eclipse


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


-The sun sees your body
-The moon sees your soul
"Entp"
Talk to me:
t.me/HidenChat_Bot?start=5210797372

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


من 🤝🏼‌ ساعت خواب بد 🤝🏼 رژیم غذایی ناسالم 🤝🏼 اعصاب و روان داغون 🤝🏼 ضعف بدنی 🤝🏼 ریزش مو 🤝🏼 سردرد و معده‌درد مداوم.🤝🏼


ولی این متنم>>>






Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
She's the moon






-من الآن دلم کیک شکلاتی میخواد...


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
Art therapy 🎨🎭


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
Art therapy🤍🌙


اخرین دوست؛مرگ و هنرمند
نقاش:زیگموند آندری چیویچ


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
Art therapy👀🌙


تراوشات یک ذهن مریض(۲۷)
سنگهای ریز و درشت خیابان پاهای برهنم را قلقک میداند مثل آن زمان ها که مادرم را قلقلک میدادم تا صدای خنده اش خانه را پر کند،اما نمیخندید پدر میگفت گریه میکند.
موقع رفتن از آنجا که هیچ خاطره خوشی هم برایم به جا نگذاشته بود فراموش کردم که عکس هایشان را بردارم،عکس های خانوادگیمان که پدر میگفت نمیخندند اما برای من همیشه خندان بودند...
هوای سرد با پاهایم برخورد می‌کرد اما تمام تنم خیس از استرس بود.... صداهای درون مغزم آرام و قرار نمی گرفتند،وقت طغیانشان رسیده بود... از کنج مغزم صدای پچ پچشان می امد... من به انها گفته بودم...
گفته بودم که باید این را باز کنند،تا آنها از سرم بیرون نیایند نمیتوانم آرام بگیرم...
نمیدانستم کجا باید بروم،از زمانی که یادم می آید پدرم مرا آنجا گذاشته بود...
کودک بودم خیلی کودک،پدر در اتاق کوچک خانه سر مادر داد میزد و میگفت:نمیبینی رفتاراشو؟ اون یه بچه عادی نیست نباید اینجا بمونه خطرناکه. مادر با گریه التماس پدر میکرد و جانش را قسم میخورد پدر خشمگین تر داد می زد:دستاتو ببین جایی ازش هست که کبود نشده باشه؟
هوا داشت خیلی سرد میشد،و من فقط میدانستم ته این خیابان لعنتی میرسد به جایی که نمیخواهم برگردم..
آنجا حتی از خیابان هم سرد تر بود..
همه چیز در آن سفید بود ولی آدم هایش همه سیاه بودند مثل ذغال...
فکر میکردند اگر دستانم را از پشت ببندند،نمیتوانم کار‌ی کنم...  اما من با دستانی که دیگر بسته نیست اینجا ایستاده ام و به وقت رفتن همه آن آدم های سیاه را خنداندم؛آنقدر خندیدند که دیگر سیاه نبودند،از خنده قرمز شدند و به یادگار رد های قرمز خوش بویی روی دستانم باقی گذاشتند.








گویی همه مغز را دو تکه کرده باشند و قسمتی از آن را در سینه و قسمتی را در سر گماشته باشند.









Показано 20 последних публикаций.

134

подписчиков
Статистика канала