دیروقت بود و برای برگشتن به خونه حسابی عجله داشتم اولین ماشینی که برای سوارکردنم نگه داشت رو ازدست ندادم و سریع صندلی عقب نشستم. اون شب به طرز عجیبی بارون میومد و خیابون ها خلوت بود. برای خلاصی از اون سکوت مرگبار گفتم: عجب بارونی میاد
ولی با سکوت راننده مواجه شدم. برای همین دوباره تلاش کردم و گفتم: ماشین تون خیلی گرم و دلپذیره ممنونم که من رو سوار کردید...
اما باز هم سکوت بود و سکوت..
با تعجب سرم رو بلند کردم و به راننده چشم دوختم اما لبخند سردش و چشم های کاملا سفیدش هیچوقت از یادم نمیره
https://t.me/maybesadshit 🪨.
ولی با سکوت راننده مواجه شدم. برای همین دوباره تلاش کردم و گفتم: ماشین تون خیلی گرم و دلپذیره ممنونم که من رو سوار کردید...
اما باز هم سکوت بود و سکوت..
با تعجب سرم رو بلند کردم و به راننده چشم دوختم اما لبخند سردش و چشم های کاملا سفیدش هیچوقت از یادم نمیره
https://t.me/maybesadshit 🪨.