🦋داستانهای زیبا🦋


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


#زنده_گی_نامه📕
#داستانهای_زیبا،📝
#اقوال_مفید_وپند_آمیز 📋
#کلیپ_های_اسلامی🎥#
# رادراین_کانال_مشاهده_کنید !
دوستانیکه داستانهای زیبا دارند
ویا زنده گی نامه دارند
به آیدی زیر مسج کنند
تا داستانهای شان را درکانال همراه بانام شان قرار بدهم
@mokhlas25

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: کانال تبادلات لیستی شبانه
🌹گروه_تبادلات_لیستی_اهل_سنت 🌹
‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌http://t.me/tabadolat_ahle_sunat
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
سوال جواب
@Allah_John
•┈•••❍🦋❍•••┈•
خاتم الانبیا
https://t.me/joinchat/WDpOwmX325gyTnAO
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کانال الذاکرین
http://t.me/Zakereen97
•┈•••❍🦋❍•••┈•
استوری کده
@khoda_padshahe_ghalbha
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کانال نورالهدی
https://t.me/ahlesunnetvejmaathagj77
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کانال رسمی مفتی عبدالقادر مختار
https://t.me/CanalresmimaftiAbdulQadirmkhtar
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کانال به یاد الله
@beiadeallah
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کتابخانه أحفاد صَلاحَ الدّین
@ketabkhaneh_ahlesonnat
•┈•••❍🦋❍•••┈•
به سوے الله
@Quranic_story
•┈•••❍🦋❍•••┈•
مجالس صالحین
@majales_salehin
•┈•••❍🦋❍•••┈•
بهترین عکسهای اسلامی HD با حفصه موحده(جدید)
@Hafsa_Movahhida9
•┈•••❍🦋❍•••┈•
رسم حجاب با حفصه موحده( جدید)
@Rasm_hijab_2
•┈•••❍🦋❍•••┈•
كانال همیشه در جستجوی حق باش!!
https://t.me/alhagtt
•┈•••❍🦋❍•••┈•
✓ کانال رسمی مولانا حبیب الله کریمی
https://t.me/karimihabibollah
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کانال داستان های زیبا
@Dastanhayiziba
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کانال لبیک یاربی
@Asheghan_rahe_khoda
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کانال استغفرالله
@astakhfar
•┈•••❍🦋❍•••┈•
★کانال زندگی با الله زیباست
@zendegibaallahzibast1
•┈•••❍🦋❍•••┈•
عربی برای همه
@ArabicForAllFa
•┈•••❍🦋❍•••┈•
گلستان سخن
@golistansokhan
•┈•••❍🦋❍•••┈•
گروه مکالمه زبان عربی
@LetsTalkArabic1
•┈•••❍🦋❍•••┈•
مفاهیم اسلامی
@MafahimIslami_1400
•┈•••❍🦋❍•••┈•
گنجینه ختم قرآن آیه به آیه
@Qoran789
•┈•••❍🦋❍•••┈•
صدای اسلام
@anjomanbradrandini
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کانال حسبی الله
https://t.me/matn_tanhai00
•┈•••❍🦋❍•••┈•
نبض ایمان
@Nabz_iman
•┈•••❍🦋❍•••┈•
زندگی پیامبرﷺ از تولد تا وفات و مطالب جذاب دیگر
@siratalrasool
•┈•••❍🦋❍•••┈•
آموزش تجويد و لحن قرآن کریم
@ostad_sediqi
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کانال زیبای توشه آخرت
@Quran_AZimoshan
•┈•••❍🦋❍•••┈•
زیباترین سرودهای اسلامی
@sorodhay_eslami
•┈•••❍🦋❍•••┈•
زندگی با خدا
@khodaimehraban
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کانال عکس نوشته های قرآنی
@QURABA_SLAM
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کانال احادیث و سنت نبویﷺ
@THEHADIIS
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کانال السنة النبوية ﷺ
@SUNATNABY
•┈•••❍🦋❍•••┈•
کانال سخنرانی علمای موحد جهان اسلام
@THEMANHAJ
•┈•••❍🦋❍•••┈•
مختصر صحیح بخاری
@bukhari9
•┈•••❍🦋❍•••┈•
پله پله تا ملاقات خدا1
https://t.me/asemoonyh
•┈•••❍🦋❍•••┈•
1




🦋🦋🦋

#هیچ_کار_خداون_ بی‌_حکمت_نیست ...

