تجاوز کلامی
سالها بود که حرفه ای خطاطی میکردم
رقص قلم در دستانم تابلوهای سِحرکننده ای متولد میکردند
خالق سبکی جدید بودم و مستانه اشعار مولوی را مینوشتم
شادی که بود شد و حالا من در شوک نبودنش....
قلم روی تابلو رقصان داستان سرایی میکرد
متوجه حضورش نبودم
پشت سرم ایستاده بود
انگار ساعتی گذشته بود و من کنار اشعار مولوی، تابلو سفید را عاشق میکردم...
سرم را چرخاندم
دیدمش
نگاه دوخته اش به تابلویی که در حال آفریده شدن بود....
●استاد، خوبه؟! اشکالی اگر هست بفرمایید....
●●عالیه، فقط عالی
●ممنونم
●●ولی چه فایده وقتی نمیتونم بعد از کارهایت محکم تو بغلم ببوسمت...
بدنم داغ شد
سرم درد گرفت
بدنم یخ کرد
اشعار از رقص ایستادند
تابلو سفید شد...
رفت ولی من ماندم
حالا من دردی میکشیدم در پی کلام استادی باشهرت جهانی
...درد تجاوز کلامی...
🖋 از دردی نوشتم که بارها با داستانهای مختلف شنیده ام
دردی که باید درمان شود
دردی که باید دیگر کسی مبتلایش نشود
دردی که باید دیده شود
شنیده شود
باور شود
و انکار نشود تا بیش از این ویروسش پخش نشود.
#صالحه_خدادادی
@EveDaughters