#پارت_۳۴
ارا
_تو هم به چیزی که من فکر میکنم فکرکردی رویا؟!
+ هرلحظه حس میکنم رانا بیاد .
_ مارو از هم جداکنه و دوباره من زندانی کنه .
+ این فکرا از سرمون خارج کنیم بهتره ارا ، لطفا
_ حق با تو بریم ، مرضیه بیا
مرضیه دختر تپل بامزه بوری که این یک ماه یار من شده بود زیادی دختر ساده و مهربونی بود .
سوار ماشین شدیم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ، همش توهم و فکر و خیال و کابوسی که رانا بود ، ارباب سفید .
هر لحظه فکر میکردم دوباره به همون عمارتی برمیگردم که پوست بدنم از بدنم جدا کردن و دقیقا مثل یک آشغال بامن رفتار شد ، یک زندانی ... خودشم همون اولا گفته بود که زندان بدتری درانتظارمه . .
دستم روی شکمم گذاشتم ، جراحی و عمل خیلی سختی بود و من هرگز فراموش نمیکنم
یعنی رانا بعد این اتفاق به خودش اومده؟ دست از سرم برداشته؟ یا شایدم فکر میکنه من مُردم .
رانا
سیگارم خاموش کردم و به طرفش برگشتم
_ هیوا من میدونم زندست یعنی من خیلی وقت همه چی میدونم .
فعلا سکوت کردم اما نصف اموالم به نامت میزنم اگر اون دختره با پاهای خودش به اینجا برنگشت.
هیوا خندید
+ روی قولتون هستین دیگه ؟
بدون هیچ شک و تردیدی سریع گفتم
_ روی قولم هستم اون دختر برنگشت به این عمارت من نصف اموالم به نامت میزنم! بدون هیچ زور و دستوری و کاملا اختیاری .
با خودم گفتم این بازی برای پایان زوده ، امیدوارم زودتر برگرده .
#ارباب_هوس🔞🔥
#پارت_119
با لرز رومیزیو چنگ زدم و نگاهی به بقیه سر سفره کردم . کسی حواسش به چشمای خمار من نبود .
#گوشت_وسط_پامو با #ملچ_ملوچ و ولع میک میزد و میخوردش .
آه آرومو پرنازی کشیدمو پاهامو بیشتر باز کردم.
گازی از #چو_لم گرفت که بی طاقت ؛ سرشو از زیر میز به #چو_چولم فشار دادم و چشمام سیاهی رفت .
انگشتشو فرو کرد تو #بهشتم و تند #تلمبه زد . لبمو گزیدم. زمزمه اش دیوونم کرد:
_جووون .. ساکت باش عشقم میشنون ... امشب میریزم تو بهشتت حامله شی زن داداشِ س.ک.سیِ من ..!
#ارباب_رعیتی
#رابطه_ممنوعه_با_زن_داداش🔞🔥
https://t.me/joinchat/AAAAAEbvPWTaagl106nwGQ#براساس_پارت_واقعی 💦