داستان‌های بی‌قانون


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


داستان‌های روزنامه طنز بی قانون

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


بابا لبخندی می‌زند و می‌رود توی اتاق کمیته انضباطی. امیدوارم حرفم روی چیزی که آنجا می‌خواهد بگوید، تاثیر داشته باشد. به این فکر می‌کنم که بابا در تمام این مدت میدانسته من عاشق خانم فرهمندم اما الکی وانمود می‌کرده که فکر می‌کند من از خانم شهابی خوشم می‌آید. شاید هم می‌خواسته اینجوری محترمانه نظرم را عوض کند. هنوز چند ثانیه هم نشده که دوباره درِ کمیته انضباطی باز می‌شود و بابا در حالی که از تعجب چشم‌هایش گرد شده، سرش را بیرون می‌آورد و می‌گوید: «گفتی فرهمند؟»
بابا از کمیته انضباطی که بیرون می‌آید، کتش را توی دستش گرفته و بدون توجه به من از کنارم رد می‌شود. این دفعه فکر کنم موتور فرهمند را روی او سوار کرده‌اند. آن‌قدر در فکر بابا هستم که منتظر خانم فرهمند نمی‌مانم. می‌دوم و خودم را به بابا می‌رسانم. با اینکه او تقلب کرده و حالا تقلبش رو شده، این منم که از او خجالت می‌کشم. بابا روی نیمکت می‌نشیند. کنارش می‌نشینم و می‌گویم: «بابا چی شد؟»

بابا می‌گوید: «هیچی. به‌خاطر جنابعالی همه چیز رو گردن گرفتم».

بابا را می‌بوسم. بابا می‌گوید: «تو جلسه یه جوری حرف می‌زد خیلی دلم می‌خواست یه چیزی بهش بگم اما جلوی خودم رو گرفتم. فقط و فقط به خاطر تو». چیزی نمی‌گویم اما بابا طرف دیگر صورتش را به سمتم می‌آورد و به طعنه می‌گوید: «بیا بوس کن دیگه».

لبخند می‌زنم اما بابا هنوز جدی است. بعد از چند ثانیه می‌گوید: «پسرجان این دختره به دردت نمی‌خوره. حیف اون شهابی نیست؟ هم اخلاقش بهتره، هم همون‌طور که خودت دیدی خنگیش هم به طرف خودمون رفته. تازه خیلی هم مهربونه، اصلا مثل این نیست. خدا شاهده تو امتحان آمار بدون اینکه من چیزی بهش بگم برای اینکه به من کمک کنه ورقه‌ش رو یه جوری نگه داشته بود من ببینم اما با همون بی‌سوادیم فهمیدم طفلکی خیلیاش‌رو اشتباه نوشته».

لبخند می‌زنم. بابا هم لبخند می‌زند اما باز جدی می‌شود و می‌گوید: «خلاصه من نمیدونم این یکی چی داره که خوشت اومده. حالا خوش اومدن به کنار اما ازدواج یه مساله دیگه‌س. از الان گفته باشم من مخالفشم».

آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم. در بخشی از وجودم حس می‌کنم حق با باباست اما بخش دیگر وجودم نمی‌تواند از خانم فرهمند دل بکند. به خصوص که الان می‌بینم دارد به طرف ما می‌آید. ضربان قلبم بالاتر می‌رود. بابا می‌گوید: «لیلی‌ جانت داره میاد. من میرم. به‌خاطر بی‌دست و پایی این خانم نمره‌م شده بیست و پنج صدم. بقیه امتحانا رو باید 20 بگیرم تا مشروط نشم».

بابا از جایش بلند می‌شود تا برود. خانم فرهمند همین که می‌بیند بابا می‌خواهد برود قدم‌هایش را تندتر می‌کند تا به ما برسد. احتمالا می‌خواهد تشکر کند. بابا قبل از رفتن می‌گوید: «بعدا نگی پدرشوهر از عروسش می‌ترسه‌ها. اگه دارم میرم دلیلش اینه ازش خوشم نمیاد. تشکر کردنش هم برام مهم نیست».

خانم فرهمند بابا را صدا می‌زند. بابا دستش را بلند می‌کند که یعنی حوصله‌اش را ندارد. حتی نمی‌خواهد به او نگاه کند. خانم فرهمند دوباره او را صدا می‌زند. مانده‌ام چکار کنم. بابا برای لحظه‌ای می‌ایستد و به او نگاه می‌کند. زیر لب می‌گوید: «عروسِ سمج».

خانم فرهمند به ما که می‌رسد، هنوز دارد نفس‌نفس می‌زند. از جایم بلند می‌شوم و سلام می‌دهم. فقط سرش را تکان می‌دهد و فورا به طرف بابا می‌رود. بابا با قیافه طلبکار ایستاده. خانم فرهمند به او سلام می‌دهد اما بابا به جای سلام می‌گوید: «خانم محترم اگه دیدین اونجا همه چیز رو گردن گرفتم دنبال فردین بازی نبودم. با اون طرز برخوردتون اگه حامد عاشقتون نبود شاید یه جور دیگه حرف می‌زدم. حالا هم تشکر لازم نیست».

خانم فرهمند با تعجب اول به بابا و بعد به من نگاه می‌کند. من که جا خورده‌ام، نمی‌دانم چه بگویم. در حالی‌که قرمز شده‌ام، عین پسر شجاع از خجالت با دستم پشت سرم را می‌خارانم و سرم را پایین می‌اندازم. خانم فرهمند آب دهانش را قورت می‌دهد و به صدایی آرام به بابا می‌گوید: «موبایلتون رو اونجا توی جلسه جا گذاشته بودین».

خانم فرهمند گوشیِ بابا را می‌دهد و بدون اینکه چیزی بگوید نگاهی معنادار به من می‌اندازد و می‌رود. آن‌قدر تجربه ندارم که بدانم معنای نگاهش چیست. حالا من و بابا هر دو مثل بهت‌زده‌ها روی نیمکت می‌نشینیم. با صدایی گرفته به بابا می‌گویم: «بابا برای چی بهش گفتین؟»
بابا که با نگرانی مشغول ور رفتن با گوشی‌اش است، می‌گوید: «یعنی خبر نداشت؟»
در حالی‌که مثل عاقبت نسیه فروش شده‌ام، می‌گویم: «نه».
بابا می‌گوید: «یعنی می‌خواستی باهاش ازدواج کنی و بچه دار بشی، بعد بهش بگی؟»

حرفی برای گفتن ندارم اما نمی‌دانم حالا بابا چرا این‌قدر در فکر فرو رفته. بعد از چند لحظه با نگرانی می‌گوید: «با شناختی که ازش داری و عاشقش شدی، به نظرت تو گوشیم فضولی کرده یا نه؟»

ماجرای امتحان به قلم مهرداد صدقی ادامه دارد.
@dastanbighanoon


✅ همین دور و بر: امتحان 2
مهرداد صدقی | بی قانون
@Dastanbighanoon

امروز نوبت کمیته انضباطی بابا و خانم فرهمند بابت تقلب‌شان است. از یک طرف کمی مضطربم و از طرف دیگر خوشحالم که به همین بهانه خانم فرهمند را می‌بینم. لباس مرتبی می‌پوشم اما بابا لباسی اتو نکشیده و نامرتب پوشیده. مامان به بابا می‌گوید: «این چیه پوشیدی؟»
بابا می‌گوید: «گفتم شبیه آسیب‌پذیرها به نظر برسم شاید دلشون بسوزه».
مامان مرا نشان می‌دهد و می‌گوید: «اون‌وقت نمیگن این آقای آسیب‌پذیر چرا پس پسرش تیپ زده؟»
بابا می‌گوید: «خب عین پدرژپتو لباسای خوبم‌رو برای همین پسر فروختم».
مامان هم می‌خندد و می‌گوید: «ولی فرق تو با اون اینه که اونی که دروغ میگه تویی نه پسرت».
بابا نمی‌خندد و با تعجب به من می‌گوید: «پسرجان حالا به قول مادرت چرا تیپ زدی؟ ناسلامتی میخوای پدرت‌رو ببری کمیته انضباطی، ساقدوشش که نیستی».
یک لحظه می‌ترسم بابا بو ببرد. برای همین به بابا می‌گویم: «به نظرم هرچه مرتب‌تر باشین تاثیر بهتری داره».
خوشبختانه بابا نظرم را می‌پذیرد.



توی راهرو روی نیمکت نشسته‌ایم که خانم فرهمند در حالی که تعمدا سعی دارد ما را تحویل نگیرد از کنارمان رد می‌شود. بابا نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید: «اینم که هیچ‌وقت اعصاب نداره. خدا به دادِ شوهر آینده‌اش برسه. خدایی کدوم بی‌عقلی میاد این‌رو بگیره؟»
پشتم می‌لرزد اما الکی تایید می‌کنم. با این حال با ترس و لرز می‌گویم: «ولی از روی قیافه دیگران نمیشه قضاوت کرد. خدایی یکی به شما نگاه کنه باور میکنه تو امتحان تقلب کردین؟»
حس می‌کنم تیرِ مثالم به هدف خورده اما بابا که انگار خودش را برای پاسخگویی به کمیته انضباطی آماده کرده، می‌گوید: «تقلب؟ من کی تقلب کردم؟»

تا الان فکر نمی‌کردم بابا می‌خواهد از زیر کاری که کرده در برود اما حالا مطمئنم می‌خواهد توپ را توی زمین خانم فرهمند بیندازد تا نجات پیدا کند. برای همین می‌گویم: «بابا یعنی میخواین تقصیر رو گردن خانوم فرهمند بندازین؟»
بابا می‌گوید: «من نمیگم تقلب نکردم. نصف کلاس داشتن تقلب می‌کردن اما به‌خاطر خنگ‌بازیِ اون فقط ما گیر افتادیم. تازه، اگه امروز مثل آدم بهم سلام داده بود قضیه فرق می‌کرد. خودت که دیدیش؟»
بابا که کمی مضطرب به نظر می‌رسد، می‌رود آبی به سر و صورتش بزند. از فرصت استفاده می‌کنم و می‌روم طرف خانم فرهمند. به او سلام می‌دهم. بدون اینکه از جای خودش بلند شود، جوابم را می‌دهد. اصلا نمی‌دانم به او چه بگویم. باید جوری میانجی‌گری کنم که حتی اگر در کمیته انضباطی رای بر علیه آن دو صادر شد، نظرش نسبت به خانواده ما منفی نباشد. اصلا نمی‌دانم چرا همچین حرفی می‌زنم اما از دهانم می‌پرد و می‌گویم:
- ببخشین، بابام روشون نشد بهتون بگن اما خیلی براتون ناراحت بودن.
خانم فرهمند یک دفعه بغض می‌کند و می‌گوید: «آخه منِ بدبخت چه گناهی کردم که بیام کمیته انضباطی؟ همه‌اش تقصیر پدر جنابعالیه».
متاسفانه حق با اوست. بابا از دستشویی درآمده و با تعجب به من نگاه می‌کند. از خانم فرهمند عذرخواهی می‌کنم و به طرف بابا می‌روم. بابا می‌پرسد: «پیشِ اون چیکار می‌کردی؟»
با تته پته می‌گویم: «صدام کرد رفتم پیشش. طفلکی خیلی ناراحته».
- از کی تا حالا سنگ صبور ملت شدی؟
درِ کمیته انضباطی باز می‌شود و خانم فرهمند را صدا می‌زنند. قبل از اینکه بابا هم برود، نگرانی امانم را می‌برد. باید به او چیزی بگویم تا لااقل آنجا با حرف‌هایش اوضاع را بدتر نکند و روابط خراب‌تر نشود. باز هم نمی‌دانم چرا اما یک‌دفعه می‌گویم: «بابا باید یه اعترافی پیش شما کنم».
بابا می‌گوید: «خودم میدونم».
به بابا می‌گویم: «احتمالا نميدونین. نمیدونم حرف درستیه که دارم می‌زنم یا نه، نمیدونم اینجا جاشه یا نه، حتی روم نمیشه بگم اما بالاخره باید می‌گفتم.... من عاشق شدم بابا».
درِ کمیته انضباطی دوباره باز می‌شود و این دفعه بابا را صدا می‌زنند.
بابا به من می‌گوید: «اینم خودم میدونستم پسرجان ولی به قول خودت الان وقت این حرف‌ها نیست».
به بابا می‌گویم: «اتفاقا وقتشه...راستش... راستش من عاشق خانم فرهمند بودم».
بابا در حالیک‌ه دارد می‌رود، لبخندی می‌زند و می‌گوید: «این‌رو هم میدونستم پسرجون. از همون روز اول. همه کارات‌رو زیر نظر داشتم. حتی به مادرت هم گفتم و اگه میخوای از خودشم بپرس. فکر کردی میتونی برای بابات فیلم بازی کنی؟»
دوباره بابا را صدا می‌زنند:
- آقا بیا دیگه. موقع تقلب که خوب فِرز بودی!


