دستاش از شدت شوک میلرزید
اون تهیونگ بود؟اون داشت یه دخترو میبوسید....
به چشم هاش اعتماد نداشت...
نه...
این ممکن نیست
تهیونگ عاشقش بود....شاید؟
تمام بدنش سرد شده بود
چشماش سیاهی میرفت
سرما آروم آروم به بدنش نفوذ میکرد
انگار داشت کل بدنش رو تسخیر میکرد...
چشم هاش رو بست و دیگه هیچی نفهمید
اون خودش نبود....
انگار یه نیرویی کنترلش میکرد
وقتی به خودش اومد که بالای سر جنازه ی اون دختر نشسته بود و با لبخند به چشمای بسته اش خیره شده بود
خون دست هاش رو با لباسش پاک کرد و منتظر موند
میدونست امشب قرار بوده عشقش به دیدن دختر بیاد
دخترک بیچاره کلی زحمت کشیده بود و براش غذا درست کرده بود
تو رویاهای خودش امشب رو یه شب رویایی تصور کرده بود
چقدر خیف شد که با حسرت داشتن اون رویا مرد.
صدای زنگ در بلند شد
لبخند محوی روی لبهاش جا خشک کرد
به سمت در رفت و در رو باز کرد
تهیونگ با دیدن کوک تو خونه ی دوست دخترش با صورت و دستای خونی شوکه شد
-ا...اینجا چخبره....کوک اینجا چیک...
تهیونگ با دیدن جنازه ی دختر که غرق در خون بود حرفش نصفه موند و نفسش حبس شد
-ت...تو..چیکار ک...کردی؟
لب های خونیش رو لیس زد و نگاه تاریکی به پسر انداخت
+تمام این مدت عاشقانه میپرستیدمت
ولی تو منو کشتی.
و از باقی مونده ی جسد پسری که کشتیش من به وجود اومدم کیم!
مکثی کرد و به چشمای اشکی عشقش خیره شد، جوری با چشمای تاریکش نگاهش میکرد که باعث لرزش بدنش از ترس شد
+و الان اومدم که انتقام تمام این مدت رو ازت بگیرم!
آنسل،
کای-