حیوانات بد رفتاری میکردن، بنابراین خداوند تصمیم گرفت یک پارچه تاریک و سیاه روی کل زمین بندازه که جلوی نور خورشید رو بگیره.
زمین به تاریکی مطلق فرو رفت، خیلی تاریک.. همه حیوانات ترسیده بودن ولی خدایان دعاهاشونو اجابت نکردند، تا اینکه یک پرندهی کوچولو و البته شجاع به سمت آسمون پرواز کرد.
خیلی سریع پیش رفت، قلبش اونقدر تند تند میزد که فکر میکرد الانه که تو سینش منفجر بشه، ولی اون به راهش ادامه داد با قلبی عصیانگر و ارادهای فولادین پیش رفت.
نهایتا با نوکش پارچه سیاه رو سوراخ کرد و پرتوی نور کوچیکی تابید، پرندهی کوچولو پرواز کرد و به عقب رفت و بارها و بارها با نوکش به پارچه میزد و سوراخش میکرد.
اون داشت از خواست خدایان سرپیچی میکرد ولی خدایان عصبانی نشدن و تحت تاثیر شجاعتش قرار گرفتن و تصمیم گرفتن فقط نصف روز زمین رو بپوشونند، بنابراین این پتویی که پر از سوراخ های کوچیک بود تبدیل به آسمان شب شد، و اینجوری بود که ستارها شکل گرفتند.
زمین به تاریکی مطلق فرو رفت، خیلی تاریک.. همه حیوانات ترسیده بودن ولی خدایان دعاهاشونو اجابت نکردند، تا اینکه یک پرندهی کوچولو و البته شجاع به سمت آسمون پرواز کرد.
خیلی سریع پیش رفت، قلبش اونقدر تند تند میزد که فکر میکرد الانه که تو سینش منفجر بشه، ولی اون به راهش ادامه داد با قلبی عصیانگر و ارادهای فولادین پیش رفت.
نهایتا با نوکش پارچه سیاه رو سوراخ کرد و پرتوی نور کوچیکی تابید، پرندهی کوچولو پرواز کرد و به عقب رفت و بارها و بارها با نوکش به پارچه میزد و سوراخش میکرد.
اون داشت از خواست خدایان سرپیچی میکرد ولی خدایان عصبانی نشدن و تحت تاثیر شجاعتش قرار گرفتن و تصمیم گرفتن فقط نصف روز زمین رو بپوشونند، بنابراین این پتویی که پر از سوراخ های کوچیک بود تبدیل به آسمان شب شد، و اینجوری بود که ستارها شکل گرفتند.