش کرد. پایش را در صندل های بلند و سفید رنگ فرو کرد. خود بند های پیچ در پیچ صندل را بست و بعد سراغ پای دیگر رفت. کارش که تمام شد، ایستاد. حالا دقیقا هم قد شده بودند. هلن همیشه این گونه بود. هرگز نمیخواست که از کسی کمتر باشد.

هلن با لبخند خاصش به مایکل نگاه کرد و بعد با طنازی عجیبی که در رفتار و قدم هایش بود، از کنارش گذشت. میز را دور زد و کنار دنیل ایستاد.

بدن دنیل هم چنان بی جان بود. ارایش و لباسی که هلن انتخاب کرده بود، هنوز برتنش بودند. اما گویی چیزی در او عوض شده بود. همان معصومیت، دوباره به صورتش برگشته بود. معصومیتی که هلن هر چقدر تلاش می کرد، نمی توانست داشته باشد.

هلن دستش را بلند کرد و با انگشت اشاره ی اش، روی بازوی دنیل را لمس کرد. ناخون هایش بلند و با لاک قرمزی رنگ شده بودند. رویشان نگین های ریزی خودنمایی می کرد و عجیب زیبا بودند.

متفکرانه سرش را کج کرد و صورت دنیل را بررسی کرد. این میزبان چطور سالم مانده بود؟ چه داشت که روح هلن را پس زده بود؟

 ×××××××


فقط اونایی که میگن گند میزنم به تهش 🤣🤣🤣🤣


پایان باز پایانی هست که نویسنده تهش رو به خواننده می سپره. مثلا هیچ وقت دیر نیست از همین مدله.
وقتی وفا میگه صدای تیر پیچید، نمیدونیم به خودش خورد یا شاهین دلش نیومد و تیر هوایی زد.
😁
همه شرکت کنید لطفا


فکر می کنید پایان کلی قوانین چطور باشه؟ منظورم بعد از پایان سه جلد هست
anonymous poll

نمیدونم، منتظرم بخونم ببینم چی میشه – 80
👍👍👍👍👍👍👍 52%

یکی از شخصیت ها میمیره – 29
👍👍👍 19%

گند میزنی به پایان – 25
👍👍 16%

همگی خوش و خرم میرن سر زندگیشون – 16
👍 10%

پایان باز ( یعنی معلوم نمیشه تهش چی میشه.) – 3
▫️ 2%

👥 153 people voted so far. Poll closed.


یه سوال همگانی زیاد پرسیده میشه.
توی چنل برای همگی جواب میدم.
#سوال: برای شخصیت ها عکس گذاشته نمیشه؟
#جواب: خیر دوستان. خیر! کتاب خوندن فرصتیه پرورش ذهنتون. و تصورات من و شما خیلی متفاوته نمیخوام با گذاشتن عکس، خرابش کنم براتون.
عکس چنل هم فقط یه تمثیلی از شخصیت هان که نیک بلونده و دنیل موهای سیاه داره. همین! صرفا عکس شخصیت ها نیستن!!!!
😊


#۱۱۷
چوب پنبه ی لوله را باز کرد و بی تفاوت ان را به کناری پرت کرد. لوله را به سمت هلن گرفت و گفت:

ـ بانوی من اگر لطفا این رو بنوشید.

خیلی دلش می خواست که خودش شخصا مایع را درون دهان او بریزد. اما مایکل ان را قاپید و گفت:

ـ من انجامش میدم.

ایگان لبانش را روی هم فشرد و حرفی نزد. نگاهش را از منظره گرفت و به بدن هلن داد. هلن بی شک الهه ی جذابیت بود. البته در اینکه خون اشام ها به خاطر جادویشان جذاب هستند، شکی نیست. مهم نبود که یک خون اشام چه ظاهر انسانی ای داشته باشد، جذاب بود. حتی کریه چهره ترین انها هم، از انسان ها زیباتر تلقی می شدند. چه برسد به هلنی که خودش زیبا هم بود.

