می گفت و می خندید،همیشه شاد بود.
لبخند روی لبش،
حالش رو دوست داشتم،
یک روز وسط حرفام،ناغافل،به نداشته ترین چیز توی زندگیش اشاره کردم؛
نمی دونستم..خبر نداشتم،
لبخند زد و گفت نیست:)
لبخندش رفت..
چشماش رفت به خیلی قبلترا
یه ثانیه بود ولی تَرَک خورد..
صورتشو برگردوند
وقتی دوباره برگشت
همون آدم همیشگی بود؛
همون آدم همیشگی خندون؛
ولی با غمی ک هیچکس ندیده بودش...
لبخند روی لبش،
حالش رو دوست داشتم،
یک روز وسط حرفام،ناغافل،به نداشته ترین چیز توی زندگیش اشاره کردم؛
نمی دونستم..خبر نداشتم،
لبخند زد و گفت نیست:)
لبخندش رفت..
چشماش رفت به خیلی قبلترا
یه ثانیه بود ولی تَرَک خورد..
صورتشو برگردوند
وقتی دوباره برگشت
همون آدم همیشگی بود؛
همون آدم همیشگی خندون؛
ولی با غمی ک هیچکس ندیده بودش...