بابا لبخندی می‌زند و می‌رود توی اتاق کمیته انضباطی. امیدوارم حرفم روی چیزی که آنجا می‌خواهد بگوید، تاثیر داشته باشد. به این فکر می‌کنم که بابا در تمام این مدت میدانسته من عاشق خانم فرهمندم اما الکی وانمود می‌کرده که فکر می‌کند من از خانم شهابی خوشم می‌آید. شاید هم می‌خواسته اینجوری محترمانه نظرم را عوض کند. هنوز چند ثانیه هم نشده که دوباره درِ کمیته انضباطی باز می‌شود و بابا در حالی که از تعجب چشم‌هایش گرد شده، سرش را بیرون می‌آورد و می‌گوید: «گفتی فرهمند؟»

ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@Dastanbighanoon


خانم فرهمند می‌رود و من خودم هنوز توی فکرم که چرا همچین حرفی زدم و اصلا چرا این‌قدر عجله کردم؟ خانم شهابی، بر خلاف همیشه که خندان به نظر می‌رسید، به بهانه اینکه برای امتحان دیرش شده، بدون سلام و علیک از کنارم رد می‌شود و می‌رود سر جلسه. انگار غرورِ خانم فرهمند به خانم شهابی منتقل شده و برعکس. امیدوارم خانم فرهمند قبل از بابا از جلسه دربیاید. تلفنم زنگ می‌خورد و مامان با خنده از من راجع به امتحان بابا می‌پرسد. وقتی علت کنجکاوی‌اش را می‌پرسم، می‌گوید: «دیشب آسترِ کتش یه ذره پاره بود گفت همون‌رو براش عین یه جیب مخفی بدوزم تا توش تقلب بذاره. با هم نشستیم اون‌رو درست کردیم و بعدشم با هم براش تقلب ‌نوشتیم. وقتی تموم شد، برای اینکه نشون بده اون تقلب‌ها رو چطوری میخواد دربیاره، نصف شبی برام یه اداهایی درمیاورد که مرده بودم از خنده. حالا خواستم ببینم چیکار کرده»تازه معنای حرف‌های سرِ صبح بابا و تعریفش از «همراهیِ مامان در مشکلات» را می‌فهمم. خانم شهابی هم از جلسه بیرون می‌آید. بر خلاف موقعِ رفتن به جلسه، لبخندی روی لبش هست. سلام می‌دهم و می‌پرسم: «امتحان چطور بود؟»
خانم شهابی می‌خندد و می‌گوید: «عالی».
خانم فرهمند در حالی که عصبانی به نظر می‌رسد، از جلسه بیرون می‌آید. باز انگار موتور این‌یکی را روی آن یکی سوار کرده‌اند. حس می‌کنم الان وقت حرف زدن نیست اما خودِ خانم فرهمند به طرفم می‌آید و می‌گوید: «بفرمایین دسته گلِ باباتون رو ببینین. تو امتحانِ قبلی که سرش همه‌اش روی برگه من بود و این دفعه...».
معلوم می‌شود بابا در امتحان قبلی هم این‌طوری نمره گرفته. خانم فرهمند بغض می‌کند و می‌رود. بابا که می‌آید اول با ناراحتی از نحوه آستری دوختن ناشیانه مامان گلایه می‌کند و بعد با شرمندگی توضیح می‌دهد یکی دو تا از برگه‌های تقلب از آستری‌اش افتاده زیرِ پای خانم فرهمند و مراقب، به تصور تقلب، ورقه هر دو نفر را صورت‌جلسه کرده. حالا هر دو با هم باید بروند کمیته انضباطی.

ادامه دارد... .
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@Dastanbighanoon


✅ همین دور و بر: امتحان 1
مهرداد صدقی | بی قانون
@Dastanbighanoon

روی نیمکت دانشگاه نشسته‌ام و منتظرم بابا از جلسه امتحان بیرون بیاید. من بیشتر از او استرس دارم. استرسم هم به امتحان بابا ربط دارد و هم ربط ندارد. برای اینکه دلیلش را بگویم باید کمی به عقب برگردیم.

یک هفته قبل:
قرار شده خانم شهابی را برسانم. از او بابت شیطنت بچه‌های نسرین و نازنین عذرخواهی می‌کنم. چیزی نمی‌گوید و ترجیح می‌دهد به بیرون نگاه کند. توی ماشین حرف مشترکی نداریم اما قبل از رسیدن به مقصد، می‌گوید: «راستی، بابت اون کلاس‌ رفع اشکالتون ممنون. نمره‌ام بدک نشد».
با تواضع کاذبي تشکر می‌کنم. راستش اصلا یادم رفته بود از بابا هم راجع به نمره‌اش بپرسم. خانم شهابی می‌گوید: «ولی معلومه خیلی به باباتون کمک کردین چون نمره‌شون از من یکی که بهتر شد». از نمره بابا تعجب می‌کنم اما حرفی نمی‌زنم. باور کنید کل مکالمه ما دو نفر در تمام طول مسیر همین چند کلمه بود و امیدوارم در دید بقیه به بی‌عرضگی یا دروغگویی متهم نشوم. یعنی دقیقا همان دو اتهامی که موقع برگشت به خانه، آقانعیم و آقای عطاری بعد از گفتن «به به شاداماد!» به من زدند.

دیشب:
بابا دارد برای امتحان آماده می‌شود و هر یک ربع، از فرط خستگی و استیصال، جزوه‌هایش را می‌بندد و به افق خیره می‌شود. هر شب تا نیمه‌شب همه بیدار بودیم اما حالا در شب‌های امتحان، بابا از ساعت 9 می‌گوید پلک‌هایش سنگین شده.
-حاج خانوم من اصلا نمیخوام دیگه درس بخونم مگه زوره؟
-نه زور نیست ولی حالا که شروع کردی حیفه.
به بابا راجع به نمره میان‌ترم آمارش می‌گویم و بابا با غروری که اصلا یادآور غرور خانم فرهمند نیست، می‌گوید: «پسرجان پس چی فکر کردی؟ تو هنوز بابات‌رو نشناخی. حیف که دیر شکوفا شدم».
حالا بابا یک‌ریز دارد از هوش و ذکاوت خودش تعریف می‌کند و از مامان تایید می‌خواهد اما خبری از تایید نیست. من می‌روم توی اتاقم درس بخوانم و بابا هم چون می‌بیند مامان از دست حرف‌زدن‌های او به اتاق خواب پناهنده شده، می‌رود آنجا تا هرجور هست، یک تاییدیه زورکی از مامان بگیرد. بابا کتاب‌هایش را هم می‌برد توی اتاق. بعد از نیم‌ساعت، تا نیمه‌شب، صدایی جز پچ‌پچ و خنده‌های آن دو نمی‌آید.

امروز:
صبح بابا سرحال و قبراق آماده شده تا با هم برویم سر جلسه امتحان. مامان با لبخندی بر لب، برایش آرزوی موفقیت می‌کند. توی راه، بابا مدام از اینکه چقدر مامان همسر خوبی است، برایم می‌گوید:
- پسرجان، هیچ چیزی به اندازه اینکه یک زنِ خوب نصیبت بشه تو این دنیا ارزش نداره. زنی که مشکلاتت رو درک کنه و تو مشکلات همراهت باشه. در کنارت باشه. من واقعا در کنار مادرت احساس خوشبختی می‌کنم. اگه تو هم فکر می‌کنی این دختره شهابی همونیه که میخوای، فقط کافیه لب تر کنی تا بریم با خونواده‌شون حرف بزنیم. یه روزم زودتر متاهل بشی، غنیمته. دنیات زودتر قشنگ میشه.
بابا آن‌قدر حرف‌های قشنگی از زندگی مشترک می‌زند که به فکر فرو می‌روم. به بهانه اینکه می‌خواهم بابا را همراهی کنم، تا دمِ دانشکده‌شان با او می‌روم. بابا می‌رود تو. خانم فرهمند از دور می‌آید. وقتی مرا می‌بیند، بر خلاف آن غرور همیشگی به گرمی سلام می‌دهد و از من بابت ميهمانی شب یلدا تشکر می‌کند. نمی‌دانم تاثیر حرف‌های باباست یا نه، اما ناخودآگاه، از دهانم می‌پرد: «ببخشید میشه بعد از امتحان چند دقیقه مزاحمتون بشم؟»

در کسری از ثانیه، سرخیِ ملایمی روی گونه‌هایش می‌نشیند و می‌گوید «باشه. در چه مورد؟» از دور خانم شهابی می‌آید. نمی‌دانم چرا، ولی حس می‌کنم کمی عصبی به نظر می‌رسد. به خانم فرهمند می‌گویم «حالا میگم خدمتتون».


✅ نامزد بازی: تاب بازی
مرتضی قدیمی | بی قانون
@bighanooon

«باغ نری کجا بری؟»، مهم‌ترین جمله ابوریحان بیرونی در کتاب «التفهیم لاوایل صناعة التنجیم» است که متاسفانه، علمای علم روان‌شناسی آن‌قدر که باید به آن نپرداخته‌اند. مخاطب اصلی ابوریحان در این جمله، نامزدها هستند تا به نبوغ این دانشمند ایرانی پی ببریم. البته تا سال 1300 هجری شمسی که اولین هشتی ساخته می‌شود و نامزدها هم عجول.
همان دوران بوده که جمله «بریم تا باغ»، برگرفته از اثر معروف باغ آلبالوی چخوف، سرزبان‌ها افتاد تا زمانی که پارک شهر به عنوان اولین پارک ساخته می‌شود تا به نوعی باغ نری کجای بری ابوریحان بیرونی احیا شود و این جمله رایج بین نامزدها؛ پارک نری کجا بری؟
جمله معترضه؛ برای یک ستون پر کردن و گرفتن 30 هزار تومان ببین مجبوریم به چه چیزها فکر کنیم. آخه این انصاف است؟
هیچی دیگه، این طور شد که پارک‌ها گسترش یافتند و محل تردد نامزدها شدند و اگر خاطرتان باشد تا چندی پیش که جوان‌ها بیشتر میل و رغبت به ازدواج داشتند، پارک‌ها حصار داشتند. همین پارک لاله خودمان دورتادورش حصار فلزی بود. پارک شهر هنوز دارد. اما صرف نظر از روایت ماجراهای مرتبط با اتفاقات داخل پارک و نامزدبازی‌های مرتبط باید بگویم با گسترش آپارتمان‌نشینی و استفاده مکرر کارمندان املاک از جمله وارداتی این خوابشه، عملا پارک با کم‌توجهی مواجه شد و طبیعتا استفاده مکرر کی میره پارک.
خوشبختانه بعد از برداشته شدن حصار پارک‌ها شاهد توجه مجدد به این مکان شديم و رفت آمد نامزدها در پارک‌ها گسترش یافت و اگر شما هم در دوران نامزدی هستید و یا به زودی برای‌تان اتفاق خواهد افتاد، غافل نشوید.

