Репост из: hosein houshmand
دوستی با ولایت
ابراهیم هادی خیلی ناراحت بود پرسیدم: «چیزی شده؟»
گفت: «دیشب، با بچهها رفته بودیم شناسایی. در برگشت، مقابل مواضع دشمن، ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقیها تیراندازی کردند و ما مجبور شدیم بدون او برگردیم.»
هوا که تاریک شد، ابراهیم رفت ببیند میتواند پیکر او را عقب بیاورد. نیمههای شب برگشت؛ خوشحال و سرحال.
مرتب امدادگر را صدا میزد و میگفت: «سریع بیا، ماشاالله زنده است!»
ما هم خوشحال شدیم. زود، مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب.
او که رفت، ابراهیم گوشهای نشست و رفت توی فکر. رفتم سراغش، ازش پرسیدم: «چرا توی فکری؟»
با مکث گفت: «ماشاالله وسط میدان مین افتاد؛ آن هم نزدیک سنگر عراقیها. اما، وقتی رفتم سراغش، آنجا نبود. کمی عقبتر پیدایش کردم، در مکانی امن.»
بعدها، ماشاالله ماجرا را اینگونه توضیح داد: «خون زیادی ازم رفته بود. بیحس بودم.
عراقیها هم مطمئن بودند زنده نیستم.
حال عجیبی داشتم. فقط زیر لب میگفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی.
هوا تاریک شده بود. جوانی خوشسیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را بهسختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند کرد و از میدان مین بیرون آورد و به نقطهای امن رساند.
من دردی احساس نمیکردم. آن آقا کلی با من صحبت کردند و در آخر فرمودند: کسی میآید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست!
لحظاتی بعد، ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و برگرداند عقب.»
شادی روح شهید ابراهیم هادی صلوات
ابراهیم هادی خیلی ناراحت بود پرسیدم: «چیزی شده؟»
گفت: «دیشب، با بچهها رفته بودیم شناسایی. در برگشت، مقابل مواضع دشمن، ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقیها تیراندازی کردند و ما مجبور شدیم بدون او برگردیم.»
هوا که تاریک شد، ابراهیم رفت ببیند میتواند پیکر او را عقب بیاورد. نیمههای شب برگشت؛ خوشحال و سرحال.
مرتب امدادگر را صدا میزد و میگفت: «سریع بیا، ماشاالله زنده است!»
ما هم خوشحال شدیم. زود، مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب.
او که رفت، ابراهیم گوشهای نشست و رفت توی فکر. رفتم سراغش، ازش پرسیدم: «چرا توی فکری؟»
با مکث گفت: «ماشاالله وسط میدان مین افتاد؛ آن هم نزدیک سنگر عراقیها. اما، وقتی رفتم سراغش، آنجا نبود. کمی عقبتر پیدایش کردم، در مکانی امن.»
بعدها، ماشاالله ماجرا را اینگونه توضیح داد: «خون زیادی ازم رفته بود. بیحس بودم.
عراقیها هم مطمئن بودند زنده نیستم.
حال عجیبی داشتم. فقط زیر لب میگفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی.
هوا تاریک شده بود. جوانی خوشسیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را بهسختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند کرد و از میدان مین بیرون آورد و به نقطهای امن رساند.
من دردی احساس نمیکردم. آن آقا کلی با من صحبت کردند و در آخر فرمودند: کسی میآید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست!
لحظاتی بعد، ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و برگرداند عقب.»
شادی روح شهید ابراهیم هادی صلوات