چشمان بسته اش، همرنگ چشمان عجیب مایکل بودند. بنفش اتشینی که ایگان جادوگر هم به ندرت دیده بود. می دانست که مربوط به قبیله ای دور و دراز است. اما حقیقتا این دو خیلی خوب اسرارشان را پنهان می کردند و حتی ایگان هم از پیشینه ی شان ایده ای نداشت. بینی کشیده و لبان بی نقصش، مزید علت بودند. موهای ابریشمی زیتونی اش صورت ملکه را قاب گرفته بودند و حتی ان جسد بی روح هم دلبری می کرد. ان قدر بدن اصلی خود هلن با شکوه بود که بدن دنیل برایش یک جور توهین محسوب می شد.

با اینکه چشمان دنیل خاکستری زیبایی بودند و موهای سیاهش به پوست سفیدش به خوبی می امدند. اما زیبا نبود و در مقایسه با هلن،‌ یک فاجعه محسوب می شد.

ـ نمیخوای شروع کنی؟

ایگان سرش را به سمت صاحب صدا چرخاند و چشمان خشمگین مایکل را ملاقات کرد. سرش را تکان داد:

ـ شروع می کنم.

لوله را از دست مایکل گرفت و با تکان دستش به روی میز برگرداند. با لحن مهربانی به هلن گفت:

ـ میدونی که درد داره.

هلن به محکمی گفت:

 ـ فقط انجامش بده.

ایگان سرش را تکان داد و لبانش به حرکت در امدند. صدایش ابتدا ارام بود و به گوش هلن نمی رسید. اما اصواتی که تولید می کرد، به گوش هیچ یک از خون اشام ها هم اشنا نبود. هیچ کدام در عمر چند صد ساله یشان چنین زبانی را نشنیده بود. ورد های ایگان، ریشه ای کهن داشتند. با اوج گرفتن صدایش، بدن دنیل شروع به لرزش کرد. مایکل به موقع واکنش نشان داد و دستانش را روی شانه های او نگه داشت.

ایگان بلندتر خواند و روح هلن را صدا زد. ناگهان، چشمان دنیل سیاه شدند. حتی سفیدی چشمانش هم تبدیل به سیاهی عمیق شدند. با این واکنش، ایگان مطمئن شد که وردش درست کار می کند.

در حالی که لبانش می جنبیدند، بشکنی زد و کتابی کهن را روی هوا ظاهر کرد. می ترسید که تلفظی را اشتباه و ملکه اش را در میان راه گم کند. کتاب کهن، قطور بود و جلدی عجیب داشت. روی ان پر از طرح های مار بود. معلم ایگان، علاقه ی عجیبی به این موجودات داشت.

ایگان دستش را تکان داد و کتاب بی هیچ دخالتی باز شد. ورق خورد و روی صفحه ی مورد نظر ایستاد. ایگان ورد خوانی را از روی کتاب ادامه داد. صدایش بلندتر که شد، بدن اصلی هلن به لرزه ی شدیدی افتاد. از این لرزش ناگهانی، ریک و سیدنی از جا پریدند. اما به موقع بدن را سرجایش نگه داشتند.

ایگان جلو رفت و کتاب هم روی هوا او را دنبال کرد. بالای میز، بین دو بدن ایستاد. هر یک از دستانش را روی شانه ی هر کدام گذاشت و ورد انتقال را به زبان جاری ساخت.

ناگهان، صدای جیغی از همه جا و هیچ جا به گوش رسید. صدا ان قدر تاثیر گذار بود که دستان سیدنی از پاهای هلن جدا شدند و به گوش های چنگ زدند. با رها شدن پایین تنه ی هلن، ریک هم کنترل بدن را از دست داد.

ایگان صدایش را بلندتر کرد تا روح ها را کنترل کند. مایکل به کمکش شتافت و با نیش های بیرون زده، رو به سیدنی غرید. با غرش خالقش، سیدنی بلافاصله تمرکزش را روی پاها برگرداند. مچ پای ظریف هلن را دوباره در دستانش گرفت و نگاهش را از مایکل دزدید.

ورد خوانی ایگان رو به پایان بود. جیغ رفته رفته رو به خاموش رفت و بعد سکوت دوباره اتاق را پر کرد.

مرحله ی بعدی، باعث شد تا ریک از جای بپرد. هاله ای از دنیل بیرون زد. در اصل هاله دقیقا به شکل خود هلن بود. ولی جسم مادی نداشت. ریک با چشمانی گشاد شده خیره ی اش بود. روح روی هوا، با حرکت دستان ایگان جا به جا شد و روی جسم بی جان هلن معلق ایستاد. ایگان دستش را پایین کشید و در لحظه ای بعد، روح داخل بدن هلن جای گرفته بود.

