یه روز یه داستان شنیدم از دوتا برادر که از یه جنگ داخلی فرار میکردن و به يه جزیره پناه میبرن.
یکیشون انقد از اوضاع و ظاهر مخالف امور نالید که برادر کوچیکتر کلافه شد و بهش گفت هرجوری بگیری همونطور میگذره، اون صبح بیدار نشد نبض داشت ولی به هوش نبود برادر بزرگ عین پروانه چن شبانه روز دورش چرخید و از کنارش جم نخورد همونجا شکار کرد همونجا گریه کرد گشنگی کشید تا اینکه پدرشون پیداشون کرد داداش بزرگتره هم تا اونو دید از بی خوابی از حال رفت وقتی چشم باز کرد داداش کوچیکترش بالاي سرش وایساده بود وقتی ازش پرسید که چه اتفاقی براش افتاده اون گفت این چند روز فقط بیهوش بودم و هیچی حس نکردم.✨🏞
اون لحظه برادر بزرگتر حرف اونو درک کرد
یکیشون انقد از اوضاع و ظاهر مخالف امور نالید که برادر کوچیکتر کلافه شد و بهش گفت هرجوری بگیری همونطور میگذره، اون صبح بیدار نشد نبض داشت ولی به هوش نبود برادر بزرگ عین پروانه چن شبانه روز دورش چرخید و از کنارش جم نخورد همونجا شکار کرد همونجا گریه کرد گشنگی کشید تا اینکه پدرشون پیداشون کرد داداش بزرگتره هم تا اونو دید از بی خوابی از حال رفت وقتی چشم باز کرد داداش کوچیکترش بالاي سرش وایساده بود وقتی ازش پرسید که چه اتفاقی براش افتاده اون گفت این چند روز فقط بیهوش بودم و هیچی حس نکردم.✨🏞
اون لحظه برادر بزرگتر حرف اونو درک کرد