چاقو را روی سینه ی خودش گذاشت و به چشمان او خیره شد.
چشمان او دریایی بود که او درش غرق میشد،چشمانش آبی نبود اما برای او دریایی بود که داشت درش غرق می شد و نمیتوانست خودش را نجات بدهد.
کی آنقدر عاشق شده بود که بخاطر او چاقویی روی سینه ی خود گذاشته بود؟
کی آنقدر عشق کورش کرده بود که حقیقت را ندیده بود؟
باید می دانست ، باید می دانست که آیا او واقعا او را دوست داشت؟
بغضش را قورت داد و پرسید:
هیچ وقت عاشقم بودی؟
همان یک کلمه کافی بود که آخرین قطره ی اشکش فرو بریزد و چاقو را در قلب خود فرو کند.
-M
چشمان او دریایی بود که او درش غرق میشد،چشمانش آبی نبود اما برای او دریایی بود که داشت درش غرق می شد و نمیتوانست خودش را نجات بدهد.
کی آنقدر عاشق شده بود که بخاطر او چاقویی روی سینه ی خود گذاشته بود؟
کی آنقدر عشق کورش کرده بود که حقیقت را ندیده بود؟
باید می دانست ، باید می دانست که آیا او واقعا او را دوست داشت؟
بغضش را قورت داد و پرسید:
هیچ وقت عاشقم بودی؟
همان یک کلمه کافی بود که آخرین قطره ی اشکش فرو بریزد و چاقو را در قلب خود فرو کند.
-M