پارک، مانند باغ، خواه‌ناخواه حس و حال فصل بهار را تداعی می‌کند تا اگر چند دقیقه قبل دعوای‌تان شده بود، حالا می‌بینید انگشت‌ها در هم گره خورده مشغول رفتن به قسمت بازی‌ها هستید.
نامزد عزیز پیشنهاد داده بود غذا را در رستوران نخورید و با ظرف یک‌بار مصرف ببرید پارک و آنجا بخورید. غذا را که باز می‌کنید، می‌بینید قاشق نگذاشته تا عصبانی شوید و بگویید چجوری غذارو بخورم. اما گرسنه هستید و به او که مشغول غذا خوردن شده نگاه می‌کنید و مثل او شروع می‌کنید. هیچ وقت در زندگی این کار را نکرده بودید اما حالا برای اینکه کم نیاورید و فکر نکند كه چی؟ غذا را تا تهش می‌خورید و حتی لبخند هم می‌زنید و می‌گویید چه کیفی داشت.
واقعیت این است که بهترین بخش پارک، بخش بازی‌هاست اما توصیه می‌کنم اگر جنبه ندارید و ممکن است مثل همان موقعیت غذا خوردن به دلیل نبودن قاشق عصبانی شوید، اصلا پارک نروید و اگر هم رفتید به این سمت نه. یک نیمکتی را پیدا کنید و بگویید وای چقدر خسته شدم، کمی باید دراز بکشم. بعد روی نیمکت دراز کشیده و از نامزدتان اجازه گرفته سر روی پای او بگذاريد. اگر کچل هستید این کار را نکنید. مو فرفری باشید که دیگه اصل جنس هستید و ساعت‌ها می‌توانید بخوابید و پارک هم که از اون مدل حصاری‌ها نیست پارک‌بان بیاید بان‌تان کند. چه خوب است دم غروب خسته شده باشید تا هوا زودتر تاریک شود. صدای جیرجیرک و شرشر آب توی جوب و هوهوی باد و اگر جغدی آن حوالی باشد هوهوی جغد و جیک جیک گنجشک و پرواز شاپرک و ترانه باران و خوردن بر بام خانه و چه شود آن دقایق. خب بگذریم.

ولی اگر جنبه نداشتید و رفتید سمت بخش بازی دیگر با خودتان است به رغم این که خیلی خوش می‌گذرد. فکر کنید خلوت باشد بروید سراغ الاکلنگ، قاعدتا نمی‌توانید به دلیل ارتفاع سوار شوید. اما بهتر از الاکلنگ، سرسره است که وقت نداریم و ستون در حال پر شدن است. اما بهتر از هر دوی این‌ها تاب.

از نامزدتان می‌خواهید سوار شود تا هلش بدهید. چند هل که می‌دهید همان‌طور نشسته روی تاب برمی‌گردد و بیمار خنده‌هایش می‌شوید. دوست دارد. خیلی مهارت در هل دادن ندارید تا انگشت‌های‌تان توی بدن او برود و دردش بیاید. داد می‌زند حیوون آروم‌تر. باور نمی‌کنيد او این حرف را به شما زده باشد.
عصبانی‌ می‌شوید. محکم‌تر هل می‌دهید. محکم‌تر. فریادهای عوضی و کثافت او، شما را عصبانی‌تر می‌کند. منتظر مانده بودید پارک خلوت شود. هیچ کسی هم آن حوالی نیست. حتی پارکبان هم که بان‌تان کند. صورت‌تان داغ شده است و وحشی‌تر هل می‌دهید.
باورتان نمی‌شود دست‌هایش این‌قدر ضعیف بوده باشد تا در مقابل هل‌های شما از کار بیفتد و از الاکلنگ پرت شود. قبل از آنکه زیپ کاور را بکشند از پلیس می‌خواهی یک‌بار دیگر و برای آخرین بار نگاهش کنی. از خنده‌هایش خبری نیست تا قاتل باشی.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon


✅ جن‌زدگی، چیزی در حدود سن‌زدگی
جابر حسین‌زاده | بی قانون
@dastanbighanoon

واقعیت این است که وقتی فقط 12 سالم بود برای اولین بار عاشق شدم. نصفه شب بود و نشسته بودم فیلم جن‌گیر را همراه خانواده تماشا می‌کردم. آن موقع این‌طوری نبود که فکر کنند بچه نباید صحنه‌های خشونت‌بار و ترسناک را ببینند. کلا زمان ما خبری از مراعات عوالم پاک کودکی و این‌طور سوسول بازی‌ها نبود. توی حلق‌مان سیگار می‌کشیدند، توی اتوبوس توی تاکسی و حتی یک وقت‌هایی داخل آسانسور. توی مدرسه با خط‌کش و کابل کتک‌مان می‌زدند و با صراحت بهمان می‌گفتند که اگر درس نخوانیم چه مشاغل پستی انتظارمان را می‌کشد. دیدنِ فیلم ترسناک که چیزی نبود. اواسط فیلم وقتی دخترک جن‌زده با صدای کلفت داشت به آقای جن‌گیرِ مستاصل پیشنهادهای بیشرمانه می‌داد و همزمان قوانین فیزیک را زیر سوال می‌برد، من هم با دستی روی چشم‌هام داشتم از لای انگشت‌ها تماشا می‌کردم. وقتی سر دخترک روی گردنش 360 درجه چرخید و لبخندی چندش‌آور آمد نشست روی لب‌هاش فهمیدم عاشق شده‌ام. تفاوت‌های بنیادینش با دخترهای معمولی که تا آن موقع توی فامیل و کوچه و خیابان دیده بودم جذبم کرده بود. ترسناک‌ترین قسمت فیلم برایم آنجایی بود که دختر بیچاره برگشت به روال عادی زندگی. برگشت به آن حجم کشنده و غیر‌قابل تحمل عادی بودن. چطور سینمای تا بن استخوان فاسد هالیوود می‌توانست آن‌طور با احساسات پاک مخاطبان بازی کند؟ آن‌همه زیبایی و جذابیت با تلاش آن دو مزدورِ پا به سن گذاشته دود شد و رفت هوا. آن استفراغ سبز رنگ که با دِبی بالا می‌ریخت روی سر و کله ملت، حرف‌های بی‌تربیتی، مویرگ‌های سیاه زیر پوست صورت، بلند شدنِ رومانتیکِ تخت‌خواب از روی زمین، همه و همه رفتند پی کارشان و من از شدت سرخوردگی زدم زیر گریه. آن‌قدر سرخورده شدم که از فردا تصمیم گرفتم جن زده شوم و راه معشوقه‌ام را ادامه بدهم. به قول آقا جلال، جن‌زدگی می‌گویم اما چیزی در حدود سن‌زدگی. از داخل داشتم می‌پوسیدم و فقط قالبم سالم مانده بود. کل وجودم را تقدیم تسخیر کننده‌ای ناپیدا کردم و اولین کارم این بود که سر صبحانه با صدای کلفت به مامان گفتم: «امروز غذات میسوزه» در واقع قرار بود بگویم تو امروز می‌میری اما شرم و حیای شرقی‌ام اجازه نداد و موضوع را منحرف کرد به سمت سوختن غذا که البته برای مامان کم از خبر مرگ نبود. کم‌کم خوشم آمد از این کار و تا یک هفته با صدای کلفت خبرهای شوم و ترسناک می‌دادم به اطرافیان. به معلم ریاضی گفتم: «امروز ماشینت چپ میکنه و تو می‌میری خوک کثیف» خوشبختانه آن موقع‌ها مطب روان‌شناسی و روانکاوی و فروید بازی مد نبود و برای همین مامان مستقیم من را برد پیش پیرزنی مالتی فانکشنال توی جزیره قشم که هم فال می‌گرفت هم جن و آل استخراج می‌کرد و توی کار بابازار و مامازار بود و دستی هم توی قاچاق دمپایی لاانگشتی چینی و کمپوت آناناس داشت. توی لنجی زهوار دررفته تکان تکان خوردیم از بندرعباس تا قشم و دو بار توی راه بالا آوردم تا بروم بنشینم زل بزنم توی چشم‌های ترسناک پیرزن و صدا کلفت کنم و بهش بگویم سه روز دیگر از شدت نفخ می‌میری. پیرزن دستی کشید روی شکم گنده‌اش و بلند شد من و مامان را از اتاقک گرم و بدبویش انداخت بیرون. برگشتیم خانه و من شب‌ها تمرین می‌کردم سرم را یک دور کامل بچرخانم و مشت‌مشت سبزی می‌چپاندم توی حلقم برای تولید استفراغ گیاهی. بازی جن‌زدگی دو سه هفته‌ای ادامه داشت تا یک شب که داشتم تمرکز می‌کردم برای بلند کردن تخت و چسباندنش به سقف، خاله بزرگه با دو تا سوزن خیاطی بزرگ آمد توی اتاق و آن‌قدر به دست و پاهام سوزن زد تا مجبور شدم با گریه اعتراف کنم موجود شیطانی از بدنم خارج شده. حال دخترک بیچاره توی فیلم را درک می‌کردم. بعد از آن شب دیگر هیچ‌وقت آن آدم سابق نشدم. زمانه سختی بود.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@dastanbighanoon


✅ خوردن گوجه به جلوگیری از آفتاب سوختگی کمک می‌کند
علی رضازاده | بی قانون
@bighanooon

مرتضی و میترا خیلی رابطه‌ خوبی داشتند. آن‌قدر خوب که همه بهشان حسودی می‌کردند. یک رابطه‌ رویایی و هیجان‌انگیز. پرفکت. از آن‌هایی که هر صد سال یک‌بار شاید پیش بیاید. البته همه‌‌ این‌ها از نظر مرتضی بود. از نظر میترا مزخرف‌ترین رابطه‌ ممکن بود. پس بلافاصله از مرتضی جدا شد. خیلی شیک و راحت به مرتضی گفت: «ما به درد هم نمی‌خوریم. خب خیلی خوش گذشت. خداحافظ». به مرتضی اطمینان داد که با هم حتی یک درصد هم شانس ندارند و در آخر هم یک جمله‌ مسخره‌ نامفهوم گفت که مرتضی نفهمید منظورش چی بود دقیقا: «میدونستی خوردن گوجه به جلوگیری از آفتاب سوختگی کمک میکنه؟»

مرتضی بعد از اینکه مطمئن شد میترا رفته خارج به هیچ‌وجه برنمی‌گردد، سعی کرد به فکر چاره باشد. می‌دانست بعد از به هم خوردن رابطه، اینکه مدت زیادی تنها بماند برای او سم است. بالاخره مرد ایرانیست و نیازهایش. خلاصه، به همین دلیل سعی کرد به اولین نفری که دید پیشنهاد بدهد. که نفر اول سارا همسایه‌شان بود و سارا بلافاصله قبول کرد. خلاصه مرتضی با سارا وارد رابطه شدند. سارا خیلی حرف گوش کن و مهربان بود. اما فقط یک مشکل وجود داشت. عشق از نظر مرتضی یعنی میترا و دقیقا دنبال یکی مثل میترا بود ولی سارا با میترا خیلی فرق می‌کرد. مثلا میترا یک کم که چه عرض کنم، به معنای واقعی چاق محسوب می‌شد. اما سارا خیلی لاغر و نی قلیان بود. میترا موهایش بلوند بود ولی سارا موهایش مشکی. قد میترا بلندتر از سارا بود. چشم‌های میترا سبز بود ولی چشم‌های میترا مشکی... خلاصه كه مرتضی از همان روز اول سعی کرد مشکلات را حل کند... از روز اول هر چقدر پول داشت را خرج خورد و خوراک می‌کرد. روزی 10 وعده. جوری که حال سارا دیگر داشت از غذا به هم می‌خورد. اما مرتضی بی‌خیال نمی‌شد و از روش‌های مختلفی استفاده می‌کرد: «عزیزم فقط یه لقمه... این دیگه آخریشه». یا «عزیزم نیم کیلو دیگه چاق شی دکتر کرمانی سکه میده». یا حتی «غذا نخوری میگم دکتر بیاد آمپول بزنه». خلاصه... به هر ضرب و زوری بود، سارا به وزن دلخواه مرتضی رسید. قدم بعدی بلوند کردن موهای سارا بود. این کار خیلی از چاق کردنش سخت‌تر بود ولی مرتضی سعی کرد از راه منطق وارد شود:

«عزیزم تو من‌رو دوست داری؟»

«این چه حرفیه؟ معلومه که دوستت دارم».