ایگان دوبار دستانش را روی شانه ی هر دو برگرداند و اخرین خط ورد کهن را خواند. صدایش مرتبا ارام می شد، تا اینکه اخرین کلمه اش حتی به گوش خون اشام ها هم نرسید.


#۱۱۶
ایگان برای هزارم، وسایل مورد نیازش را بررسی کرد. مجبور شده بود برای اوردن همه ی این ها به خانه ی خودش برود.

این خانه ی نیواورلانز، موقتی بود. مردی بود که سفر را دوست داشت و برای خودش در هر شهری،‌ یک خانه دست و پا کرده بود. ولی با این وجود، وسایلی که می خواست در نیواورلانز نبودند و با دروازه ای به منهتن رفته و برگشته بود.

حاصل این همه تلاش، اماده شدن تشریفات طلسم بود. اصلا نمی خواست که ملکه را ناامید کند. امیدوار بود که بالاخره به چشم هلن بیاید.

دیگ در حال جوش را بررسی کرد. تا چند لحظه ی دیگر اماده بود. فقط باید رنگش به صورتی روشنی تغییر پیدا می کرد.

اتاقی که برای انجام طلسم انتخاب کرده بودند، پیشنهاد سوفیا بود. از نظر ایگان سوفیا واقعا یک جادوگر با استعداد بود. اما چه حیف که این جا در نیواورلانز، به عنوان دستیار نیک، ان را هدر می داد. امیدوار بود که سوفیا خوب روی پیشنهادش فکر کند.

از روی میز چوبی کنار دیگ، یکی از شیشه ها را بیرون کشید. بیشتر از سی، چهل چیز جادویی در شیشه های یک شکل کنار هم قرار گرفته بودند و فقط جادوگری به خبرگی ایگان انها را قاطی نمی کرد.

با احتیاط قطره ای از اشک خون اشام را با قطره چکان برداشت. این اشک قرمز، واقعا ارزشمند و نایاب بود. قطره را به دیگ سیاه رنگ اضافه کرد و به دنبالش، دود غلیظی از دیگ بیرون زد.

حتی ایگان خبره هم به سرفه افتاد. در حالی که خم شده بود و مرتبا سرفه می کرد، دستش را چرخاند و وردی را ازاد کرد. تمام دود سفید رنگ، به یکباره ناپدید شد. چند سرفه ی دیگر و بعد هوای تازه را به ریه هایش کشید. هنوز خم شده بود که در اتاق باز شد. سریعا چرخید.

اول هلن و به دنبالش مایکل، سیدنی و ریک وارد شدند. بعد از انها دو خون اشام دیگر، با تابوتی داخل شدند. یکی از ان ها را می شناخت. مایکل به تازگی او را تبدیل کرده بود ولی از او راضی نبود. خون اشام دیگر را نه تا کنون دیده بود و نه می شناخت. گفت:

ـ تابوت رو بزارید کنار میز.

میز بزرگی در وسط اتاق قرار داشت. جز وسایل جادوگری و ان میز، اتاق از چیزهای دیگر خالی بود. البته خود میز هم خیلی بزرگ بود. از چوب سرو ساخته شده و گرانبها بود. طرح هایی از جنگ تروا رویش خودنمایی می کرد. ایگان میز را شخصا انتخاب کرده بود تا برازنده ی ملکه اش باشد.

خون اشام ها حرکت کردند و تابوت قهوه ای رنگ را کنار میز قرار دادند. رنگش خیلی تیره بود و دور تا دورش با طلا کار شده بود. از گل های ریز گرفته تا طرح ها نیش. ایگان تابوت شخصی هلن را خیلی خوب می  شناخت.

وقتی تابوت به درستی روی میز قرار گرفت، دو خون اشام بی هیچ حرفی بیرون رفتند و در را پشت سرشان بستند. ایگان تمرکز کرد و وردی خواند. دستانش را پایین برد و به یکباره بیشتر از قدش بالا برد. با اینکار،‌ یک حفاظ زرد رنگ را دورتا دور اتاق قرار داد.

برگشت به سمت معجونش و در همان حال گفت:

ـ بانوی من، لطفا روی میز دراز بکشید. ریک و سیدنی، بدن ملکه رو از داخل تابوت به روی میز کنار بدن دنیل قرار بدید.

