#رابین_هود ✨
#عاشقانه_مذهبی 💞
#season_2
#part_10
بعد از اینکه گلوله رو از بدنش خارج کردیم و زخمش رو بستیم ،رفتم تا دستایی که پر از خون شده بود رو بشورم .
رقیه بی قراری میکرد مهدی بغلش کرده بود و دنبالم میومد.
مهدی_رقیه بابایی چرا اینجوری میکنی؟..مامان که جلوته!
_بچه میخواد بره بغل مامانش خب باباش..رقیه جانم صبر کن ،الان مامانی دستاشو میشوره بغلت میکنم
هرکاری میکردم خون هایی که لای ناخون هام رفته بود پاک نمیشد ،هیچ وقت اینجوری نمیشد و هیچ وقت اینقدر حساس نبودم روی بو و رنگ خون ولی الان نمیدونم چرا اینقدر حساس شده بودم.
مهدی_زینب؟..خوبی؟..ولش کن ، رقیه هلاک شد بیا بگیرش
با اکراه شیر آب رو بستم و با دامن لباسم دستامو خشک کردم و رقیه رو بغل گرفتمو به مهدی گفتم
_کجا میتونم برم بچه رو شیر بدم؟
_صبر کن الان میرم از حاج احمد میپرسم
همونجا وایستادم بودم رقیه رو بالا و پایین میکردم آروم بشه
با صدایی به خودم اومدم ،صدای در بود.
برگشتم دیدم یکی از سرباز هایی که باهامون اومده بود توی چهارچوب در وایستاده بود .
_ببخشید حاج احمد گفتن بیام برا سحری چیزی ببرم بخوریم.
از سر راهش رفتم کنار و گفتم
_بفرمایید راحت باشید
وقتی وارد آشپزخونه شد من رفتم بیرون کنار در پذیرایی وایستادم و رقیه رو تو بغلم نوازش میکردم و بالا پایینش میکردم گریه نکنه ،مهدی از پذیرایی اومد بیرون و منو که دید وایستاد :
_حاج احمد گفت بریم تو اتاق خوابش که راحت باشی
باشه ای گفتم و بهش گفتم کیف رو برداره که بریم تو اتاق..
تو اتاق کنار منو رقیه نشسته بود و بهم نگاه میکرد.
من_الهی دورت بگردم برو سحری بخور من که به خاطر رقیه نمیتونم روزه بگیرم
_بی سحری میگیرم آخه نمیتونم این لحظات رو از دست بدم.
اخم کردم و گفتم _قهر میکنم باهات ،برو
صدای در اومد بعدم صدای حاج احمد اومد که گفت
_ابو رقیه ،براتون سحری آوردم
مهدی لبخند زد و رفت سمت در ،من پشت به در میشدم و مهدی در رو باز کرد و کلی تشکر کرد بعد سینی به دست اومد کنارم نشست .
مهدی_باورت میشه این شونزده رو روز که از ماه رمضون گذشته فقط هشت روزشو سحری تونستم بخورم !
_واقعا؟!
_محاصره بودیم و کلی چیزای دیگه که نمیشد و اصلا چیزی نداشتیم بخوریم
_خدا هرچی زودتر این داعش رو از رو زمین برداره کنه
_ ان شاءالله هرچی زودتر نابود میشن هم داعش هم اسرائیل و دست اندر کاراشون
بهش گفتم که شروع کنه بخوره ،همین جوری که میخورد بهش نگاه میکردم.
_مهدی
سرشو داشت میاورد بالا و گفت جانم که چشم تو چشم شدیم
_این چند وقت که نبودی خیلی سوت و کور بود..الان خیلی خوبه که اینجایی درسته رقیه غریبی میکنه ولی بازم یه احساس تعلقی داره بهت ،خیلی دوستت دارم
چشماش برق میزد ،قفلی زده بود روم...
خندیدم و گفتم
_الان اذان میشه بخور غذاتو
_الان همه خستگی که داشتم از تنم رفت بیرون
قاشق رو که آورد بالا صدای اذان توی گوشمون اکو شد
مهدی خندید وگفت _منکه سیر شده بودم!
رقیه هم خوابش برده بود و گذاشتمش روی پتوش و با مهدی رفتم برای وضو...
نمازمو به جماعت با مهدی خوندم و مهدی بعد نماز برگشت سمتم و گفت
_ما باید بریم و به بقیه سرباز هایی که تونستن فرار کنن کمک کنیم ،تو همینجا باید بمونی
_اینجا؟...تنهایی؟؟
_دختر حاج احمد قراره بیاد تنها نیستی..
بعد از اینکه خیالم رو راحت کرد که تنها نیستم اینجا آماده شد که بره جلیقش رو پوشید کلاه لبه دارش دستش بود و میخواست بره که گفتم
_صبر کن..
وایستاد کلاهشو ازش گرفتم و برعکس گذاشتم رو سرش..گوشیمو برداشتم و باهاش سلفی گرفتم
خندیدم_اینم یادگاری از خونه حاج احمد..رابین هود من برو کمک مردم تکریت....
#Story_By_Hanna
#ادامه_دارد....... ✒️
✨💥✨💥✨💥✨💥✨💥
به قلم✍🏻 #Hanna
با ویراستاری📎 #Donyamiya
هـمــراه مـــا بــاشـــیـــد 🌹
@deldadeye_motahavel