ساعت ۱۱:۴۵ شب بود.
کافه من گفت یه ربع دیگه میبندیما
هول هولکی گفتیم باشه باشه، ولی خودمونم میدونستیم حرفامون بیشتر از یه ربعه
داشت از بی حوصلگیش میگفت
بهش گفتم به نظر من همه چی جون داره،میخواستم تهش قانعش کنم پوچ گرایی رو بزاره کنار، داشتم مقدمه میچیدم و تنظیم کرده بودم سر یه ربع که یکم طرز فکرشو مثبت کنم،
خیلی محکم ولی آروم گفت:خب؟
انگار که منتظر بعدش باشه
جلومون لیموناد بود، نگاه کردم به نی قرمز توش،سریع گفتم ببین
مثلا این نِی
اینم جون داره
یکم نگاش کرد
گفت آخه این؟! یه جوریه.
گفتم اِمممم خب نه راست میگی،نِی آخه
یه کوزه سفالی آبی رنگم روی میز بود،ازین قدیمیا،چهارتا گل نرگسم داخلش،نگاش کردم گفتم این چی؟اینم جون نداره؟نگاش کرد،گفت چرا این منطقی تره باز.این جون داره.
بعد یادم رفت چی میخواستم بگم.همه چیو منطقی میدید، همه چیو!
#سارا
کافه من گفت یه ربع دیگه میبندیما
هول هولکی گفتیم باشه باشه، ولی خودمونم میدونستیم حرفامون بیشتر از یه ربعه
داشت از بی حوصلگیش میگفت
بهش گفتم به نظر من همه چی جون داره،میخواستم تهش قانعش کنم پوچ گرایی رو بزاره کنار، داشتم مقدمه میچیدم و تنظیم کرده بودم سر یه ربع که یکم طرز فکرشو مثبت کنم،
خیلی محکم ولی آروم گفت:خب؟
انگار که منتظر بعدش باشه
جلومون لیموناد بود، نگاه کردم به نی قرمز توش،سریع گفتم ببین
مثلا این نِی
اینم جون داره
یکم نگاش کرد
گفت آخه این؟! یه جوریه.
گفتم اِمممم خب نه راست میگی،نِی آخه
یه کوزه سفالی آبی رنگم روی میز بود،ازین قدیمیا،چهارتا گل نرگسم داخلش،نگاش کردم گفتم این چی؟اینم جون نداره؟نگاش کرد،گفت چرا این منطقی تره باز.این جون داره.
بعد یادم رفت چی میخواستم بگم.همه چیو منطقی میدید، همه چیو!
#سارا