🥀خیلی جالبه این داستان 🥀

پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...

روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋


🦋🦋🦋

سه تا "خ" را فراموش نکن :
خدا ... خوبی ... خنده ...

برای سه تا " و " ارزش قائل باش :
وقت ... وفاداری ... وجدان ...

تو زندگی عاشق سه تا " ص " باشد :
صداقت ... صلح ... صمیمیت .

سه تا " الف " را در زندگی از دست نده :
امید ... اصالت ... ادب ...

سه تا " ش " تو زندگی خیلی تأثیرداره :
شکر خدا ... شجاعت ... شهامت

آرزوی من برای شما سه تا " س " :
سعادت ... سلامتی ... سربلندی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋


🦋🦋🦋

?#تمیز_وکثیف


معلم گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد. وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋


🦋🦋🦋

🚩#سحرخیز_باش_تاکامروا_باشی

حکایت کرده اند که بزرگمهر وزیر دانشمند انوشیروان هر روز صبح زود خدمت پادشاه میرفت و در جواب وی که چرا اینقدر زود آمدی میگفت: سحرخیز باش تا کامروا شوی.
روزی انوشیروان به عده ای از درباریان دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند و چون خواست به درگاه بیاید از هر طرف به او حمله کنند و لباسهایش را درآورده و بگریزند.
صبح روز بعد که بزرگمهر به درگاه میرفت مورد حمله دزدان قرار گرفت و چون لباسهایش را بردند مجبور شد به خانه برگشته و تجدید لباس کند. چون به درگاه انوشیروان رسید شاه را خندان دید که میگفت:
چرا دیر آمدی، مگر نمی گفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟
بزرگمهر گفت: امروز دزدان کامروا شدند زیرا سحرخیزتر از من بودند...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋


‍🦋🦋🦋

💔سرگذشت واقعی با عنوان : #راه_بی_پایان

#قسمت_پنجم

🌸🍃اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پسرجوان از پشت سر بند کیفم را کشید و گفت: »کارتم روبگیر. شماره موبایلم روش هست. حتما بهم تلفن بزن!
« نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. فوری #کارت را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم.

همین که به خانه رسیدم پدر و مادرم، برادر تازه متولد شده ام را به مطب دکتر بردند و من در خانه تنها ماندم. پسرجوان حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. وسوسه شده بودم که با او تماس بگیرم و حرف هایش را بشنوم اما جرات نمی کردم.
اگر پدرم می فهمید دمار از روزگارم در می آورد.

◽️بالاخره آنقدردل دل کردم که تا به خودم آمدم دیدم گوشی کنار گوشم است و دارم با انگشتانی لرزان شماره او را می گیرم. از ترس عرق کرده بودم و صدایم می لرزید. بریده بریده گفتم:
»من همون دختری هستم که امروز بهش کارتتون رو دادین!
« پسرجوان خنده ایی کرد و گفت: »می دونستم زنگ میزنی. منتظرت بودم.
راستی صدات چقدر قشنگه، درست مثل اون چشمای نازت!«

‼️ پسرجوان که حالا می دانستم نامش»باربد« است، حرف های قشنگتری هم زد که برایم تازگی داشت. حرف ها و تعریف هایش بوی #عشق و #محبت می داد، بوی یکرنگی.!
حال و روزم در آن لحظات دیدنی بود. از اینکه پسری به #زیبایی آن بازیگر در یک نگاه عاشقم شده بود به خودم افتخار می کردم.

