پسر بچه تمام وزنش را بر روی زانو هایش انداخت، دستانش را به هم زد و با چشمانی که از ذوق در تاریکییٔ شب برق میزند به چشمان مرد رو به رو که نام پدر' را به یدک می کشید خیره شد و بعد از مدتی آرام آرام لبانش را ازهم فاصله داد و با صدای که از هیجان میلرزید پرسید:« میشه رسیدن خورشید و ماه رو به هم دید ؟ ابدی ابدی .. ؟ ممکنه؟ »