«خب اگه واقعا من‌رو دوست داری باید من‌رو واسه خودم بخوای و به علایق من احترام بذاری».

«معلومه که احترام میذارم».

«خب اگه من‌رو واسه خودم میخوای و به علایقم احترام میذاری باید بهت بگم که من تو رو با موهای بلوند خیلی بیشتر دوست دارم».

و سارا از آنجایی که خیلی حرف گوش كن بود چاره‌ای نداشت و موهایش را بلوند کرد.

فردایش مرتضی با یک کادوی خیلی خوشگل وارد شد. سارا خیلی خوشحال شد. وقتی جعبه‌ کادو را باز کرد توی جعبه یک جفت کفش پاشنه بلند بود. خب مشکل قد سارا هم حل شد. می‌ماند یک چیز کوچک که آن هم رنگ چشمش بود که به قول مرتضی: «این‌رو دیگه همه میدونن. به آدم مو بلوند چشمِ رنگی میاد». و سارا هم از آنجایی که خیلی حرف گوش کن بود پذیرفت. سارا دیگر کاملا شبیه میترا شده بود. یعنی انگار خود میترا شده بود. با میترا مو نمی‌زد. مثل سیبی بود که از وسط گاز زده شده بود (ها ها ها... شوخی‌های دهه‌ شصتی)... ولی جدی انگار مثل یک سیبی بود که از وسط به دو نیم تقسیم شده بود. خلاصه سارا دقیقا مثل میترا شد. مرتضی و سارا رابطه‌ خیلی خوبی داشتند. آن‌قدر خوب که همه بهشان حسودی می‌کردند. یک رابطه هیجان انگیز و رویایی. البته همه این‌ها از نظر مرتضی بود. از نظر سارا مزخرف‌ترین رابطه ممکن بود. پس بلافاصله از مرتضی جدا شد. خیلی و شیک و راحت به مرتضی گفت: «ما به درد هم نمی‌خوریم. خب خیلی خوش گذشت. خداحافظ». و در آخر هم یک جمله‌ مسخره و مزخرف گفت که مرتضی هنوز هم نفهمید منظورش چی بود دقیقا: «میدونستی خوردن گوجه به جلوگیری از آفتاب سوختگی کمک میکنه؟» و رفت.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon


بارها گفته بودم که باید از یک روش جدید استفاده کنیم. اما چه کسی برای نظرات یک کارمند دون پایه اهمیت قايل می‌شود؟ از روشی استفاده می‌کردیم که 70 سال پیش توسط موسس اینجا ایجاد شده بود. اولین بارته؟ میشه از تجربیاتت بهم بگی؟ میشه کمکم کنی؟ واقعا سوالات احمقانه‌ای بودند. دلیل اصلی اضطرابم هم در واقع کیفیت سوالات بود. واقعا دیگر آدمی وجود دارد که فریب همچین سوالاتی را بخورد؟ اما چاره‌ای نبود. یا از دستورات مشخص پیروی می‌کنی یا اخراج خواهی شد. لعنت به شما عوضی‌ها. حتی به خاطر نمی‌آورم چطور استخدام شده بودم. ولی می‌دانستم می‌توانیم از روش‌های بهتری استفاده کنیم تا بفهمیم حافظه فرد پس از تجربیاتی که در اتاق دارد پاک می‌شود یا نه. حتی نمی‌دانستم که اگر پاک نشود چه اتفاقی می‌افتد.
سعی کردم تا جایی که می‌توانم به این بازی ادامه بدهم. نمی‌توانستم به راحتی شکست را بپذیرم و بگویم: «منو ببخش که احمق فرضت کردم. مجبور بودم امتحانت کنم. من فقط دستورات‌رو اجرا می‌کنم». گفتم: «من فقط اومدم اینجا که حالم بهتر بشه. اون چند ساعت لذتی که تجربه می‌کنی واقعا ارزشش‌رو داره حتی اگه بعدش حافظه رو پاک کنن» لبخند کمرنگی زد و پرسید: «چطور میدونی که تو اون اتاق چند ساعت لذت تجربه می‌کنی؟ از کجا معلوم شکنجه‌ات نکنن؟» بلافاصله گفتم: «خب تو تبلیغات اینجا دیدم این‌رو». همچنان لبخند کمرنگش را حفظ کرده بود. پرسید: «این‌قدر راحت به تبلیغات اعتماد می‌کنی؟ یا شاید واقعا اولین بارت نیست که میای اینجا؟» عصبی شده بودم. از جایم بلند شدم و در فاصله دوری از او نشستم. نمی‌توانستم بازی را ادامه بدهم. بیخیال پاداش شدم. حتی جریمه شدن بابت ناتمام گذاشتن ماموریت نیز برایم اهمیت نداشت. به دیوار رو به رویم زل زده بودم و هر لحظه عصبی‌تر می‌شدم. واقعا چطور می‌توانستی بفهمی که در آن اتاق چند ساعت لذت را تجربه خواهی کرد؟ افکار و خاطرات مبهم و غریبی ذهنم را قلقلک می‌دادند. مرز بین فکر و خیال و خاطره به مرور داشت محو می‌شد.
اولین باری را که دیدمش خوب به خاطر می‌آورم. پنج ساعت با دوربین حرکاتش را بررسی کرده بودم. فقط به خاطر قوانین احمقانه و قدیمی اینجا. ابتدا مدتی طولانی حرکاتش را بررسی می‌کنید و سپس سعی می‌کنید با گفت‌وگو ذهنش را تحریک کنید تا ببینید چیزی را از اتاق به یاد می‌آورد یا نه. پس از پنج ساعت بررسی احمقانه وارد راهرو شدم و در فاصله نه چندان نزدیکی از او نشستم. با موهایش ور می‌رفت که توجهش به سمتم جلب شد. گاز گرفتن انگشت شست جواب داده بود.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon


✅ اینجا
پدرام سلیمانی | بی قانون
@bighanooon

اولین باری را که دیدمش خوب به خاطر می‌آورم. در فاصله نه چندان نزدیکی از من نشست. با موهایم ور می‌رفتم که توجهم را جلب کرد. انگشت شستش در دهانش بود و آن را به شکل متناوبی گاز می‌گرفت. از تنهایی و انتظار کسل شده بودم. پنج ساعت در آن راهروی نیمه تاریک که سفیدی دیوارهایش در تاریکی نیز به طرز عجیبی به چشم می‌آمد منتظر مانده بودم و چشم از در اتاق شماره 12 برنمی‌داشتم. او اولین نفری بود که در این پنج ساعت روی یکی از صندلی‌ها می‌نشست. نمی‌دانستم چند ساعت دیگر باید منتظر بمانم. طوری که انگار از دست تمام ترس‌هایم از ایجاد ارتباط با آدم‌ها خلاص شده باشم از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. کنارش نشستم. یک صندلی بین ما فاصله بود. نه آن‌قدر نزدیک بودم که صدای نفس‌هایش را بشنوم و بعد با تصور اینکه او نیز صدای نفس‌هایم را می‌شنود معذب شوم و در ادامه حتی قورت دادن آب دهان نیز برایم دشوار شود و نه آن‌قدر دور بودم که متوجه نشوم آن چیزی که گاز گرفتن شستش به نظرم آمده بود در واقع ضرب گرفتن با کمک دندان‌ها و ناخن شستش است. ضعفی همیشگی که گویا قرار نبود هیچ وقت دست از سرم بردارد باز به سراغم آمده بود. نمی‌دانستم چطور سر صحبت را باز کنم. فکر کردم چقدر هوشمندانه است که صحبت را با اشاره به همین ضعفم آغاز کنم اما درعوض سعی کردم آهنگی را که با ناخن و دندان‌هایش می‌نواخت شناسایی کنم. نمی‌دانم چه مدت مشغول بررسی ملودی‌های موجود در ذهنم بودم اما چیزی که باعث شد از فکر کردن به آن دست بکشم نگاه ناگهانی او به طرفم بود. بدون اینکه ریتم را ناتمام بگذارد به من نگاه کرد. به چشمان هم خیره شدیم. نمی‌دانستم چگونه حالتی دوستانه را به عضلات صورتم تحمیل کنم. حتی پلک هم نمی‌زدم. حس می‌کردم اگر پلک بزنم اوضاع خراب می‌شود و برای بعد از پلک زدن برنامه‌ای نداشتم. او با دندان و ناخنش اضطراب ناشی از تلاقی ممتد دو نگاه را خنثی می‌کرد اما من سلاحی نداشتم. می‌دانستم اگر منفعل باقی بمانم بیشتر اذیت خواهم شد. بازدمم را به خنده‌ای متصل کردم و گفتم: «انتظار آدم‌رو دیوونه میکنه». شستش را از دهانش درآورد و دو گوشه لبش را پاک کرد. پس گردنش را خاراند و طوری که مشخص بود چندان مشتاق صحبت کردن نیست پرسید: «اولین بارته؟»

با سر تایید کردم و گفتم: «ولی به نظر میاد تو خیلی وقته میای اینجا». با لحنی خشک و آرام گفت: «چرا باید این‌طور به نظر بیاد؟ چون پرسیدم اولین بارته؟». دلم می‌خواست بیشتر حرف بزند تا بتوانم از شخصیتش تصویری واضح در ذهنم بسازم. نمی‌خواستم صحبت‌هایی که بین ما رد و بدل می‌شود به جای کمک به وضوح بیشتر آن تصویر، موجب پیچیده‌تر شدنش شود. بدون اینکه پاسخ سوالش را بدهم گفتم: «راستش کمی استرس دارم. میشه از تجربه‌ات بگی؟ تا حالا چندبار اومدی اینجا؟ چندبار امتحانش کردی؟» به جلو خم شد و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت. بدون اینکه به من نگاه کند با لحنی که تهدیدآمیز بودنش برایم کاملا مشخص بود پرسید: «چون پرسیدم اولین بارته این فکرو کردی؟» ناخودآگاه کمی بدنم به سمت مخالفش خم شد. می‌خواستم بلند شوم و برگردم سر جایم بنشینم و این گفت‌وگو را تمام کنم اما ترسیدم. نمی‌دانستم ممکن است چه واکنشی نشان دهد. به شکل بزدلانه‌ای سعی کردم فضا را دوستانه کنم. با لبخند گفتم: «خب آره. وگرنه از کجا ميتونستم بفهمم رفیق؟». رفیق؟! احمقانه از این کلمه استفاده کرده بودم. مدتی حرفی بینمان رد و بدل نشد. حس کردم متوجه اضطرابم شده است و عمدا حرفی نمی‌زند تا به حالت عادی برگردم. هرچند این حس فقط از خودمرکزپنداری احمقانه‌ام نشأت می‌گرفت و سکوتش هر دلیلی داشت قطعا به کاهش اضطرابم ارتباطی نداشت. فکر می‌کردم که حضورم در دنیا دلیل مهمی دارد و رسالتم در زندگی کشف آن است. از این دست تفکرات مزخرف که خود را قهرمان و مرکز هستی می‌بینی. پس از دقایقی شروع کرد به حرف زدن. همچنان نگاهم نمی‌کرد.