◽️با بودن کنار باربد چنان احساس #خوشبختی می کردم که گویی خوشبخت تر از من دختری در دنیا نیست
اما صد افسوس که عمر این خوشبختی پوشالی بسیار کوتاه بود. من با تمام وجودم به باربد و وعده هایش اعتماد کرده بودم و او را مرد زندگی ام می دانستم ، اما زهی خیال باطل!

#ادامه_دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌


🦋🦋🦋

​​​❣بِسْـمِ اللهِ الـرَّحـْمـنِ الـرَّحِـيـم❣

⇣✿💠قــصــه های قــرآنــی💠✿⇣

🗯 قسمت ← هجدهم

🗞شرط همراهی

📖🥀موسی در مقابل موانع بر شمرده شده، ساکت ننشست و بر درخواست خودش اصرار ورزید و گفت:

📚﴿قَالَ سَتَجِدُنِيٓ إِن شَآءَ ٱللَّهُ صَابِرٗا وَلَآ أَعۡصِي لَكَ أَمۡرٗا ٦٩﴾

❣[الکهف: 69]❣

📖🥀«گفت: به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد».

📖🥀پس تصمیم گرفت به اراده‌ی پروردگار در راه آموختن علم از بنده‌ی نیکوکار خدا صبر پیشه کند. سپس متعهد گردید که در این راه از هیچ امری مخالفت ننماید، اگرچه مستلزم تحمل رنج و مشقت زیادی باشد.

📖🥀بنده‌ی صالح خدا با مهربانی در او نگریست. آثار امیدواری و صداقت در درخواست را مشاهده نمود. دلش به حال او سوخت و با او موافقت کرد، ولی شرط دیگری را نیز بر شرایط افزود که قابل تحمل نبود.

📖🥀گفت: ای موسی! باید تعهد کنی که هر چه را دیدی، اصلاً از من درباره‌ی آن چیزی نپرسی و توضیحی نخواهی و به طور کلی هیچ اعتراضی نکنی. تا این‌که موعد همراهی و رفاقت ما پایان یابد و در آخر من خود همه چیز را برایت توضیح می‌دهم و هر چیزی را که فهم آن برایت مشکل بود، برایت روشن خواهم ساخت. موسی قبول کرد و هر دو به راه افتادند.

📚﴿قَالَ لَهُۥ مُوسَىٰ هَلۡ أَتَّبِعُكَ عَلَىٰٓ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمۡتَ رُشۡدٗا ٦٦ قَالَ إِنَّكَ لَن تَسۡتَطِيعَ مَعِيَ صَبۡرٗا ٦٧ وَكَيۡفَ تَصۡبِرُ عَلَىٰ مَا لَمۡ تُحِطۡ بِهِۦ خُبۡرٗا ٦٨ قَالَ سَتَجِدُنِيٓ إِن شَآءَ ٱللَّهُ صَابِرٗا وَلَآ أَعۡصِي لَكَ أَمۡرٗا ٦٩ قَالَ فَإِنِ ٱتَّبَعۡتَنِي فَلَا تَسۡ‍َٔلۡنِي عَن شَيۡءٍ حَتَّىٰٓ أُحۡدِثَ لَكَ مِنۡهُ ذِكۡرٗا ٧٠﴾

❣[الکهف: 66- 70]❣

📖🥀«موسی بدو گفت: آیا می‌پذیری که من همراه تو شوم و از تو پیروی کنم، بدان شرط که از آن‌چه مایه‌ی صلاح و رشد است و به تو آموخته شده است، به من بیاموزی؟

📖🥀خضر گفت: تو هرگز توان شکیبایی با مرا نداری و چگونه می‌توانی در برابر چیزی که از راز و رمز آن آگاه نیستی، شکیبایی کنی؟

📖🥀موسی گفت: به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد.خضر گفت: اگر تو همسفر من شدی سکوت محض باش و درباره‌ی چیزی که انجام می‌دهم و در نظرت ناپسند است از من مپرس تا خودم راجع بدان برایت سخن بگویم».

