بارون شدیدی میومد و جایی رو نداشتم برم. پسر بچه ای نزدیکم شد و گفت: چرا تنهایی؟
گفتم:«جایی ندارم برم»
در کمال تعجب گفت:«میتونی امشب رو خونه ما بمونی»
ناباورانه لبخندی زدم و همراهش رفتم. هیج حرفی بین ما رد و بدل نشد. خونه ای ک واردش شدم کاملاً متروکه و قدیمی بود اما برای من ی سرپناه عالی حساب میشد. به محض ورودم در پشت سرم قفل شد و پسر بچه گفت:«متاسفم اما امشب نوبت من بود غذا پیداکنم»
https://t.me/blacklluna 🌒.
گفتم:«جایی ندارم برم»
در کمال تعجب گفت:«میتونی امشب رو خونه ما بمونی»
ناباورانه لبخندی زدم و همراهش رفتم. هیج حرفی بین ما رد و بدل نشد. خونه ای ک واردش شدم کاملاً متروکه و قدیمی بود اما برای من ی سرپناه عالی حساب میشد. به محض ورودم در پشت سرم قفل شد و پسر بچه گفت:«متاسفم اما امشب نوبت من بود غذا پیداکنم»
https://t.me/blacklluna 🌒.