«بعضی وقتا میان کنارت میشینن و طوری که انگار با یه احمق طرفن سوال می‌پرسن. آتیش داری؟ اولین بارته که اومدی اینجا؟ از دفعات قبلی چیزی یادت میاد؟ میشه راهنماییمون کنی؟ نه فندک ندارم. هر چی داشتم رو قبل از ورود ازم گرفتن. نمیدونم چندمین بارمه. نمیتونم کمکتون کنم. کیه که ندونه بعد از هر تجربه همه اتفاقاتی که تو اتاق 12 افتاده باید کاملا از حافظه پاک بشه؟ خب معلومه که چرا این سوالات احمقانه رو هر بار میپرسن. چرا فکر می‌کنن با یه احمق طرفن؟ چرا فکر می‌کنی من یه احمقم؟» و داشت به من نگاه می‌کرد.


✅ حساسیت‌ برانگیز
على مسعودى‌نيا | بی قانون
@bighanooon

سردبیر در جلسه تحریریه مرا به بقیه معرفی کرد و شرح مفصلی داد از سابقه کارم و قلم گیرایم. به جوان‌ترها گفت از فرصت استفاده کنند و از من چیز یاد بگیرند و از من هم خواست تجربیات ارزشمندم را با اعضای تحریریه در میان بگذارم. بعد هم گفت برای گزارش اصلی صفحه دو سوژه پیدا کنم. هنوز قدری فضای تحریریه برایم غریبه بود. این شد که رفتم گوشه‌ای برای خودم مشغول مرور اخبار شدم. خبرنگارهای دیگر لم داده بودند روی صندلی‌های‌شان و با موبایل‌های‌شان ور می‌رفتند و ظاهرا تمایلی به استفاده از تجربیات من نداشتند. وقتی به نظرم سوژه مناسب را پیدا کردم و تلق تلق شروع کردم به تایپ، همه طوری نگاهم می‌کردند که انگار یک حیوان نادر را توی یک باغ وحش ملاقات می‌کنند. یک ساعت بعد سردبیر آمد بالای سرم و گفت: «خب! سوژه امروزت چیه؟» صفحه تایپ شده مقابلم را نشانش دادم و گفتم: «به نظرم این خیلی مساله مهمیه و باید بهش پرداخته بشه. دارم یه لید می‌نویسم و بعدش هم با چند تا از مسئولان درباره‌اش حرف می‌زنم و...» اخم‌هایش در هم رفت و گفت: «نه! این‌رو که نمیشه کار کنیم. حساسیت‌برانگیزه!» گفتم: «ببخشید! این کجاش حساسیت برانگیزه؟ مگه یکی به بوی کاغذ آلرژی داشته باشه که از خوندن این حساسیتش برانگیخته شه!» سردبیر در حالی که ترکم می‌کرد، گفت: «عوضش کن!» خبرنگارهای دیگر که قرار بود از تجربیات من استفاده کنند با لبخندی شیطانی نگاهم می‌کردند و پیدا بود توی سرشان چه می‌گذرد. سعی کردم به خودم مسلط باشم. گزارش دیگری را شروع کردم. بعد از نیم ساعت سردبیر آمد بالای سرم و گفت: «به کجا رسیدی؟» گفتم: «درباره آلودگی هوا...» سردبیر دوباره چهره‌اش در هم رفت و گفت: «ما روی تو بیشتر حساب می‌کردیم. انگاری چم و خم این حرفه دستت نیست... اصلا در این مورد هیچی ننویس. حساسیت‌برانگیزه!» با عصبانیت گفتم: «خب الان درباره اینا ننویسم، درباره چی بنویسم؟» گفت: «جای اینکه هی خودت رو با سوژه‌های حساسیت‌زا درگیر کنی، برو سایت شبکه‌ خبر تلویزیون خودمون. ببین موضوعات اصلی اونا چیه. بدو آقا جون! شب شد و صفحه خالیه هنوز...» و دوباره رفت. رفتم توی سایت شبکه‌ خبر و دیدم نوشته: «ایران در سال‌های اخیر به قطب تولید شیشه در خاورمیانه تبدیل شده است، استان... نقش مهمی در تولید شیشه کشور دارد». شروع کردم به کار کردن روی همین سوژه. سردبیر چند دقیقه بعد پیدایش شد. گفتم: «آقا یه سوژه عالی پیدا کردم. همین شبکه خبر خودمون هم کارش کرده. من با چند تا مسئول هم صحبت می‌کنم و...» در کمال حیرت دیدم باز اخم کرده و به نشانه تاسف سر تکان می‌دهد. گفتم: «مشکل چیه؟» گفت: «حساسیت‌برانگیزه. تا بیای مشخص کنی که منظورت از شیشه، این شیشه‌ست نه اون شیشه، هزار جور جنجال درست شده. عوضش کن عزیز من». با حیرت نگاهش کردم. گفت: «چیه؟ نگاه داره؟» از روی صندلی بلند شدم و خطاب به تحریریه گفتم: «بچه‌ها میخوام تجربیاتم رو در اختیارتون بذارم. در چنین مواقعی باید این کارو بکنید...» کيبورد را برداشتم و چندبار کوبیدم توی سر سردبیر و بعد هم با کله رفتم توی مانیتور.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon


✅ سربازها، عاشق‌ترین هستند
مرتضی قدیمی | بی قانون
@bighanooon

اگر که فرصت می‌شد و گاهی همدیگر را در منزلِ هم می‌دیدیم همسرش نگاه می‌کرد و لبخندی می‌زد که برای من و خودش و همچنین جاوید که راننده آن وانت‌پاترول سبزرنگ پادگان بود، کلی معنی داشت.
اوایل بیشتر از لبخند بود؛ مثلا اینکه خاک بر سرت، تو شماره دادی ولی من زن جاوید شدم.
من مامور خرید آشپزخانه پادگان بودم و تقریبا هر روز صبح از پادگان که بیرون اراک بود، می‌رفتیم داخل شهر و لیست سرکار استوار جهانیان را که آشپز پادگان بود، خرید می‌کردیم؛ از سبزی و گوشت گرفته تا نخود و لوبیا. همه چی بستگی به شام و ناهار آن روز داشت. البته اغلب، مواد مصرفی عمده مثل حبوبات کلی خرید می‌شد و گوشت و مرغ و سبزیجات، خرید روزانه داشت.
خریدمان تمام شده بود و باید برمی‌گشتیم پادگان که جاوید گفت فالوده بستنی بزنیم؟ گفتم بزنیم تا قبل از راهی شدن سمت پادگان، نزدیک باغ ملی اراک ترمز کند. فالوده بستنی به دست، سمت پاترول راه افتادم. یک روز گرم تابستان بود و دقیقا روز ۱۳ مرداد و حدود ساعت سه و ربع کم و این‌ها. بله، عاشق شدم. هرکاری کردم شماره‌ام را بنویسد، ننوشت و خندید و گفت خودت بنویس. نمی‌شد. توی دست‌هایم، ظرف بزرگ فالوده بستنی بود، اگر ظرف را می‌گذاشتم زمین می‌رفت و پیدا کردنش در شلوغی باغ ملی کار سختی مي‌شد. تازه اگر هم می‌ایستاد بنویسم برایش، نه کاغذ داشتم و نه خودکار. راه افتادم همان‌طور دنبالش تا بالاخره ایستاد و گفت آخه کچل برای چی باید شماره‌ات را بگیرم. گفتم چون سربازم. گفت خب؟ گفتم سربازها، عاشق‌ترین هستند. بنویس ضرر نمی‌کنی. سودش برای تو ضررش برای من که رفته‌ام سربازی. هرکاری کرد نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. همین کافی بود تا بنویسد. خواست که برود گفتم فقط ساعت هفت تا هشت شب. شماره تلفن ترابری را داده بودم.

تا برسم پیش جاوید همه بستنی‌ها آب شدند تا به ظرف نگاه کند و بگوید کجایی آشخور؟ این چیه؟
گفتم هُرتش کن، شماره دادم. جواب داد شماره دادي؟ گفتم حالا بگذار ببینیم زنگ ميزنه یا نه. نمی‌دانم چرا این را گفتم. گفتم قراره هفت تا هشت زنگ بزنه. و بعد اینکه خیلی خوشگل بود.
به ساعت نگاه کردم. خیلی دیر شده بود. فایده نداشت هرچه گاز دادن جاوید، وقتی اول در ترافیک افتادیم و بعد هم پنچر کرد.
سرکار استوار جهانیان که کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد بابت دیر رساندن مرغ‌ها گفت: «فقط از جلوی چشمم دور شو و برو نگهبان وایستا امشب تا نفرستادمت بازداشتگاه».
خودم را به افسر نگهبانی معرفی کردم تا آن شب، نگهبان تنبیهی باشم. پاس سه بودم تا ساعت هفت تا هشت در برجک، ذهنم پیش تلفن و ماجرای صبح و صاحب آن چال لپ، باشد که گفت سودابه است اسمش. دروغ گفته بود. مریم بود. مریم است.
فردا صبح که نگهبانی تمام شد مستقیم رفتم سمت ترابری و جاوید.
- تلفن زد؟ تلفن زد؟
انتظار داشتم بگوید آره و نتوانست برسد و از این حرف‌ها که یادش داده بودم.
خمیازه کشید و گفت ساده‌ای؟ چه تلفنی؟ چه کشکی؟ بعد گفت برو خودت‌رو تو آیینه ببین. آخه یه دختر برای چی باید به یه آشخور تلفن بزنه.
تلفن زده بود و جاوید خودش را جای من معرفی کرده بود و از چند روز بعد، صاحب فامیل دوری در اراک شد تا هر روز که می‌رفتیم خرید، برود سری به فامیلش بزند و حال و احوالپرسی کند.