✍🏻 ان شاءالله ادامه دارد....
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋


‍ 🦋🦋🦋

#جوانه_ی_امید

#قسمت_بیست ویکم

🌺🍃مهر ماه شده بود
تازه از ماه عسل برگشته بودیم
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم
وقتی از حموم اومدم بیرون حوله رو دور تنم پیچیدم و رفتم سمت تلفن
-الو ؟
هیراد: جان
- صبح چرا بیدارم نکردی وقتی میخواستی بری ؟
هیراد: اخه دیدم خوب خوابیدی دلم نخواست بیدار بشی .. الان داری میری استخر ؟
-اره عزیزم امروز 2تا شاگرد دارم ساعت 11 الانا دیگه حاضر میشم و میرم
هیراد: باشه عزیزم پس برو شب میبینمت خانومی
تلفن رو گذاشتم رو تخت و رفتم لباس بپوشم
ساعت حدودا 9 و 40 دقیقه بود که از خونه خارج شدم از پارکینگ که در اومدم محمدرضا جلوی در بود
ماشینو از پارکینگ خارج کردم و گوشه ای پارک کردم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اقای سماواتی
-سلام
محمدرضا: سلام هسلا
-خوبین ؟ اینجا چیکار میکنین ؟ هیراد مگه تو شرکت نیست ؟
محدرضا: چرا هست ولی اومدم با تو حرف بزنم
-خب بفرمائید .. فقط من عجله دارم
محدرضا: بهت گفته بودم که با هیراد ازدواج نکن .. شما که جدا شده بودین .. چی شد ؟
-ببینید اقای سماواتی برادر شیدا هستین .. برادر بهترین دوستم ..احترامتون واجب ولی بهتون اجازه نمیدم توی زندگی من دخالت کنین یه بار باعث شدین من و هیراد از هم جدا بشیم و 10 ماه جفتمون جدا بشیم از هم ولی دیگه این اجازه رو بهتون نمیدم خواهش میکنم دخالت نکنین
سریع به سمت ماشینم رفتم و راه افتادم
وقتی رسیدم به هیراد پیام دادم که اگه جواب ندادم نگران نشو
دلشوره گرفتم خدا بگم چیکارت کنم محمدرضا اه دست از سرم بردار دیگه ای خدا من چیکار کنم که بی خیال زندگی من بشه ؟ اخه واسه چی دخالت میکنه ؟

