😭داستان یک #خیانت 😭
🌷سلام سميرا هستم از توابع اصفهان،باشوهرو دوبچه ام زندگی آروم وخوبی داشتم تا اینکه چندسال پیش شوهرم ابتدا دو گوشی هوشمند برای من وخودش خرید بعداز مدتی علی رغم مخالفتهای من وای فای منزلمان هم وصل کرد وهردومان وارد فضای مجازی شدیم وروز به روز فاصله من از شوهرم بیشتروبیشترمیشد ودرصورتی که هیچوقت هم قبول نداشتم که من مجازی شده ام وهمیشه درمقابل حرفای خواهروخانواده م سینه سپر میکردم که من فقط داخل گروهای خانوادگی فعالیت دارم واز این حرفا،خلاصه بعد از مدتی متوجه پیامهای گاه وبیگاه برادرشوهرم شدم که اوهم ازدواج کرده ودوبچه هم دارن من روزهای اول بخاطر احترامی که برای او قائل بودم جواب پیامهایش را میدادم اما چیزی نگذشت که ابراز علاقه کردوگفت من همیشه حسرت داشتن زنی مثل تو رو داشتم ومن هم به خودم افتخار کردم وخام حرفهای اون شدم طوری که یادم رفته بود اون برادر شوهرمه ازصبح زود که شوهرم میرفت سرکار تا وقتی که میومد یا تلفنی با بردارشوهرم که حالا شده بود عشقم حرف میزدم یا چت میکردیم الان دیگه فاصله من با شوهرم وبچه هام خیلی زیاد شده بود تا اینکه کم کم جاريم ليلا به رفتارهای برادر شوهرم حسين شک میکنه وبالاخره یه شب گوشیشو بر میداره و چندتا اس آخری که من و حسين به هم داده بودیمو که حسين یادش رفته بوده حذف کنه رو میبینه و ازطرف حسين به من اس داد بیداری عشقم منم که تمام زندگیم شده بود حسين نوشتم آره زندگیم وخلاصه یکی اون گفت و ده تا ،بعدش بهم اس داد که فردا ليلا خونه نیست صبح زود بیا خونه ما شاید من خواب باشم بعد از رفتن ليلا دروباز میذارم تو بیا تو،منم که از خدام بود حتی شده یک ساعتو با حسين بگذرونم،صبح بعداز رفتن شوهرم بچه هامو سپردم به همسایه وآماده رفتن پیش حسين شدم همه چی طبق گفته حسين درست بود وقتی رفتم در باز بود ....
⚡برای خاندن ادامه داستان ب #لینک_زیر مراجه کنید
👇👇👇👇👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/Bjgz0D9FwE7OxbgjXScIcw
🌷سلام سميرا هستم از توابع اصفهان،باشوهرو دوبچه ام زندگی آروم وخوبی داشتم تا اینکه چندسال پیش شوهرم ابتدا دو گوشی هوشمند برای من وخودش خرید بعداز مدتی علی رغم مخالفتهای من وای فای منزلمان هم وصل کرد وهردومان وارد فضای مجازی شدیم وروز به روز فاصله من از شوهرم بیشتروبیشترمیشد ودرصورتی که هیچوقت هم قبول نداشتم که من مجازی شده ام وهمیشه درمقابل حرفای خواهروخانواده م سینه سپر میکردم که من فقط داخل گروهای خانوادگی فعالیت دارم واز این حرفا،خلاصه بعد از مدتی متوجه پیامهای گاه وبیگاه برادرشوهرم شدم که اوهم ازدواج کرده ودوبچه هم دارن من روزهای اول بخاطر احترامی که برای او قائل بودم جواب پیامهایش را میدادم اما چیزی نگذشت که ابراز علاقه کردوگفت من همیشه حسرت داشتن زنی مثل تو رو داشتم ومن هم به خودم افتخار کردم وخام حرفهای اون شدم طوری که یادم رفته بود اون برادر شوهرمه ازصبح زود که شوهرم میرفت سرکار تا وقتی که میومد یا تلفنی با بردارشوهرم که حالا شده بود عشقم حرف میزدم یا چت میکردیم الان دیگه فاصله من با شوهرم وبچه هام خیلی زیاد شده بود تا اینکه کم کم جاريم ليلا به رفتارهای برادر شوهرم حسين شک میکنه وبالاخره یه شب گوشیشو بر میداره و چندتا اس آخری که من و حسين به هم داده بودیمو که حسين یادش رفته بوده حذف کنه رو میبینه و ازطرف حسين به من اس داد بیداری عشقم منم که تمام زندگیم شده بود حسين نوشتم آره زندگیم وخلاصه یکی اون گفت و ده تا ،بعدش بهم اس داد که فردا ليلا خونه نیست صبح زود بیا خونه ما شاید من خواب باشم بعد از رفتن ليلا دروباز میذارم تو بیا تو،منم که از خدام بود حتی شده یک ساعتو با حسين بگذرونم،صبح بعداز رفتن شوهرم بچه هامو سپردم به همسایه وآماده رفتن پیش حسين شدم همه چی طبق گفته حسين درست بود وقتی رفتم در باز بود ....
⚡برای خاندن ادامه داستان ب #لینک_زیر مراجه کنید
👇👇👇👇👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/Bjgz0D9FwE7OxbgjXScIcw