داشتم روزنامه میخوندم که چشمم به یک خبر افتاد این خبر درمورد کشف یک سر بریده شده همراه با استخوان های یک زن بود. حقیقتا ترسیده بودم . همون موقع در باز شد و برادرم «آلبرت» وارد خانه شد . با عجله به طرفش رفتم و فریاد زدم :
- چند بار بهت بگم وقتی غذا خوردنت تموم میشه بقیش رو یه جایی قایم کن؟ آخرش این کارا برات دردسر ساز میشه
https://t.me/octoberandaprill 🐟.
- چند بار بهت بگم وقتی غذا خوردنت تموم میشه بقیش رو یه جایی قایم کن؟ آخرش این کارا برات دردسر ساز میشه
https://t.me/octoberandaprill 🐟.