🌺🍃ساعت 6 عصر بود داشتم شام خوشمزه ای که هیراد دوست داره رو براش درست میکردم
زنگ ایفون به صدا در اومد
درو باز کردم رفتم جلوی در منتظر هیراد شدم
هیراد: به به چه بوی کبابی
-بله اقایی دارم براتون شام خوشمزه ای رو درست میکنم
هیراد رفت که لباساشو عوض کنه .. خدایا بهش بگم ؟ قاطی نکنه ؟
نمیخوام این مهربونی هیراد از بین بره .. نمیخوام زندگیم بهم بریزه اخه یکی نیست به محمدرضا بگه چی به تو میرسه اگه ما جدا بشیم ؟
من که نمیام حتی یه لحظه هم بهت نگاه کنم اقای سماواتی پس دست از سرم بردار
همین طوری تو فکر بودم که متوجه س صدای هیراد شدم
هیراد: خانوم کجایی ؟ حواست کجاست ؟؟؟
-همینجام عزیزم برو یکم بشین الان شام رو اماده میکنم
بعد شام ظرفارو شستم و با هیراد رفتیم که نماز بخونیم
بعد نماز سجاده رو جمع کردم و رو به هیراد گفتم : خوابت میاد
هیراد : اره
-هیراد وایسا
-جونم خانومم ؟
-هیراد میخوام یه چیزی بگم ولی توروخدا عصبانی نشو
- چی ؟ بگو هسلا
-محمدرضا همش تهدیدم میکنه
-چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-نمیدونم چرا همش میگه از تو طلاق بگیرم .. میگه اگه طلاق نگیرم بیچارمون میکنه
هیراد بلند شد و رفت چراغو روشن کرد .
اومد شونه هامو گرفت و با داد گفت کی این حرفارو زده ؟
-هیراد تروخدا عصبانی نشو
-حرف بزن هسلا
-چند ماه پیش ... هم قبل عروسی هم بعد عروسی یعنی امروز اومد گفت که چرا ازدواج کردیم
منم گفتم نمیخوام که دخالت کنه هیراد توروخدا عصبانی نشو .. بهت نگفتم که اینجوری نشی عزیزم قبل عروسی هم اومده بود میگفت نامزدی رو بهم بزن که بهم خورد
-اون شب ازت پرسیدم.. شب عروسی پرسیدم ... واسه چی دروغ گفتی ؟ اون مرتیکه باعث شد ما 10 ماه از هم دور بشیم هسلا میفهمی ؟ نباید ازم اینو پنهون میکردی
-هیراد از این عصبانی شدنت میترسیدم تو روخدا هیراد اروم باش
اولین باری بود که هیراد محکم پرتم کرد رو تخت
رفت لباسی پوشید و از خونه گذاشت رفت ..
وای خدایا .. نره بلایی سر محمدرضا بیاره ..
چیکار کنم حالا ؟
انقدر گریه کردم که خوابم برد .. صبح که بیدار شدم دیدم هیراد داره نگام میکنه .. چشماش خیلی قرمز بود
-هیرادم ..
-هیس .. هیچی نگو هسلا .

ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋


🦋🦋🦋

#پارت_۷۲

روزهامه همه تکراری بود صبح پوهنتون میرفتم، پیشین مشغول نوشتن بودم و روزهای یکشنبه، سه شنبه، پنج شنبه به انجمن میرفتم. در کل نوشتن بری آرامش روح و روانم خیلی خوب بود. هم سعت مه تیر میشد و سرگرمی بود و هم خیلی چیزا یاد میگرفتم خیلی از اشتباهاتی که دیشتم رفع شد و تصمیم گرفتم که رمان جدید بنویسم.
