رفاقتی که خراب شد، روزای خوبی که هیچوقت نشد کنارِ هم داشته باشیم، اعتمادی که از بین رفت، علاقهای که یکطرفه موند، حرفایی که هیچوقت نشد به هم بزنیم، غمهایی که تو نبودِ همدیگه مهمونِ قلبامون شد، اشکهایی که ریختیم، لحظههایی که میشد پیشِ هم و کنارِ هم باشیم و تبدیل به حسرت شد، روزهایی که نیاز داشتیم به همدیگه و هیچ کدوممون نزدیکِ هم نبودیم، دوتا قلبی که بعدِ این دوری دیگه نخندیدن، سختیهایی که تو نبودِ هم کشیدیم و در نهایت، ما دو نفری که دور از هم بیشتر از همیشه آشفته شدیم و حالمون بد شد؛ به هم ریختیم، راهمونو گم کردیم، قلبامون مچاله شد، دلتنگِ هم شدیم و هیچ کاری از دستمون برنیومد، چون یکیمون شکسته بود و یکیمون همیشه غرورش رو به طرفِ مقابلش ترجیح میداد. حالا که رسیدیم به اینجا، حالا که این همه از هم دور شدیم، حالا که از غمایِ هم بیخبریم، حالا که نمیتونیم کنار هم و پشتِ هم باشیم، حالا که نمیتونیم ساعتها با هم وقت بگذرونیم، میخوام فقط یه سوال ازت بپرسم؛ بگو ببینم، ارزشش رو داشت؟! رسیدی به اون چیزی که با من بهش نمیرسیدی؟ کسی برات بهتر از من شد؟! کسی بیشتر از من و بهتر از من تونست تورو دوست داشته باشه؟ تونست تورو بلد باشه؟ تونست تو رو با زخمایی که خیلی وقت بود داشتی، بغل کنه؟ کسی برات من شد؟! نمیدونم؛ نمیدونم. نمیخوامم که بدونم. ولی مطمئنم توام یه روز میفهمی که هیچ چیز ارزششو نداشت که اینطوری "ما" بودنمون رو تموم کنی؛ فقط اون روز دیگه خیلی دیر شده و دیگه هیچچیز مثل سابق مهم نیست.