به آسانی گریه میکنیم و به سختی لبخند میزنیم،
به آسانی ناراحت میشویم و به سختی شادی میکنیم.
نقاب های کینه و نفرت را به صورت میزنیم تا مبادا تیری به سمت ذات خوش آب و رنگمان پرتاب شود.دهنمان را بسته ایم و با چشمانمان هم دروغ میگوییم.گویی دیگر نمیدانیم در این ماهیچه قرمز رنگ چه می گذرد.درد میکشیم و دم نمیزنیم چون میدانیم کسی خریدار آن نیست،شکست میخوریم و لبخند میزنیم چون وارد بازی از پیش تعیین شده،شده ایم.
نه حق شکایت داریم و نه میتوانیم از بازی خارج شویم؛وسط دردها و دلتنگی هایمان یک جایی در اعماق مغزمان گم شده ایم و به دنبال جوابی میگردیم که حتی سوالش را هم نمیدانیم.
ولی..شاید یک روز که هوا مملو از نسیم های خنک بود،چایی تازه دم بود و خورشید در آسمان فرمانروایی میکرد دوباره خودمان را یافتیم.
همان خودی که لبخندهایش دنیا را تکان میداد و چشم هایش حقیقت را داد میزد!