طبق معمول وقتی جلسه انجمن خلاص شد به خونه رفتم و با دیدن یک عالم کفش رنگ به رنگ به رو جا کفشی بیحوصله آروم گفتم:" کی حوصله مهمون داره بخدا!"
کفشا خو بیرون کردم و داخل دهلیز شدم که دیدم عمه مه و دخترایو آمادن. خودی همگی سلام و احوالپرسی کردم و بعد برفتم اتاق خو تا رختاخو عوض کنم. پس بیامادم پایین به بهونه کمک کردن به آشپزخونه رفتم. مادرمه مصروف صاف کردن برنجا بودن با تعجب گفتم:" البد شاو میستکن؟!"
مادرمه:" هادگه"
مه:" چری از صبح خبر ندادن؟"
مادرمه:" مه چی بفهمم. او دم باباتو زنگ زدن گفتن اینا میاین. یک دو ساعت پیش هم اینا آمادن"
مه:" میلاد و سمیرا هم میاین؟"
مادرمه:" ها دگه"
مه:" رومینا چی؟"
مادرمه طرفمه نگاه کرد و گفت:" عوض ایقذر سوال کردن از ای و او حداقل بپرس که کاری چیزی است که مه بکنم؟"
از گپ مادرخو ناراحت شدم ولی به رو خو نیاوردم و عوضیو گفتم:" چکار کنم مه؟"
مادرمه:" کچالو هار وردار پوست کن که چپس کنیم"
بشیشتم به کچالو پوست کرده و همیته هی فکر میکردم که داستان جدید خو درباره چی موضوعی بنویسم! کچالو ها خلاص شد و به دیگه کارا کمک کردم. خلاصه از کار کرده شل شدم. بیکار که شدم برفتم ته دهلیز و پیش مدینه و پریسا بشیشتم شروع کردیم به اختلات. نزدیکا شش و نیم بجه بود که میلاد و سمیرا هم بیامادن. از بس شلوغ بود سر درد گرفتم برفتم به آشپزخونه که آو بخورم که صدا زنگ در شد و بعد صدا مادرمه:" روحینا در سرا وا کن"
آروم گفتم:" خوبه که از مه خوردتر هم هسته بزی خونه"
برفتم دره وا کردم که با دیدن امید سر دردم شدت گرفت و به دل خو گفتم:" بیخی یادم رفته بود که ای هم امشب هسته"
اصلا از امید خوشمه نمیاماد، برعکس جواد که اور خیلی دوست دیشتم. از دم در یکطرف شدم و امید سلام داد، به زور علیک گفتم و بخو زحمت یک خوشامدی هم ندادم. بطرف دهلیز حرکت کردم که امید گفت:" بیخی مغرور شدی تحویل نمیگیری دخترماما"
ای چی میگه دیگه؟! بی حوصله گفتم:" تغییری نکردم، برداشت خودشمانه"
امید:" نه آخه شنیدم مایی نویسنده شی حتما غرور تو از خاطره."
مه:" قسمت اول جمله تو صحیح بود ولی قسمت دوم نه"
امید پوزخند زد و گفت:" ایقذر آدم نویسنده شدن چی گل چیندن که تو گلآب بچینی؟"
از عصبانیت دلم ماست اور خفه کنم، دلم نماست خودیو دهن به دهن شم راه خو کج کردم به طرف آشپزخونه و اوهم برفت به دهلیز. آدم به خلقت خدا تعجب میکنه، یکی مثل عمر درحالیکه بیگونه هم بود چقذر بمه روحیه داد و یکی مثل امید در حالیکه فامیله ایته زحمتا آدمه ناچیز میشمره.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋


🦋🦋🦋

#آنچه_که_همه_زنان_مسلمان_باید_بدانند_!🌈

#پست_چهل_و_دوم ....♡]

#از شیخ ابن باز پرسیده شد که آیا میتوان دختر را اجباراً زیر نکاح کسی در آورد ؟
#ایشان گفتند : نه پدر و نه هیچ یک از اولیای دختر اجازه ندارد دختر را به زور شوهر دهند ؛ بلکه رضایت دختر برای ازدواج لازم و ضروری است ؛ بدلیل فرموده رسول الله ﷺ : « زن بیوه بدون مشورت با او ، ودختر باکره بدون اجازه اش ، به نکاح داده نمی شود » .
#گفتند : یا رسول الله ﷺ ! اجازه دختر باکره چگونه است ؟ فرمود : « این که سکوت کند .
[ متفق عليه ]

👈🏾«و در لفظ دیگری آمده است : « از دخترش اجازه بخواهد . پدر در امر ازدواج از دخترش کسب اجازه کند ، و اجازه ی دختر #سکوت اوست » .
#بنابراین هرگاه دختر به سن نه سالگی رسید ، پدر موظف است در امر ازدواج نظر او را جویا شود . همچنين بقیه ی اولیای دختر به هیچ عنوان حق ندارند دختر را به زور شوهر دهند ؛ مگر با رضایت کامل دختر ؛ چنانچه ولی ، دختر #را به اجبار و اکراه شوهر دهد ، این نکاح باطل است و منعقد نمی شود ؛ زیرا رضایت زوجين شرط صحت نکاح است .
#چنانچه یکی از اولیا ، دختر را به اجبار و اکراه و تهديد شوهر دهد ، نکاح ، باطل است و این ازدواج صحیح نیست ؛ مگر پدر در مورد دخترش که کمتر از نه سال سن داشته باشد ؛ چنانچه پدر دختر خود را که کمتر از نه سال سن دارد به ازدواج دیگری در آورد .
#این ازدواج بنا بر قول صحیح منعقد می شود ؛ زیرا رسول الله صلى الله عليه وسلم با عایشه #رضى الله عنها ازدواج نمود و سن عایشه رضي الله عنها کمتر از نه سال بود ، بدون این که از عایشه رضي الله عنها ( پدرش ابوبکر رضی الله عنه نظر ایشان را جویا شود و از او اجازه بگیرد [ متفق عليه ] ) .
#بعد از این که دختر پا به سن نه سالگی گذاشت ، نه پدر و نه هیچ کسی دیگر نمی تواند بدون اجازه و مشورت با او و کسب رضایتش او را ازدواج دهند .
#چنانچه چنین اتفاقی افتاد و شوهر متوجه شد که دختر ، او را دوست ندارد و او را نمی خواهد ، شوهر از ادامه ی زندگی صرف #نظر کند . شوهر مؤظف است تقوا پیشه کند و از الله بترسد و نزد همسری نرود که او را نمی خواهد ، هر چند که پدر معتقد باشد که دخترش را به اجبار شوهر نداده است .
#رسول الله ﷺ به صراحت امر نموده است که باید از دختر کسب اجازه شود و آنگاه او را شوهر دهند . بنابراین شوهری که دختری او را نمی خواهد ، قدم در عرصه ی حرام نگذارد و از چنين ازدواجی صرف نظر کند .
#به همه ی دختران توصیه می کنیم که در امر ازدواج تقوای الهی #را پیشه کنند و به نظر پدر احترام بگذارند . چنانچه پدر دختر با ازدواج مردی موافقت نمود که از نظر اخلاق و دیانت شایستگی لازم را داشت ، آنان نیز موافقت کنند ؛ زیرا در ازدواج خوبی های زیادی وجود دارد ، مجرد ماندن خطر ساز #است به همه دختران توصیه می کنم که هرگاه مردی به خواستگاری آنان آمد که با آنان هم کفو بود او را قبول کنند ، بهانه نیاورند که مثلا درس می خوانند یا درس می دهند و امثال این عذر ها . [ فتاوی المرأة ، ( ۱۰۲،۱۰۱ ) ] .

#إن شاءالله ادامه دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋


🦋🦋🦋

🌸امـروزِ تـو
💗سرشار ز الطاف خـدا بـاد

🌸جـان و دلـت
💗از هر غم و اندوه رها بـاد

🌸لبخند به لـب
💗در دلت امیـد و پر از نـور

🌸هر لحظه ات
💗آمیخته با مهر و صفا بـاد

🌸صبح زیبای شنبه تون بخیر
💗روزتــون مملو از شـادی و مـهـر
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋


Репост из: 🦋داستانهای زیبا🦋
🦋🦋🦋

🗓 امروز شنبه ↯

☀️ 17 میزان ۱۴۰۰
🌙 2 ربیع الاول ۱۴۴۳
🎄9 اکتبر ۲۰۲۱


کسی خواهد آمد
به‌این بیندیش...!!
هیچ پیامی آخرین پیام نیست
و هیچ عابری آخرین عابر...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋






🦋🦋🦋

#داستان_بسیار_آموزنده_برای_عاشقان_هتماً_بخوانید.

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:


باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه.😓😓😓در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. 😭😭😭فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋


🦋🦋🦋

هيچ كس به اندازه پروردگارت از غم و اندوه تو آگاه نيست.

🌟 هيچ كس به اندازه پروردگارت بر زدودن دردهايت توانا نيست.

🍂 هيچ كس به اندازه پروردگارت به تو مهربان نيست.

🌟 هيچ كس به اندازه پروردگارت قدر تو را نمى داند.

🍂 پس مشكلت را فقط با او در ميان بگذار.

🌟 و فقط به او اميدوار باش.