صدای حرکتی از جانب خون اشام ها شنیده نشد، اما چند لحظه ی بعد، صدای باز شدن تابوت به گوش رسید. به دنبالش تق تق کفش های هلن فضا را پر کردند.

ایگان با احتیاط معجون را به لوله ای شیشه ای انتقال داد. از کل این معجون، تنها به کف رویش نیاز داشت و بس. لوله را با چوب پنبه ای بست و در حالی که ان را تکان می داد، وردی به زبانی باستانی خواند و به لوله فوت کرد. محلول از صورتی کم رنگ به بنفش تغییر پیدا کرد. این تغییر رنگ، لبخند عمیقی به روی لبان ایگان اورد.

چرخید تا اوضاع را بررسی کند. دو بدن طبق دستورش روی میز بودند. مایکل بالای سر هلن ایستاده بود ولی ریک و سیدنی دورتر بودند.

ایگان به سمتشان قدم برداشت و گفت:

ـ ریک، سیدنی،‌ بدن ملکه رو نگه دارین. یکی پاها و یکی شونه ها. قراره خیلی حرکت کنه.

به مایکل نگاه کرد و با احترام بیشتری گفت:

ـ سرورم، شما هم بدن دنیل رو نگه دارین.

مایکل دستانش را روی شانه های او گذاشت. ایگان به انها رسیده بود. بشکنی زد و دور مچ پاها و دست های دو بدن، دستبند های اهنین با روکش چرم ظاهر شد. ریک متعجب پرسید:

ـ این همه احتیاط لازمه؟

ایگان بدون اینکه نگاهش کند گفت:

ـ باور کن که بیشتر هم لازمه. بدن ملکه خیلی قدرتمنده.


بچه ها کسی میتونه پارت ها رو به ترتیبی که گذاشتم توی چنل عکس کنه برام؟ برای اینستا میخوام.
@mhdiih
خودم حقیقتا وقتشو ندارم. 😩
و اینکه ادمین جدید داریم. خواهرمه سوالی چیزی بود ازش بپرسید وقتی من اف بودم ایشون جوابگوئه
@blackroses


این حجم لفت جای تامل داره😐😐😐😐😐


برای قوانین صفحه اینستا زده شد 😁😁 ایسنتا دارن گرامی، فالو یادتون نشه و مهم تر بزاریدش استوری
❤️🖤
پ.ن: من زیاد توی اینستا وارد نیستم.
http://instagram.com/broken_rules_mhdiih


#۱۱۵
#۱۱۵


ان سوی اتاق، دورگه ی ضعیف از دیدن نیک لرزید. او را خیلی خوب می شناخت. خوب تر از هر چیزی. چشم هایش را با ضعف بست و حتی تلاشی برای باز کردن دستبند ها نکرد. دستنبند های نقره، پوستش را می سوزاندند اما بیشتر از ان خجالت رو به رویی با نیک، قلبش را می سوزاند.

نیک هنوز نتوانسته بود دورگه را تشخیص دهد. حجم زیاد خونی که از دست داده بود و تغییراتش، باعث شد بود تا حتی خالق، فرزندش را نشناسد.

نیک به پاهایش تکانی داد و با نگاهی موشکافانه، جادوگری که جرئت هم پیمان شدن با شکارچی ها را داشت، بررسی کرد. مردی بود در اواسط چهل سالگی. البته سخت می شد سن جادوگران را حدس زد. ان قدر معجون و طلسم های مختلف روی خود می خواندند که عمرشان از حد طبیعی خارج شده بود. به هر حال مرد بسته شده به صندلی، با چشمانی اتشین به نیک نگاه می کرد و لب هایش حرکت می کردند.

نیک نیشخندی زد.

ـ هیچ طلسمی توی این زیرزمین کار نمیکنه.

اما جادوگر تسلیم نشد و لبانش با شور بیشتری به حرکت در امدند. ان قدر بی صدا تکان می خوردند که حتی گوش خون اشام ها هم قادر به شنیدن نبود.

نیک استین های پیراهن شکلاتی اش را با خونسردی بالا زد. مارتین کارش تمام شد و قدمی عقب رفت و کنار سه خون اشام دیگر ایستاد.

