🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_21
با درد سعی کردم درخواست کمک کنم اما با حرف بعدیش حس کردم درد روحم بیشتر از درد جسممه:
-زنت احمقه و بچهی به ظاهر مظلومتهم از اون بدتره!
قهقهای زد و گفت:
-اشتباه نکن رزالی رو نمیگمها دختر کوچولوی خودت رو میگم که قراره به خاطر اشتباه شما از بین بره.
سمت چپ بدنم کاملا بی حس شده بود و چشمام تار میدید. لبام رو بهم فشردم و چشمام بین قهقهه های نیکیتا بسته شد...
#دانای_کل
سعی داشت جسمش رو مال خودش کنه و اون چیزی که مانع روحش میشد رو پس بزنه ولی موفق نبود، همه کار ها رو میدید، میشنوید و حس میکرد ولی کاری از دستش بر نمیاومد.
با دیدن جسم بیجون آدام روی زمین خشمش زیاد شد و با تمام قدرت خواست اون موجود از جسمش خارج بشه برای لحظهای خارج شد و به خاطر فشار های زیادی که بهش وارد شده بود بیهوش شد ولی آخر داستان نبود و تازه شروعش بود.
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_21
با درد سعی کردم درخواست کمک کنم اما با حرف بعدیش حس کردم درد روحم بیشتر از درد جسممه:
-زنت احمقه و بچهی به ظاهر مظلومتهم از اون بدتره!
قهقهای زد و گفت:
-اشتباه نکن رزالی رو نمیگمها دختر کوچولوی خودت رو میگم که قراره به خاطر اشتباه شما از بین بره.
سمت چپ بدنم کاملا بی حس شده بود و چشمام تار میدید. لبام رو بهم فشردم و چشمام بین قهقهه های نیکیتا بسته شد...
#دانای_کل
سعی داشت جسمش رو مال خودش کنه و اون چیزی که مانع روحش میشد رو پس بزنه ولی موفق نبود، همه کار ها رو میدید، میشنوید و حس میکرد ولی کاری از دستش بر نمیاومد.
با دیدن جسم بیجون آدام روی زمین خشمش زیاد شد و با تمام قدرت خواست اون موجود از جسمش خارج بشه برای لحظهای خارج شد و به خاطر فشار های زیادی که بهش وارد شده بود بیهوش شد ولی آخر داستان نبود و تازه شروعش بود.