🍂 و فقط از او كمك طلب كن.

🌟 و آنگونه باش كه او از تو مى خواهد تا او برايت فراتر از آن باشد كه تو مى خواهى.


وصلى الله على نبينا محمد و على آله و صحبه و سلم.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋


🦋🦋🦋

در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را
بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!»
گفتم: «می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم
بیشتر دوست دارم.»
مادر گفت: «یکی می‌آید
که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.»
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم.
معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم.
بزرگتر که شدم عاشق شدم.
خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم
ولی وقتی پیش خودم گفتم:
«کدام یک را بیشتر دوست داری؟»
باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد.
یکی که تمام جان من بود.
همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت:
«دیدی نتوانستی.»

من هر چه فکر کردم او را از مادرم
و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم.
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود.
من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم
به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم.
.
آخر من خودم مادر شده بودم!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به افتخار همه مادرهای دنیا هرکس الان پیش مادرش هست دستانش رابگیرد وببوسد💋

🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋


🦋🦋🦋

این جعبه خالی نیست من دیشب هزار تا بوس توش گذاشتم
روزی مردی به خونه اومد و دید که دختر سه ساله اش قشنگترین و گرونترین کاغذ کادوی موجود در کمد اون رو تیکه تیکه کرده و با اون یه جعبه کفش قدیمی رو تزیین کرده !!!
مرد دخترک رو بخاطر اینکارسرزنش کرد و دختر کوچولو اون شب باناراحتی به رختخواب رفت و خوابید.
فردا صبح وقتی مرد از خواب بیدار شد و چشاش رو باز کرد ،
دید که دخترک بالای سرش نشسته
و جعبه تزیین شده رو به طرف اون دراز کرده!!
مرد تازه یادش اومد که امروز ، روز تولدشه
و دختر کوچولوش اون کاغذ رو برای تزیین کادوی
تولد اون استفاده کرده.
با شرمند گی دخترش رو بوسید
و جعبه رو از اون گرفت و درش رو باز کرد.
اما در کمال تعجب دید که جعبه خالیه !!!
مرد به دخترش گفت که : « جعبه خالی که هدیه نمیشه!
! باید توش یه چیزی میذاشتی .
ومی گوید می خواهی مرا گول به زنی. !!!».
. دخترک با تعجب به صورت پدرش خیره شد..
و گفت :
اما این جعبه خالی نیست من دیشب هزار تا بوس توش گذاشتم
تا هروقت دلت برام تنگ شد یکی از اونا رو برداری و استفاده کنی.
.
از اون روز به بعد ، پدر همیشه اون جعبه رو همراه خودش داشت
و هروقت دلتنگ دخترش می شد در اون رو باز می کرد
و با برداشتن یه بوسه آروم می گرفت.
.
هدیه کار خودش رو کرده بود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋


🦋🦋🦋

این متن بسیار زیبا روحتما بخونید

✦❀•┈┈┈•✦❀ ✦❀•┈┈┈•✦❀

✂ از خياطي پرسيدند:
زندگي يعني چه ؟گفت :
دوختن روح به خدا با نخ توبه !!!!



🎄از باغباني پرسيدند :
زندگي يعني چه ؟گفت :
کاشت بذر عشق در زمين
دلها زير نور ايمان !!!!!



🔎از باستان شناسي پرسيدند :
زندگي يعني چه ؟گفت :
کاويدن جانها براي
استخراج گوهر درون !!!!!


🎑از آيينه فروشي پرسيدند :
زندگي يعني چه ؟گفت :
زدودن غبار آيينه دل
با شيشه پاک کن توکل !!!!!


🍎از ميوه فروشي پرسيدند :
زندگي يعني چه ؟گفت :
دست چين خوبي ها
در صندوقچه دل !
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🦋🦋🦋@Dastanhayiziba🦋🦋🦋

Показано 20 последних публикаций.

464

подписчиков
Статистика канала