هرچند برایم عجیب بود کمی رفتارش عوض شده و موقع رفتن به شهر مرتب‌تر از قبل شده و عطر می‌زند و او که همیشه دست و صورتش روغنی بود، حالا دیگر نیست اما فکر نمی‌کردم ماجرا مرتبط با سودابه یا مریم باشد.
جاوید دو ماه از من زودتر خدمتش تمام شد و چند هفته بعد عروسی کرد که من نمی‌توانستم بروم. خدمت که تمام شد، یک شب دعوتم کرد شام عروسی را در رستورانی بدهد و من و همسرش را با هم آشنا کند. ما با هم آشنا بودیم.
چند وقتی است دیگر همدیگر را نمی‌بینیم. می‌توانیم ببینیم، نمی‌خواهیم تا او مثل همان یک‌بار، جلوی مسجد، جای لبخند‌های همیشگی، از گریه بی‌حال نشود.
جاوید که بعد خدمت، راننده یک شرکت می‌شود، تصادف می‌کند و پایان.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon


✅ داستان‌های باورنکردنی: مرد آهنخوار
حسام حیدری | بی قانون
@bighanooon

داستان این هفته در مورد زندگی عجیب فردی به نام مایکل لوتیتو است که از قدرت ماورایی برخوردار بود. طبق شنیده‌ها، معده مایکل توانایی هضم همه نوع اجسام غیرقابل هضم را داشت و او می‌توانست آهن، پلاستیک، چوب، شیشه و حتی کباب کوبیده‌های جاده هراز را ببلعد. او به خوردن چرخ ماشین، کیف سامسونت، میل پرده و جوراب‌های نانو (پنج فروش مغازه، فقط هزار تومن) علاقه بیشتری داشت و معمولا پس از خوردن آن‌ها از شرکت تولید کننده تشکر می‌کرد.
اگرچه هیچ کس آهنخواری مایکل را از نزدیک ندیده است اما یکی از دوستانش که در جریان زندگی خصوصی او قرار داشت؛ ضمن تايید این شایعات می‌گوید: «او در خوردن غذا، وسواس‌های خاص خودش رو داشت. هیچ وقت بیل و کلنگ فست فودی نمی‌خورد و همیشه می‌گفت هیچی درِ یخچال خونه خود آدم نمیشه».
پژوهشگرانی که زندگی مایکل را مورد بررسی قرار داده‌اند معتقدند او در طول عمر 50 ساله خود، در حدود 9 تن آهن شامل 18 دوچرخه، 15 سبد خرید سوپر مارکت، 10 پراید وانت، پنج تلویزیون، سه پله برقی و دو سر در دانشگاه را بلعیده است. شنیده‌ها حاکی از آن است که علاقه و اشتهای او به خوردن تلویزیون بعد از شنیدن اخبار20 و 30 به شدت افزایش پیدا می‌کرده.
بزرگ‌ترین چیزی که مایکل در طول عمرش خورد یک فروند هواپیمای ایرباس ای380 بود که در یک نوبت نهار و همراه با سبزی خوردن تازه و ماست موسیر توسط او میل شد. این واقعه هیچ وقت به اخبار رسمی راه پیدا نکرد اما برخی از افرادی که در آن روز در فرودگاه حضور داشته‌اند، می‌گویند: مایکل اول پیشبند زد و بعد خوردن هوایپما را از دماغه و قسمت‌های پرگوشت‌تر آن شروع کرد. او به صورت عجیبی از خوردن بال‌های هواپیما که زعفرانی و خوشمزه به نظر می‌رسیدند، امتناع می‌کرد و وقتی ازش سوال کردیم، گفت: «اینا رو میذارم آخر بخورم که مزه‌اش از دهنم نره».
این شاهدان عینی همچنین می‌گویند: هواپیما تقریبا نصف شده بود که چند نفر به سمت مایکل دویدند تا از خورده شدن هواپیما جلوگیری کنند. یکی از آن‌ها که به سر و کله‌اش می‌کوبید، می‌گفت: «نکن داداش... به خدا هنوز قسطاش رو ندادیم».

دکتر فرانچسکو توتی (معده شناس و از دوستان پروفسور سمیعی) که تحقیقات بسیاری را در مورد سیستم گوارشی مایکل انجام داده است؛ پس از شنیدن این خاطره، می‌گوید: «وا ... راست میگی؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده». مادر مایکل نیز در مصاحبه مفصلی که با خبرگزاری دویچه وله آلمان داشته؛ در مورد عادات غذایی پسرش می‌گوید: «اون خیلی به میخ سرخ کرده علاقه داشت ولی هیچ وقت قبل از اینکه سفره بندازیم؛ نمیومد ناخونک بزنه و من باید این‌رو بگم که بچه‌های این دوره زمونه درس بگیرن». او در ادامه با ذکر خاطراتی از غذا خوردن مایکل می‌گوید: «پسرم الهی قربونش برم خیلی حرمت سفره رو نگه می‌داشت. هیچ وقت وسط غذا با صدای بلند بادگلو نمی‌زد و این کار رو آخر غذا انجام می‌داد که تمرکز بیشتری داشت».
اگرچه برخی معتقدند که زندگی مایکل لوتیتو جالب و هیجان‌انگیز بوده است اما بررسی دقیق خاطرات او نشان می‌دهد که او از این مدل زندگی راضی نبوده و بیشتر عمرش را در افسردگی و ناراحتی به سر برده است. او که در طول دوران تحصیل منزوی و گوشه‌گیر بود، از مسخره شدن توسط همکلاسی‌هایش در مدرسه شکایت داشته و می‌گفته بچه‌ها تو مدرسه به او می‌گویند: «نخوری ما رو بچه خفن».

 

آیا این ماجرا واقعی است؟
آیا مایکل واقعا آهنخوار بوده است؟ پس چرا هیچ وقت چاق نمی‌شده است؟
آیا فقط من شانس ندارم؟ آب هم میخورم چاق میشم.
این سوالاتی است که هیچ وقت به آن‌ها پاسخ داده نشد.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon


هرچه من و بابا و مامان و نسرین و نازنین می‌خواهیم آن‌ها را ساکت کنیم، نمی‌شوند و با صدای بلندتری تکرار می‌کنند. بابا قرمز شده‌، من بنفش و خانم شهابی فرابنفش. بابابزرگ که بعد از این‌همه مدت تازه از دستشویی درآمده، با دیدن خانم شهابی و دست‌زدن بچه‌ها، از همه‌جا بی‌خبر با همان حوله شروع به تکان دادن اعضا و جوارحش می‌کند و او هم تکرار می‌کند: «مبارکه مبارکه، عروسی حامده، عروسی حامده!».
مامان بابابزرگ را به آشپزخانه احضار می‌کند و بابابزرگ در حالی که به آن طرف می‌رود، با خوشحالی به من می‌گوید: «خداییش فکر نمی‌کردم عروسیت‌رو ببینم حامد جان. خدایا شکرت چه عروس نازنینی. ایشالا خدا خودش سلامتی بده بچه‌تون رو هم ببینم دیگه آرزویی ندارم».
بابابزرگ از آشپزخانه که برمی‌گردد اصلا آن آدم سابق نیست. در حالی که کمرش را گرفته، با قیافه‌ای جدی و خسته روی مبل می‌نشیند و بعد از چند ثانیه، بدون مقدمه به من می‌گوید: «تو هم بیکاریا!»
هنوز یک ساعت هم نشده که خانم شهابی آماده می‌شود تا برود. جَو کمی سنگین شده و فقط صدای خوردن آجیل می‌آید. بابا به بهانه اینکه دستش بند است، از من می‌خواهد او را برسانم. در حالی که من و خانم شهابی به طرف در می‌رویم تا او را برسانم، بچه‌های نسرین و نازنین می‌آیند طرف ما و یک‌دفعه در حالی که به طرف هال فرار می‌کنند، می‌خوانند: «عروسی حامده، عروسی ‌حامده!»
ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@dastanbighanoon


✅ همین دور و بر: یلدا 3
مهرداد صدقی | بی قانون
@bighanooon

امشب ميهمانی شبِ یلدای خانوادگی‌مان است و به نظرم گرم‌تر از هر سال شده. شاید هم به خاطر لبخندِ شبِ قبل خانم فرهمند است که حس می‌کنم همه‌چیز زیباتر شده. بابا مثل دیشب لیمو شیرین قاچ می‌کند اما این بار آقا نعیم هم در ایجاد آلودگی صوتی کمکش می‌کند. قرار است خواهرهایم نسرین و نازنین هم بیایند. زنگ می‌زنند. در را که باز می‌کنم، از تعجب خشکم می‌زند. خانم شهابی لبخندزنان و با کمی شرمندگی می‌گوید: «سلام. خیلی که دیر نیومدم؟»
الان وقتش است که بگویم «نه فقط یه شب دیرتر اومدین!» خانم شهابی بدون تعارف من به طرف خانه می‌رود اما یک‌دفعه با تعجب به طرف من برمی‌گردد.
-ببخشین، پس بچه‌ها کجان؟
من گلویم خشک شده و نمی‌توانم حرف بزنم. بابابزرگ که انگار می‌خواهد باز برای یک‌ساعت برود دستشویی، از همان‌جا خانم شهابی را می‌بیند و فورا از همان توی هال داد می‌زند: «حامد قایمش نکن. کی بود؟»
در حالی که نمی‌دانم چه بگویم، هرجور هست به خانم شهابی می‌رسانم شبِ ميهمانی همکلاسی‌های بابا دیشب بوده. خانم شهابی می‌گوید: «وای خاک تو سرم» کاملا با او هم‌عقیده‌ام. بعد هم در حالی که طفلکی کمی بغض کرده، می‌گوید: «به خدا باباتون بهم گفته بودن امشب».
بابا با عجله به طرف ما می‌آید. نمی‌دانم بابا به خانم شهابی اشتباه گفته یا خودش اشتباه شنیده. هر دو برای چند لحظه با هم دوستانه و با صدای آهسته بحث می‌کنند اما مشخص نمی‌شود اشتباه از کدام طرف بوده. هرچه هست، خانم شهابی با بغض می‌گوید: «من به زور خونوادم‌رو راضی کردم بیام. الانم بابام من‌رو گذاشت اینجا دو ساعت دیگه برمی‌گرده دنبالم روم نمیشه بهش بگم».
مامان می‌آید و بعد از فهمیدن ماجرا، از خانم شهابی می‌خواهد این دو ساعت ميهمان ما باشد. بابا هم سويیچ را نشان می‌دهد و می‌گوید: «من یا حامد میتونیم برسونیمتون اما به نظرم حالا که تشریف آوردین، دیگه زشته تشریف ببرین. اصلا فرض کنین من اشتباه گفتم اما حالا که اومدین اتفاقا بهتر».
خانم شهابی نمی‌پرسد «چرا بهتر» و به ناچار اوضاع را می‌پذیرد و با مامان به طرف هال می‌رود. بابا به من چشمکی می‌زند و می‌گوید: «بهت تبریک میگم خوشبختانه گیجیش به طرف خودمون رفته».
وقتی می‌بیند نخندیده‌ام، دوباره می‌گوید: «ولی دیگه چی می‌خواستی از این بهتر؟ نه چک زدیم نه چونه عروس اومد به خونه».
آقا نعیم با دیدن خانم شهابی از دور برای من علامت لایک می‌فرستد. تازه می‌خواهم نفسی تازه کنم که سر و کله آقای عطاری و طوبی خانم پیدا می‌شود. آقای عطاری به من می‌گوید: «پس بگو چرا دیروز تو کوچه پلاس بودی. اگر دیدی جوانی بر درختی....» با اشاره بابا آقای عطاری بقیه حرفش را می‌خورد. مامان، طوبی خانم و خانم شهابی را به هم معرفی می‌کند. طوبی خانم به محض شنیدن اسم خانم شهابی می‌گوید: «به‌به تعریتتون رو زیاد شنیده بودیم».
احتمالا مامان قبلا راجع به خانم شهابی به طوبی‌خانم چیزی گفته. باز هم خانم شهابی کنجکاو نمی‌شود که طوبی خانم تعریف خانم شهابی را از کجا شنیده و با شرمندگی کاذب می‌گوید: «مرسی لطف دارین». طوبی خانم هم می‌گوید: «خلاصه خیلی مبارکه!».
مامان از آن طرف لبش را می‌گزد. خانم شهابی با لحنی جدی می‌پرسد: «چی؟»
طوبی‌خانم در کسری از ثانیه ماجرا دستش می‌آید و او هم با تعجب از خانم شهابی می‌پرسد: «چی؟»
مامان بلافاصله به خانم عطاری می‌گوید: «یلدای شمام مبارک».
با استرس فراوان می‌روم کنار آقا نعیم می‌نشینم تا او را توجیه کنم شوخی نامربوط نکند. وقتی کنارش می‌نشینم، دم گوشم می‌گوید: «حامد آرایشگر که همین‌جا هست. زنگ بزنم عاقد بیاد؟ خوبیش اینه شب یلدا بلندترین شب سال هم هست».
امیدوارم خانم شهابی حرف آقا نعیم و صداهای تولیدی بابابزرگ را نشنیده باشد. در این گیر و دار، نسرین و نازنین هم می‌آیند و با دیدن خانم شهابی کمی جا می‌خورند. مامان بلافاصله آن دو را به آشپزخانه می‌برد تا توضیح دهد. من هم می‌روم تا برای خواهرها که کمی ناراحتند که چرا آخرین نفر باید از نامزدی من مطلع شوند، جریان را تعریف می‌کنم. بچه‌های نسرین و نازنین هم دارند دزدکی به حرف‌های ما گوش می‌دهند. نسرین به نازنین می‌گوید: «من یه لحظه فکر کردم عروسی حامده!» بعد هم به من می‌گوید: «حامد برای عروسیت که ما رو دعوت می‌کنی دیگه ها؟»
بچه‌های نسرین و نازنین یک‌دفعه در حالی که دست می‌زنند و می‌رقصند، از آشپزخانه به طرف هال می‌دوند و می‌گویند: «عروسیِ داییه، عروسی داییه!».


