دو تیله‌ی مشکی


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


پروفایلاتون چک می‌شه :)♡
"پارت گذاری رمان آخر هفته‌ها"
عضو اختصاصی انجمن ناول98
https://t.me/Novel98
@tirednerve

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


🎶
قلبت نوک قله قافه :)
🎧@dotilemeshki🖤



به روانی موسیقی‌ست
عطری که میزنی به تنت
امضای توست
نمی‌شود جعلش کرد..

#نزار_قبانی

@dotilemeshki🖤


به تو اصرار نکردم که بمونی چون که
رفتنی‌ها میرن




این من که غمگینه
با تو فقط جفته :)


می‌خوام بروم سر رَه بشینوم
تا رفتن تونه با چِش ببینوم :)




شمالیا یه زبون دارن به اسم تالشی
توش یه جمله هست میگن "تاسییَندیمه" یعنی از هر نظر خیلی خسته‌ام.
جوابشم اینو میدن معمولاً: "ازنی تاسییَندیمه ولی اشته تاسییِندِرا بمرم"
یعنی منم خستم ولی برای خستگیت بمیرم.






- دختره...

صدای ناباورش را می‌شنوم که می‌گوید:
چی؟

اشک‌هایم را پاک میکنم و دوباره می‌گویم:
بچه‌م دختره..

خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
پس باید یه سری موارد و بهش گوشزد کنم که به راحتی مخشو نزنن..

لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند.
- مامان‌ نسرین خوبه؟

روی تاب کنار استخر می‌نشینم و می‌گویم:
نه، یعنی می‌خواد بگه خوبه ولی نیست..

آهی می‌کشد و می‌گوید:
من شرمنده‌م... ممکنه یه روزی منو ببخشی؟ یا بهتره بگم... ممکنه یه روزی منو ببخشین؟

امیرحسام را می‌بینم، کنار درختی ایستاده و نگاهم می‌کند. چشم از من برنمی‌دارد و دلم پر از عشق میشود از توجه‌اش...
جوابی ندارم که به او بدهم، اگر هم بخشیده باشمش باید به فکر جبران باشد.
سکوتم را می‌‌شنود و می‌گوید:
ممنون که به حرفام گوش دادی، فکر نمی‌کردم حتی دلت بخواد صدام رو بشنوی.. بابت اشکایی که برام ریختی متاسفم، تاوان دل شکستت رو یه جورایی دادم... ولی اگه بازم باید بدم، حرفی نیست... مواظب خودت و برادر زاده‌ام باش..

#زهرا_ن

@dotilemeshki🖤



#part278

حدوداً هفته‌ی آخرِ زایمانم است. خانه‌ی نسرین‌خانم دعوت می‌شویم. امیرحسام از بیمارستان به دنبالم می‌آید و باهم به عمارت می‌رویم. وارد خانه می‌شویم و بعد روبوسی نسرین‌خانم روی مبلی می‌نشاندم و آبمیوه‌ای به دستم می‌دهد و می‌گوید:
بخور نوش جونت...

امیرحسام نگاهی به لیوان در دستم می‌اندازد و می‌گوید:
من چون نمی‌تونم حامله شم باید از همه چی محروم شم؟

به لحن لوسش لبخند می‌زنم و لیوان را به سمتش می‌گیرم.
- برای شما تا آبرومونو نبردی..

لبخندی می‌زند و بوسه‌ای روی دستم می‌کارد... جایش گل می‌کند!
نسرین‌خانم با لیوان دیگری از راه می‌رسد و آن را به دستش می‌دهد.
- خداروشکر که نمی‌تونی حامله بشی وگرنه پدر منو درمیوردی!


امیرحسام دور از جونی زیر لب میگوید و زنگ خانه به صدا در می‌آید، آقای راد وارد میشود... با محاسنی که سفید شده است.
مثل همیشه گرم در آغوشم می‌گیرد.
حال کودکم را می‌پرسد و کمکم می‌کند دوباره روی مبل بنشینم.
نسرین خانم ظرف میوه‌های پوست کنده روی پایم می‌گذارد و رو به رویم می‌نشیند.
- زنگ زدم مادرت اینام بیان اینجا...

تشکر می‌کنم و امیرحسام ناخونکی به میوه‌هایم می‌زند و تکه‌ سیبی برمی‌دارد. نسرین‌خانم چشم غره‌ای به او می‌رود و امیرحسام به خنده می‌افتد.
بعد از آمدن مادر و پدرم نسرین‌خانم شروع به صحبت کردن می‌کند.
- من گفتم این هفته‌ی آخری مهرسا بیاد اینجا بمونه، کارِ امیرحسام که معلوم نیست.. یهو زنگ می‌زنن مجبور میشه مهرسا رو تنها بزاره...

مادر روسری‌اش را درست می‌کند و می‌گوید:
نه باعث زحمت شما نمیشیم... من خودم پیشش می‌مونم.

نسرین‌خانم به میوه‌ها اشاره‌ای می‌کند و می‌گوید:
از خودتون پذیرایی کنید لطفاً.

و بعد از این حرف می‌گوید:
شما خسته میشید هر روز، من که روزا تنهام، مهرسا چراغ این خونه ست... زحمتی نیست.

از شنیدن تعارف هایشان خسته می‌شوم. این روزها بی حوصله تر از همیشه هستم.
به آرامی از جایم بلند می‌شوم که امیرحسام می‌گوید:
چیزی احتیاج داری؟

سرم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
می‌خوام دستم رو بشورم.

