درحال دوییدن تو تاریکی محض بودم! به هیچ چیز توجه نمیکردم.فقط میخواستم فرار کنم. باید نامه رو میرسوندم. باید همه رو اگاه میکردم! ولی دیگه جونی تو پام نمونده...
یهویی پام تو یه چاله ی اب فرو رفت و باعث شد سکندری بخورم و پخش زمین بشم.
حضورشون رو پشت سرم حس میکردم...
خدای من! یا عیسی مسیح! بهم رسیده بودن...
ولی من نمیخوام که بمیرم! من هنوز به هدفم نرسیدم! هنوز نامه رو نرسوندم! هنوز به سورنا خبر ندادم که لیرایان در خطره! هنوز....
یکی از اون هیولاها سرم رو بلند کرد و با دندونای زردش لبخندی زد و با چشمای قرمزش بهم نگاهی انداخت.
خواستم جیغ بزنم که....
•| to be continued |•
× توجه ×
این رمان هنوز نوشته نشده و این تنها تکه ای از رمانه...🧶
https://t.me/everythinghaboutanime