وارد خانه می‌شوم. با خانم فرهمند سلام‌علیک ‌می‌کنیم و به طرف آشپزخانه می‌روم. مامان با تعجب به من نگاه می‌کند. به او همان دروغی را که به بابا گفتم تکرار می‌کنم اما حس می‌کنم در کسری از ثانیه ماجرا را فهمیده.
بابا که به خانه می‌آید، یک نگاه به من می‌اندازد و یک نگاه به خانم فرهمند. فکر کنم دارد تمام جمله‌ها و رفتارهای من را در این مدت تحلیل می‌کند. در همین حال یک لیموشیرین برمی‌دارد، آن را به چهار قسمت تقسیم می‌کند. باید مثل فیلم‌ها به طرف پیشدستی‌اش شیرجه بزنم و در حالت اسلوموشن بگویم «نههههه!» ولی نمی‌شود و بابا در حالی که به اندازه یک دستگاهِ آب‌میوه‌گیری سر و صدا راه انداخته، شروع به خوردن آن می‌کند. خدا را شکر که مامان با یک نگاه به بابا تذکر می‌دهد و بابا راجع به نحوه مکیدن لیموشیرین کمی بازنگری می‌کند. موبایلم روی میزِ کنار بابا زنگ می‌خورد. بابا می‌خواهد گوشی را به من بدهد اما با دیدن اسمِ روی گوشی به من می‌گوید: «همون دوستته که دعوتت کرده بود. بذار خودم بهش جواب می‌دم».
به دوستم گفته بودم برای رفتن به من اصرار کند اما نه اینکه این‌قدر جدی بگیرد و دوباره زنگ بزند. می‌خواهم گوشی را بگیرم اما خودِ بابا جواب می‌دهد. معلوم است دوستم دارد، می‌پرسد چرا حامد نیامده کافه و می‌گوید همچنان منتظر من است! بابا هم با نگاهِ معناداری گوشی را به من می‌دهد. بعد هم در حالی که بیشتر به فکر فرو رفته یک لیمو شیرینِ بزرگ‌تر دیگر برمی‌دارد. خوشبختانه مامان برای کاری بابا را صدا می‌زند. من هم از این فرصت استفاده می‌کنم و بعد از قطع کردن گوشی، لیموشیرین را از توی ظرف بابا برمی‌دارم و زیرمیوه‌ها قایم می‌کنم. فقط خانم فرهمند این صحنه را دیده و بالاخره بعد از مدت‌ها می‌بینم که بلد است لبخند هم بزند. همین لبخند برای کل شب یلدای من کفایت می‌کند. دوباره به طرف آشپزخانه می‌روم و الکی وانمود می‌کنم که دارم با گوشی حرف می‌زنم. می‌دانم بابا حسابی مرا زیر نظر گرفته. درحالی که دارم ادای حرف زدن را درمی‌آروم، تلفنم دوباره زنگ می‌خورد. آن‌قدر خراب‌کاری کرده‌ام که دیگر جز خندیدن کاری از دستم برنمی‌آید! بابا هم می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد. تاآخر شب، مامان و بابا دارند تحلیل می‌کنند که چرا خانم شهابی نیامد. هزار و یک احتمال می‌دهند اما برای من زیاد مهم نیست. قبل از خواب بابا به من می‌گوید: «ولی فکر نکن من متوجه نمیشم پسرجان. تو که حس شیشم من رو می‌شناسی».
رنگم پریده و حس می‌کنم مثل فیلم‌ها لحظه‌ای است که باید اعتراف کنم. بابا ادامه می‌دهد: «رفتی ولی تا فرهمند اومد، برگشتی».
آب دهانم را قورت می‌دهم. بابا هم می‌گوید: «ولی این راهش نیست». سرم را پایین انداخته‌ام. مامان از بابا می‌پرسد: «راهِ چی؟»
بابا هم می‌گوید: «اینکه میخواد از حسادتِ زنانه استفاده کنه. تا دید شهابی نیومد و ضد حال خورد، با اومدن فرهمند برگشت خونه تا غیرمستقیم به شهابی پیام بده».
با تحلیل بابا صد رحمت به تحلیل‌های صدا و سیما! قبل از خواب بارها و بارها آن لبخند خانم فرهمند را با خوش‌خیالی مرور می‌کنم اما خبر ندارم شب بعد، در شبِ یلدای خانوادگی چه اتفاق عجیبی قرار است رقم بخورد. آخر آدم آن‌قدر حواسش پرت باشد که شبِ مهمانی را اشتباه کند و اشتباهی در شبِ مهمانی خانوادگی ما سر و کله‌اش پیدا شود، خانم شهابی؟!

ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@dastanbighanoon


✅ همین دور و بر: یلدا 2
مهرداد صدقی | بی قانون
@bighanooon

خانم فرهمند بدون اعتنای چندانی به من به پلاک و آدرسی که توی گوشی‌اش نوشته، نگاه می‌کند و زنگِ واحدِ ما را می‌زند. راننده تاکسی از من می‌پرسد: «بالاخره میای یا نه؟»
ضمن احترام به شعرهای حافظ، سعدی، مولوی و فردوسی، حالِ الان من فقط مصداق این شعر است «یه دل میگه برم برم، یه دلم میگه نَرَم نَرَم».
غرورم می‌گوید نه، منطق می‌گوید نه، اما دلم می‌گوید باید برگردم. البته اگر برگردم، بابا و مامان متوجه ماجرا می‌شوند. می‌خواهم به راننده تاکسی بگویم برود اما نمی‌دانم کی رفته که من نفهميدم. توی کوچه قدم می‌زنم تا کمی فکر کنم. در اوج خیال‌بافی‌ام. اینکه الان با خانم فرهمند وارد خانه می‌شویم، مامان روی سرِمان گل می‌ریزد، همان دانشجویی که جاسیگاری خریده بود با انجام انواع اعوجاجات موزون و ناموزون و رقص سینی، یک چاقو برای بریدن کیک می‌آورد و بابا و آقای عطاری هم در حالی که قرینه هم می‌رقصند، از بقیه می‌خواهد برای‌مان دست بزنند. در همین خوش‌خیالی‌ها هستم که یک‌دفعه دستی به شانه‌ام می‌خورد. مثل مجرمی که در لحظه وقوع جرم دستگیر می‌شود، عین برق گرفته‌ها جا می‌خورم. آقای عطاری سلام می‌دهد و می‌گوید:
-بابات می‌گفت مهمون دارین چرا توی کوچه‌ای؟
حالا باید به او هم جواب پس بدهم. هنوز چیزی نگفته‌ام، خودش نتیجه‌گیری می‌کند: «نکنه داری به آلودگی هوا کمک می‌کنی؟»
الکی لبخند می‌زنم تا بی‌خیال شود اما آقای عطاری می‌گوید: «ذکر خیر بابات شد یه حالش رو بپرسم»
فورا می‌گویم: «الان که مهمون داره...»
- خب تو چرا نمیری پیش مهمونا؟.... حامد، خیلی مشکوک می‌زنی‌ ها. خدای نکرده جریان سیگارمیگار که نیست؟

آقای عطاری در حالی که مرا زیر نظر گرفته، زنگِ خانه‌مان را می‌زند. تا قبل از اینکه بابا بیاید، مهلت دارم یک راه‌حل پیدا کنم. بابا که می‌آید با دیدن من متعجب می‌شود.
-تو نرفتی هنوز؟
-راستش داشتم می‌رفتم اما وقتی فهمیدم مهمونی‌شون یه خورده خونوادگیه پشیمون شدم. برای همین پیچوندمشون و گفتم بیام همین‌جا به شما کمک کنم.
بابا می‌گوید: «تو که راس میگی!»
حالا نوبت آقای عطاری است که مرا گیر بیندازد.
- پس چرا توی کوچه داشتی قدم می‌زدی؟
راستش موقع دفاع از پایان‌نامه هم این‌طور در برابر سوال‌ها گیر نکرده بودم. بهترین راه این است که مسیرِ آبروبرانه اما کم‌خطرتری انتخاب کنم و برای همین به ناچار با شرمندگی به آقای عطاری می‌گویم: «دلیلش همونیه که اول گفتین».

آقای عطاری می‌خندد و می‌گوید: «اشکال نداره. من و باباتم همین‌کاره‌ایم! منتها قبلش چک می‌کنیم کسی دور و برمون نباشه!»


فعلا که نه خبری از خانم شهابی است و نه خانم فرهمند. حس می‌کنم شبِ یلدا بدون حضور خانم فرهمند، بلندتر از همیشه است و زمان اصلا نمی‌گذرد. به قول معروف وقتی کسی که باید باشد، نباشد، حتی اگر در جمع هزاران نفر هم باشی باز حس می‌کنی تنهایی. بابا که می‌بیند جَو کمی سنگین است، به بچه‌ها پیشنهاد می‌دهد پانتومیم بازی کنیم اما هیچکس آنقدر ساده‌لوح نیست که بپذیرد تا خودش را ضایع کند. خودِ بابا می‌خواهد بلند شود اما با یک نگاهِ مامان بلافاصله بالاجبار بی‌خیال شده و برای طبیعی‌کردن، ظرف آجیل را به بقیه تعارف می‌کند. به بهانه‌ای از جمع آن‌ها خارج می‌شوم و موقتا می‌روم توی اتاقم. به یکی از دوستانم پیام می‌دهم که نیم‌ساعت بعد به من زنگ بزند و الکی بگوید برای یلدا مرا قبلا دعوت کرده و برای حضورم در آنجا اصرار کند. می‌خواهم وقتی زنگ زد گوشی را به بابا هم بدهم تا بابا فکر نکند الکی می‌گویم. از توی هال صدای آواز می‌آید و از کلمه‌های اشتباه مطمئن می‌شوم باباست. وقتی برمی‌گردم توی هال می‌بینم بابا دارد برای همه آواز می‌خواند و بقیه هم به طور موزون برای شعرِ من درآوردی او دست می‌زنند.
«امشب شبِ یلدائه عزیزم رو می‌خوام....»
بابا که که حسابی جو گیر شده وقتی لبخندِ مرا می‌بیند، انگار می‌خواهد مرا هم با خودش غرق کند و ناگهان وسط آوازش می‌گوید «‌ها دکتر بیا وسط!»
خوشبختانه دوستم در همین اوضاع و احوال زنگ می‌زند. با صدای بلندی جواب می‌دهم. موضوع را به بابا می‌گویم. قبلا هم به او گفته بودم که شب یلدا دعوتم. گوشی را به دوستم می‌دهم و او هم آنقدر اصرار می‌کند تا بابا بالاخره می‌پذیرد. حالا که خانم شهابی هم در کار نیست، از نظر مامان هم مشکل چندانی ندارد. بابا از طرف من از بقیه عذرخواهی می‌کند و جریان را می‌گوید. از بچه‌ها خداحافظی می‌کنم. هوا کمی سرد است و تصمیم می‌گیرم بروم کافه. خوشبختانه یک تاکسی دارد می‌آید و با دست اشاره می‌کنم که بایستد. تاکسی جلوی پایم نگه می‌دارد. می‌خواهم سوار شوم که درِ عقبِ تاکسی باز می‌شود و خانم فرهمند از آن بیرون می‌آید...

ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@dastanbighanoon


✅ همین دور و بر: یلدا
مهرداد صدقی | بی قانون
@bighanooon

برای اینکه شبِ چله هم‌کلاسی‌های بابا با شبِ مهمانی خانوادگی تداخل نداشته باشد، قرار شده در دو شبِ مختلف برگزار کنیم و امشب نوبت هم‌کلاسی‌های بابا است. مامان تعداد دقیق مهمان‌ها را از بابا می‌پرسد. گوش من هم تیز شده که ببینم خانم فرهمند هم می‌آید یا نه. بابا با دستپاچگی دنبال گوشی‌اش می‌گردد و می‌گوید: «یه جور استرس دارم انگار دارن میان خواستگاریم!»
بعد هم در حالی که در جستجوی گوشی از کنار من رد می‌شود، چشمکی می‌زند و زیر لب می‌گوید: «شایدم دارن میان خواستگاری تو!»
به گوشیِ بابا زنگ می‌زنم. صدایِ آن از توی دستشویی می‌آید. مامان می‌پرسد: «تو اصلا چرا گوشیت رو می‌بری دستشویی؟» بابا هم با دستپاچگی بیشتری می‌گوید: «باور کن اونجا از بیکاری، اخبار مخبارا رو می‌خونم»

وقتی می‌خندم، بابا می‌گوید: «پسرجان یه روزم ایشالا به سن و سال من می‌رسی می‌فهمی چی می‌گم»
بابا که گوشی‌اش را برداشته، در حال شمردن مهمان‌ها، اسامی آن‌ها را به شکلی مبهم زیر لب می‌گوید. طبق معمول فقط اسم خانم شهابی را بلندتر می‌گوید و وقتی می‌بیند به روی خودم نیاوردم، برای اینکه مرا گیر بیندازد، الکی می‌گوید «یه وقتم دیدی نیومد.»
دلم می‌خواهد گوشیِ بابا را کش بروم و مخفیانه اسامیِ مدعوینی که دعوت بابا را پذیرفته‌اند پیدا کنم اما بلافاصله بی‌خیالش می‌شوم، چون یادم می‌آید توی دستشویی بوده.
پسرها زودتر از خانم‌ها می‌آیند. بچه‌های خوبی به نظر می‌رسند. حس می‌کنم من وقتی شبیه آن‌ها بودم هنوز پیش دانشگاهی می‌رفتم. چرا دانشجوهای جدید اینقدر ریزه میزه‌اند؟ مسئولان رسیدگی کنند. خانم‌ها که می‌آیند، هدیه‌ای را که خریده‌اند به مامان می‌دهند. ستِ چند سینیِ چوبی که با اندازه‌های مختلف روی هم قرار گرفته‌اند. مامان در حالی که ذوق کرده، از آن‌ها تشکر می‌کند و در یک حرکت بدون توپ از خانمی که هدیه را به او داده می‌پرسد: «شما خانم شهابی هستین؟» خانم دانشجو می‌گوید «نه». مامان احتمالا خیلی دوست داشته کسی که به او کادو را داده همان «شهابی» باشد. یادم باشد اگر روزی خانم فرهمند به من روی خوش نشان داد بگویم همان اول برای مامان کادو بخرد. مامان این دفعه در یک حرکت «استاداسدی وار» کم مانده توپ را به دروازه خودمان بزند و می‌پرسد: «پس ایشون چرا نیومدن؟» حس می‌کنم الان است که کل پروژه مهمانی شب یلدا لو برود اما خانم‌ها بدون اینکه شک کنند مامان چرا همچین حرفی زده، می‌گویند در جریان نیستند که چرا نیامده. پسرها با هم پچ‌پچ می‌کنند. رنگم می‌پرد اما متوجه می‌شوم با دیدن کادوی دخترها کمی شرمنده شده‌اند و می‌خواهند به یکی از دوستان‌شان که هنوز نیامده پیام بدهند تا دست خالی نیاید. بابا همه هم‌کلاسی‌ها را به مامان معرفی می‌کند. با اینکه من هم به عنوان استاد رفع اشکال سرِ کلاس‌شان رفته‌ام اما بابا یک‌بار دیگر مرا به آنها معرفی می‌کند و می‌گوید: «آقای دکتر هم که معرف حضورتون هست»
بعد هم با پسرها شوخی می‌کند: «هر کی اینجا تعارف بازی دربیاره و میوه نخوره و روز امتحانم برگه‌اش رو به من نشون نده، همین الان می‌گم آقای دکتر بهش آمپول بزنه».

بچه‌ها می‌خندند و از خنده آن‌ها، دخترها هم که نمی‌دانند جریان چیست می‌خندند. کمی نگرانم چون انگار دیگر قرار نیست کسی بیاید. با آخرین امیدِ توام با نگرانی به ساعت نگاه می‌کنم و وقتی نگاهم را برمی‌گردانم، می‌بینم بابا در حالی که لبخندی معنادار روی صورتش هست، به من از آن سلام‌های‌ مخصوصش می‌دهد. صدای زنگ که می‌آید سعی می‌کنم بر خوشحالی‌ام غلبه کنم. مامان که انگار تا توپ را رسما وارد دروازه خودمان نکند ول‌کن ماجرا نیست، می‌گوید: «فکر کنم خانم شهابیه».
در را که باز می‌کنم، یکی از پسرهایِ هم‌کلاسیِ بابا است. یک کادو هم توی دستش گرفته و با ورودِ او، بقیه پسرها خیال‌شان راحت می‌شود. با چشم و ابرو از او می‌پرسند دُنگ‌شان چقدر شده. کادو که باز می‌شود، یک جاسیگاریِ سنتی و کار شده از آب درمی‌آید. بقیه پسرها دوستانه تویِ سرِ کسی که کادو را خریده می‌زنند و با صدایی آهسته یک جمله منشوری به او می‌گویند و خودِ پسری که کادو خریده قسم می‌خورد وقت نداشته. بابا کادو را که می‌بیند، دستِ دانشجویی که آن را آورده می‌گیرد و بعد از تشکر، او را به من نشان می‌دهد و می‌گوید: «آقای دکتر، آمپول بی‌زحمت!»


#همين_دور_و_بر
شاپينگ
مهرداد صدقى| بى قانون

@bighanooon

مدل خرید کردن مامان این‌طوری است که مثلا می‌رود بیرون و قصد خرید ندارد اما یکدفعه با کلی خرید می‌آید؛ البته اگر با قصد خرید برود معمولا دست خالی می‌آید. اگر با این قصد برود که مثلا برای تولد خاله‌ام چیزی بخرد، از چیز خاصی خوشش نمی‌آید اما آخر سر می‌بینی برای خودش یک کفش خریده. اما اگر برای خرید کفش بیرون رفته باشد، یک دفعه می‌بینی از یک شال خوشش آمده اما چون زیاد داشته و یا قیمتش زیاد بوده، برای خاله‌ام خریده. در کل خطرناک‌ترین حالت این است که در‌حالی‌که قصد خرید ندارد برود بیرون.
مدل خرید کردن بابا این‌طوری است که برای خرید گوجه می‌رود اما یک دفعه می‌بینی از یک بساطی یک بسته جعبه ابزار هم خریده یا مثلا رفته پیراهن بخرد اما علاوه‌بر پیراهن چند تا ابزار هم خریده و معتقد است به درد می‌خورد. همان علاقه‌ای که بچه‌ها به خرید مدادرنگی دارند بابا به خرید جعبه ابزار و پیچ گوشتی دارد. هر از گاهی هم پیچ‌گوشتی‌ها را می‌شمارد و بعد به این نتیجه می‌رسد یا بچه‌ها بعضی‌هایش را گم کرده‌اند یا مادرم بعضی از آن‌ها را به دایی داده و پس نگرفته. وای به‌حال وقتی که احساس کند قیمت یک چیز مناسب است. فرقی هم نمی‌کند آن چیز دستمال کاغذی باشد یا کمپرسور یخچال. حتما باید چندتا یا یک گونی پر از آن چیز بخرد. باز وای به وقتی که بابا احساس کند چیزی در خانه لازم است و در جایی ببیند قیمتش مناسب است. ما الان توی خانه چهار تا اتوی نو داریم که به همین شیوه خریداری شده‌اند اما خود بابا هنوز از یک اتوی قدیمی استفاده می‌کند که تنها تفاوتی که با کتری دارد این است که با آن نمی‌شود چای دم کرد وگرنه با جفت‌شان به یک اندازه نمی‌شود چروک پیراهن را صاف کرد.
قبلا هم گفتم که مامان و بابا گوشی‌های جدید خریده‌اند و با شبکه‌های مجازی آشنا هستند اما به‌تازگی با پدیده خطرناک دیگری آشنا شده‌اند. ماجرا از این قرار است که عروس یکی از دوستان مامان جدیدا از ترکیه جنس می‌آورد و در گروه‌های تلگرامی می‌فروشد. خاله جان هم مامان را عضو این گروه کرده. مامان که با خرید اینترنتی آشنا شده و یاد گرفته با هر کلیک می‌توان چیزی خرید، هر روز صبح در حال خرید و هر روز عصر هم در فاز پشیمانی بعد از خرید زیاد و بخشیدن آن‌ها به خاله است. خاله هم همین‌طور. من هم به جای نوشتن پایان‌نامه کارم این شده که هر روز اینترنتی برای آن عروس خانم محترم از طرف مامان و خاله پول واریز کنم. الان آن‌قدر شرطی شده‌ام که حتی اگر بخواهم قبض‌های خانه را پرداخت کنم، باز هم به طور اتومات برای آن خانم محترم پولی واریز می‌کنم. بابا که ماجرا را فهمیده به مامان و خاله گیر داد: خب وقتی آدم چیزی لازم نداره، چرا باید بخره؟
مامان در حالی که نظر بابا را تایید می‌کرد، گفت: «حق با توئه.» بعد هم در یک اقدام ناجوانمردانه صفحه‌های دیجی‌کالا و دیوار و شیپور را به او نشان داد و گفت: «راستی اینا رو دیدی؟»
بابا اول با بی‌میلی نگاه کرد. بعد کم‌کم توجهش جلب شد و هنوز چند ساعتی از این جلب‌توجه نگذشته بود که پیک موتوری یک سگدست دست دوم و یک جعبه ابزار و یک کفش اسپورت دست چندم برای‌مان آورد. بابا پس از تحویل کالا گفت: «تو تبلیغش که سالم‌تر بود. حامد بیا این کفشو بپوش ببین اندازته؟!»

#همين_دور_و_بر
🔻🔻🔻
@bighanooon
👇👇👇
@dastanbighanoon

Показано 20 последних публикаций.

1 286

подписчиков
Статистика канала