تو گرمای تابستون وقتی دارید از گرما هلاک میشید، وارد یه مغازه خنک میشید، خنکی مغازه میپاچه تو صورتتون، یه لحظه چشماتونو میبندین و لذت میبرین و عمیق نفس میکشید!
قشنگ بود نه!؟
حالا میخوام ضد همون حس رو بگم!
پیش دوستاتی و داری کلی کیف میکنی و از خنده صورتت قرمز شده انقدر بهتون خوش گذشته که دوست دارید زمان متوقف بشه، خب دیگه وقت برگشت به خونست، وقتی در خونه به روت باز میشه دقیقا مثل خنکی کولر، حس بد و انرژی منفی چنان سیلی بهت میزنه که تازه یادِت میوفته دیشب کلی با مامان و بابات بحثت شده و حالا باید همه نگاهای سنگینِ منفور رو تحمل کنی.
میگیری که چی میگم :))؟!
قشنگ بود نه!؟
حالا میخوام ضد همون حس رو بگم!
پیش دوستاتی و داری کلی کیف میکنی و از خنده صورتت قرمز شده انقدر بهتون خوش گذشته که دوست دارید زمان متوقف بشه، خب دیگه وقت برگشت به خونست، وقتی در خونه به روت باز میشه دقیقا مثل خنکی کولر، حس بد و انرژی منفی چنان سیلی بهت میزنه که تازه یادِت میوفته دیشب کلی با مامان و بابات بحثت شده و حالا باید همه نگاهای سنگینِ منفور رو تحمل کنی.
میگیری که چی میگم :))؟!