🦋🦋🦋
#جوانه_ی_امید
#قسمت_بیست ویکم
🌺🍃مهر ماه شده بود
تازه از ماه عسل برگشته بودیم
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم
وقتی از حموم اومدم بیرون حوله رو دور تنم پیچیدم و رفتم سمت تلفن
-الو ؟
هیراد: جان
- صبح چرا بیدارم نکردی وقتی میخواستی بری ؟
هیراد: اخه دیدم خوب خوابیدی دلم نخواست بیدار بشی .. الان داری میری استخر ؟
-اره عزیزم امروز 2تا شاگرد دارم ساعت 11 الانا دیگه حاضر میشم و میرم
هیراد: باشه عزیزم پس برو شب میبینمت خانومی
تلفن رو گذاشتم رو تخت و رفتم لباس بپوشم
ساعت حدودا 9 و 40 دقیقه بود که از خونه خارج شدم از پارکینگ که در اومدم محمدرضا جلوی در بود
ماشینو از پارکینگ خارج کردم و گوشه ای پارک کردم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اقای سماواتی
-سلام
محمدرضا: سلام هسلا
-خوبین ؟ اینجا چیکار میکنین ؟ هیراد مگه تو شرکت نیست ؟
محدرضا: چرا هست ولی اومدم با تو حرف بزنم
-خب بفرمائید .. فقط من عجله دارم
محدرضا: بهت گفته بودم که با هیراد ازدواج نکن .. شما که جدا شده بودین .. چی شد ؟
-ببینید اقای سماواتی برادر شیدا هستین .. برادر بهترین دوستم ..احترامتون واجب ولی بهتون اجازه نمیدم توی زندگی من دخالت کنین یه بار باعث شدین من و هیراد از هم جدا بشیم و 10 ماه جفتمون جدا بشیم از هم ولی دیگه این اجازه رو بهتون نمیدم خواهش میکنم دخالت نکنین
سریع به سمت ماشینم رفتم و راه افتادم
وقتی رسیدم به هیراد پیام دادم که اگه جواب ندادم نگران نشو
دلشوره گرفتم خدا بگم چیکارت کنم محمدرضا اه دست از سرم بردار دیگه ای خدا من چیکار کنم که بی خیال زندگی من بشه ؟ اخه واسه چی دخالت میکنه ؟
🌺🍃ساعت 6 عصر بود داشتم شام خوشمزه ای که هیراد دوست داره رو براش درست میکردم
زنگ ایفون به صدا در اومد
درو باز کردم رفتم جلوی در منتظر هیراد شدم
هیراد: به به چه بوی کبابی
-بله اقایی دارم براتون شام خوشمزه ای رو درست میکنم
هیراد رفت که لباساشو عوض کنه .. خدایا بهش بگم ؟ قاطی نکنه ؟
نمیخوام این مهربونی هیراد از بین بره .. نمیخوام زندگیم بهم بریزه اخه یکی نیست به محمدرضا بگه چی به تو میرسه اگه ما جدا بشیم ؟
من که نمیام حتی یه لحظه هم بهت نگاه کنم اقای سماواتی پس دست از سرم بردار
همین طوری تو فکر بودم که متوجه س صدای هیراد شدم
هیراد: خانوم کجایی ؟ حواست کجاست ؟؟؟
-همینجام عزیزم برو یکم بشین الان شام رو اماده میکنم
بعد شام ظرفارو شستم و با هیراد رفتیم که نماز بخونیم
بعد نماز سجاده رو جمع کردم و رو به هیراد گفتم : خوابت میاد
هیراد : اره
-هیراد وایسا
-جونم خانومم ؟
-هیراد میخوام یه چیزی بگم ولی توروخدا عصبانی نشو
- چی ؟ بگو هسلا
-محمدرضا همش تهدیدم میکنه
-چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-نمیدونم چرا همش میگه از تو طلاق بگیرم .. میگه اگه طلاق نگیرم بیچارمون میکنه
هیراد بلند شد و رفت چراغو روشن کرد .
اومد شونه هامو گرفت و با داد گفت کی این حرفارو زده ؟
-هیراد تروخدا عصبانی نشو
-حرف بزن هسلا
-چند ماه پیش ... هم قبل عروسی هم بعد عروسی یعنی امروز اومد گفت که چرا ازدواج کردیم
منم گفتم نمیخوام که دخالت کنه هیراد توروخدا عصبانی نشو .. بهت نگفتم که اینجوری نشی عزیزم قبل عروسی هم اومده بود میگفت نامزدی رو بهم بزن که بهم خورد
-اون شب ازت پرسیدم.. شب عروسی پرسیدم ... واسه چی دروغ گفتی ؟ اون مرتیکه باعث شد ما 10 ماه از هم دور بشیم هسلا میفهمی ؟ نباید ازم اینو پنهون میکردی
-هیراد از این عصبانی شدنت میترسیدم تو روخدا هیراد اروم باش
اولین باری بود که هیراد محکم پرتم کرد رو تخت
رفت لباسی پوشید و از خونه گذاشت رفت ..
وای خدایا .. نره بلایی سر محمدرضا بیاره ..
چیکار کنم حالا ؟
انقدر گریه کردم که خوابم برد .. صبح که بیدار شدم دیدم هیراد داره نگام میکنه .. چشماش خیلی قرمز بود
-هیرادم ..
-هیس .. هیچی نگو هسلا .
ادامه دارد...
🦋🦋🦋
@Dastanhayiziba🦋🦋🦋