بعد از شستن دستم از آشپزخانه بیرون می‌آیم. تلفن خانه زنگ می‌خورد. نسرین‌خانم می‌خواهد بلند شوم که می‌گویم:
من نزدیکم برمی‌دارمش...

تلفن را برمی‌دارم و می‌گویم:
بله؟

صدایی نمی‌آید. یاد آن تلفن های ناشناس می‌افتم. احساس تنگی نفس می‌کنم.

- مهرسا...

با صدای آرام و خش دارش تنم یخ می‌کند.
روی صندلی کنار میز تلفن می‌نشینم.
نگاه نگران امیرحسام را می‌بینم، می‌خواهد به سمتم بیاید، دستم را بالا می‌برم. نسرین‌خانم و بقیه آنقدر مشغول صحبت اند که متوجه حالم نمی‌شوند!

- صدای نفسات نشون میده ترسیدی... من ترسناک نیستم، امیرحسین ترسناک نیست...

باشنیدن اسمش چشمانم پر می‌شود. امیرحسین ترسناک نبود اما، بی‌معرفت بود!
ترسناک نبود و نامرد بود!
هیچ چیز نبود و همه چیز بود!

- مثل اون موقع ها وقتی بغض میکنی، چونه‌ات میلرزه؟

چرا یادآوری می‌کرد؟ چرا بیش تر از قبل دلم را آتش می‌زد.

- منم هر روزِ زندگیم شده بغض... ولی می‌دونی؟ هنوزم نمی‌ذارم اشکامو کسی ببینه... هنوزم شبا تو خیابونا راه میرم، مخصوصا این شبا زیاد راه میرم...

گرفتگی صدایش نشان دهنده‌ی بغض عظیم گلویش بود.. بدون جلب توجه بیرون می‌روم...
با اولین قدم علیک در حیاط اشک هایم سرازیر می‌شود.

- همیشه میگن وقتی میخوای کاری انجام بدی، ببین چی رو از دست میدی و چی رو به دست میاری... ولی من حواسم به چیزایی که از دست می‌دادم نبود! تا حالا رو زندگیت قمار کردی؟ من قمار کردم. گفتم یا همه چی به دست میارم، یا هیچی به دست نمیارم... میدونی چی رو از دست دادم؟ من گنجینه‌ی مهر و محبت مامان بابا رو از دست دادم، شاید اونموقع ها فکر میکردم کمه، الکیه، اسمشو میذاشتم گیر.. میگفتن اینا گیر میدن، ولی اونا حواسشون بهم بود... چند وقته دارم صداهای سلاماتونو می‌شنوم، یه روزایی مامان نسرین خوشحاله سلاماش پر انرژیه، بعدش که جواب نمیدم فقط میگه لابد اشتباه گرفته بعدش قطع می‌کنه... یه وقتایی ناراحته چندتا فحش بهم میده بعدم قطع می‌کنه... تو ولی همیشه می‌ترسی. تو از تکرار گذشته می‌ترسی... تو تا آخر عمرت از زنگ تلفن می‌ترسی و همش تقصیر منه آشغاله!
جمله‌ی آخر را داد می‌زند. چشمانم را می‌بندم و ریز ریز اشک می‌ریزم. انگار هیچ بدی از او در دلم باقی نمانده، انگار که بخشیدمش و برای بی‌چارگیش شیون می‌کنم!

- با امیرحسام خوشبختی؟

دستم را جلوی دهانم میگیرم تا بلکه صدای گریه‌ام را خفه کنم!

- راستی عمو شدم مگه نه؟ نمی‌دونم کی به دنیا میاد ولی هر وقت به دنیا اومد نگاه کن ببین چشماش به من نرفته! اگه رفته باشه و جنسیتشم پسر باشه، قطعا مثل من براش سر و دست می‌شکونن.

لحنش باعث میشود در میان گریه لبخند بزنم، یادِ امیرحسین شرّمان بخیر!

- ببخشید اگه ناراحتت کردم، حرفام تو دلم مونده... اینجا هیشکی نیست باهاش حرف بزنم.


🎶
بعد من مراقب اون خنده های لعنتیت باش :)

🎧@dotilemeshki🖤


اگه تو جمع کسی حرف زد و توجهی بهش نشد، تو توجه کن؛ اگه کسی سوالی تو گروهی پرسید کسی جوابی نداد تو حداقل بگو نمی دونم. اگه تو جمع یکی پرید وسط حرف کسی بعدش تو دوباره بپرس و بحثشو ادامه بده؛ اگه کسی عکسشو گذاشت دیدی کامنت نداره، تو بذار بگو زیبایی.
نذاریم کسی فکر کنه دیده نمیشه.



بخند دیگ(:
منم‌ شب تا صبح روی جدول هایی راه میرم که حل نمیشن..

@dotilemeshki🖤



روز خوب، وقتیه که اونقدر بهت خوش بگذره، که اصلا آنلاین نشی…

@dotilemeshki🖤



ولی کماکان با حس ترین جمله در فراقِ یار رو مرحوم شکیبایی گفته که:
«رفتی و فکر زمین خورده‌هاتم نکردی با وفا؟»-

@dotilemeshki🖤


‏تا حالا شده به کسی نگاه کنی و دعا کنی که هیچکس دلشو نبره؟


:)


🎶
توی گوشمه اما صدات..

🎧@dotilemeshki🖤

Показано 20 последних публикаций.

576

подписчиков
Статистика канала