این چهار خون اشام، سال ها بود که در کنار نیک خدمت می کردند و با وجود اینکه نیک خالقشان نبود، از تنها فرزند خوب نیک، وفادار تر بودند.

ـ کجا پیداشون کردی؟

جیانا، زن خون اشام مو بلند و زیبا به حرف امد.

ـ مقر شکارچی ها بیرون از شهر. حدودا ۱۸ مایل دورتر. هیچ شکارچی ای زنده نمونده و این دو تنها باقی مونده ها هستند.

مارتین بعد از او گزارش داد:

ـ غیر از ما، سه خون اشام دیگه هم توی شکار کمک کردند.

نیک سرش را تکان داد و گفت:

ـ پاداش دریافت می کنند. هرچی که بخوان.

سپس جلو رفت و دقیقا در یک قدمی جادوگر ایستاد. لب هایش متوقف شده بودند و با ناامیدی اشکاری نگاهش را به زمین دوخته بود. مثل این که می دانست این زیرزمین،‌ اخر خط است. موهای قرمز زیبایی داشت که به پوست روشنش به خوبی می امدند. لاغر بود و نیک حدس میزد که از سوء تغذیه رنج ببرد. تی شرت سفید تنش، به شدت در تنش زار می زد و دست بند ها مچ باریکش را در برگرفته بودند.

نیک پرسید:

ـ چرا؟

جادوگر حرفی نزد. نیک ادامه داد:

ـ فکر می کردم ما و جادوگرها رابطه ی خوبی داریم. ایگان میدونه یکی از مردمش، عهدنامه ی خون رو نقض کرده؟

جادوگر همچنان حرفی نزد. نیک به ارامی، دستش را حرکت داد و روی مچ او نشاند. در ثانیه ی بعدی، داد جادوگر به هوا رفت. از ته حنجره، عربده می کشید. مچ شکسته شده اش، نمای بدی پیدا کرده بود و حتی نیک هم به او حق می داد.

دستش را عقب کشید و روی سینه چلیپا کرد. صورت جمع شده ی جادوگر را بررسی کرد و با لحن حق به جانبی گفت:

ـ خودت راه سخت رو انتخاب کردی.

جادوگر فحش زشتی را داد کشید. اما نیک خم به ابرو نیاورد و ژستش را حفظ کرد. نفس جادوگر سخت شده بود و نیک می توانست رد اشک را در چشم های قهوه ای اش ببیند. این بار محکم تر از قبل و با تحکم بیشتری پرسید:

ـ چرا یه جادوگر باید قوانین صلح رو نقض کنه؟

جادوگر داد کشید:

ـ چرا باید با یه سری هیولا صلح کنیم؟

صورتش رنگ پریده شده بود و قطرات درشت عرق روی پیشانی اش خودنمایی می کرد. نیک نیشخندی زد و تکرار کرد:

ـ هیولا؟

سرش را به سمت ردیف خون اشام ها کج کرد و با تمسخر گفت:

ـ می بینید اقایون؟ به ما میگه هیولا.

خنده ی از طرف انها بلند شد. نیک سرش را به سمت او چرخاند.

ـ چرا هیولا جادوگر؟

جادوگر به تیله های ابی نیک زل زد و با خیره سری گفت:

ـ شما هیچ ارزشی واسه ی جون ادما قائل نیستین. یه مشت خونکش احمقید.

نیک مطمئن بود که درد زیادی در شریان جادوگر جاری است. اما این مقاومت را تحسین می کرد. خم شد تا هم قد جادوگر شود. رخ به رخ او پرسید:

ـ میخوای باور کنم مغز متفکر این حمله تو بودی؟

فک او را با غضب در دست گرفت و غرید:

ـ اون عوضی ای که از قصر من بهتون راپورت داده کیه؟

از جادوگر هیچ جوابی در نیامد. نیک با غیض فک او را ول کرد و بدون گرفتن نگاهش، دستور داد:

ـ  وسایل شکنجه رو اماده کنید.

با نیشخندی اضافه کرد:

ـ روز بدی رو انتخاب کردی!‌

بعد به سمت یارانش چرخید.

ـ تا یک ساعت دیگه، اسم، رسم، سن و هرچیزی که مربوط به این مو قرمز هست رو میخوام.

چهار صدا همزمان گفتند:

ـ بله سرورم.

 ×××××××

Показано 20 последних публикаций.

1 261

подписчиков
Статистика канала