"Piano Castle"
"_قلعه ی پیانو_"
قدم هایش را به بیرون نهاد.هوای خنک به صورتش بوسه های نرم و به یاد ماندنی میکاشت.
افکارش همچون نخ های باریک مشکی بر اتاق انفرادیه ذهنش گره خورده بود.
چه میتوانست بگوید به قلبی که بارها بخاطرش شکست.
قدم هایش را به سمته باغ رزهای آبی برد.
نوازش وار انگشتش را بر گلبرگ های آبی شان میکشید و فقط رد میشد.
خیره به نقطه ای که نمیدانست چرا!
دم عمیقی گرفت و چشمانش را به سمته قلعه راند.
بی اختیار حرکت کرد و دره قلعه به آرامی باز شد طوریکه صدای جیر جیر آرامی داد ولی نه بیشتر از قدمهایش که بر روی کاشی های مرمر قلعه کوبیده میشد.
قلعه در سکوت وحشتناکی زندانی شده بود و امیدی بر رهایی اش یافت نمیشد.
در بی خیال ترین حالت ممکن به سمته پیانوی دارک و چه بگویم...دلیل نفس کشیدنش رفت.
تنها معشوقه ای که همتایی نداشت و انگشتانش را میطلبید.
تنها آوازی که همیشه با ریتم قلبش هماهنگی داشت.
دیووانه وار ترکیب آن دو در کنار یکدیگر پرستیدنی بود.
بر روی صندلیه مشکی مستطیل شکل پشت پیانو نشست و به کلاویه هایش خیره ماند.
قلبش ذوب شده ریخته بر گوهر وجوده شکسته اش...
نمیدانست چه بلایی سره قلبش آمده بود.
داغیه خاصی را بر سرش حس میکرد اما لبخنده سرد برفیه لبانش این حقیقت تلخ را مبهم میکرد.
نواخت و نواخت.
انگشتانش را محکم بر روی کلید های پیانو میکوبید.
به یاده روزهایی که در قلعه با انجمن شاعران مرده اش مینواخت و آنها برایش میرقصیدند و دست میزدند...
اما حال چه شده بود که هیچ کس به دنبال صدای پیانویی که با ریتم خاص شکسته ای سکوت وحشتناک قلعه را خفه کرده بود،پا به آن حوالی نمی انداخت.
چشمانش را محکم بست و طوفان درونش را به رقص در آورد.
پوزخنده ریزی به خودش و معشوقه اش زد و برخاست.
دستانش را بر جیب استایل رسمی و دارکش گذاشت و از دلیلِ آرامشش (پیانو) فاصله گرفت.پیانو دیگر قلبش را آرام نمی کرد.
لبخند زدن با روح خسته و جسم ترک خورده بهترین استعدادی بود که همیشه آن را توسط لبانش به رخ میکشید.
شاید دگر لبخند واقعی را نزند..
شاید دگر پیانو ننوازد...
شاید دگر...
شاید هردو دگر به ارواح آن قلعه ی متحرک پیوسته باشند.
"موی دراگوی"
"_قلعه ی پیانو_"
قدم هایش را به بیرون نهاد.هوای خنک به صورتش بوسه های نرم و به یاد ماندنی میکاشت.
افکارش همچون نخ های باریک مشکی بر اتاق انفرادیه ذهنش گره خورده بود.
چه میتوانست بگوید به قلبی که بارها بخاطرش شکست.
قدم هایش را به سمته باغ رزهای آبی برد.
نوازش وار انگشتش را بر گلبرگ های آبی شان میکشید و فقط رد میشد.
خیره به نقطه ای که نمیدانست چرا!
دم عمیقی گرفت و چشمانش را به سمته قلعه راند.
بی اختیار حرکت کرد و دره قلعه به آرامی باز شد طوریکه صدای جیر جیر آرامی داد ولی نه بیشتر از قدمهایش که بر روی کاشی های مرمر قلعه کوبیده میشد.
قلعه در سکوت وحشتناکی زندانی شده بود و امیدی بر رهایی اش یافت نمیشد.
در بی خیال ترین حالت ممکن به سمته پیانوی دارک و چه بگویم...دلیل نفس کشیدنش رفت.
تنها معشوقه ای که همتایی نداشت و انگشتانش را میطلبید.
تنها آوازی که همیشه با ریتم قلبش هماهنگی داشت.
دیووانه وار ترکیب آن دو در کنار یکدیگر پرستیدنی بود.
بر روی صندلیه مشکی مستطیل شکل پشت پیانو نشست و به کلاویه هایش خیره ماند.
قلبش ذوب شده ریخته بر گوهر وجوده شکسته اش...
نمیدانست چه بلایی سره قلبش آمده بود.
داغیه خاصی را بر سرش حس میکرد اما لبخنده سرد برفیه لبانش این حقیقت تلخ را مبهم میکرد.
نواخت و نواخت.
انگشتانش را محکم بر روی کلید های پیانو میکوبید.
به یاده روزهایی که در قلعه با انجمن شاعران مرده اش مینواخت و آنها برایش میرقصیدند و دست میزدند...
اما حال چه شده بود که هیچ کس به دنبال صدای پیانویی که با ریتم خاص شکسته ای سکوت وحشتناک قلعه را خفه کرده بود،پا به آن حوالی نمی انداخت.
چشمانش را محکم بست و طوفان درونش را به رقص در آورد.
پوزخنده ریزی به خودش و معشوقه اش زد و برخاست.
دستانش را بر جیب استایل رسمی و دارکش گذاشت و از دلیلِ آرامشش (پیانو) فاصله گرفت.پیانو دیگر قلبش را آرام نمی کرد.
لبخند زدن با روح خسته و جسم ترک خورده بهترین استعدادی بود که همیشه آن را توسط لبانش به رخ میکشید.
شاید دگر لبخند واقعی را نزند..
شاید دگر پیانو ننوازد...
شاید دگر...
شاید هردو دگر به ارواح آن قلعه ی متحرک پیوسته باشند.
"موی دراگوی"