ㅤ ㅤ𓆩 𝗍𝗁ᥱ 𝗅𝖺᥉𝗍 𝖿ᥱᥱ𝗅𝗂𝗇𝗀 : ( 🎞 )ㅤ
دخــترک هـمه ی وسایلـ ـش را در چـمدان کـوچک جـای میداد ، میدانسـت بار ایـ ـن جـسم کـوچک بر روی قـلبش سنگـینی میکند ؛
دفتـرچه کوچکِ خاطراتش را بر داشت ، قبل از گذاشـتـنش خواست نگاهی بیندازد ، پس دسـتآن کوچکش را برای ورق زدنِ دفترچهای که بوی زندگی می داد آمـاده کرد هرچه به انتها نزدیک میـشد میتوانست به جرعت بگوید زمانه زیادی از موقعیـی که با قلـمی از جنس عشق بر روی آن دفتر ، خاطراتی زیبا می نوشت میگذشت ...
با خواندن آخرین صفحه بغـض را بر روی گلویش حس کرد که نفس کشیدن را برای او سخت کرده بود ، شاید بعد از آن بود که فهمید دیگر دستانش جانو توانه نوشتنِ روزهایـی به رنگ سیاه را نـدارد .
دخــترک هـمه ی وسایلـ ـش را در چـمدان کـوچک جـای میداد ، میدانسـت بار ایـ ـن جـسم کـوچک بر روی قـلبش سنگـینی میکند ؛
دفتـرچه کوچکِ خاطراتش را بر داشت ، قبل از گذاشـتـنش خواست نگاهی بیندازد ، پس دسـتآن کوچکش را برای ورق زدنِ دفترچهای که بوی زندگی می داد آمـاده کرد هرچه به انتها نزدیک میـشد میتوانست به جرعت بگوید زمانه زیادی از موقعیـی که با قلـمی از جنس عشق بر روی آن دفتر ، خاطراتی زیبا می نوشت میگذشت ...
با خواندن آخرین صفحه بغـض را بر روی گلویش حس کرد که نفس کشیدن را برای او سخت کرده بود ، شاید بعد از آن بود که فهمید دیگر دستانش جانو توانه نوشتنِ روزهایـی به رنگ سیاه را نـدارد .