نشسته بودیم توی دفترخونه از بیرون صدای دادوقال اومد.
پیرمرد مرافعه گرفته بود که: واس یه انگشت زدن و کاغذ بازی چرا من و زنمو کشوندین تا اینجا، معطلمونم میکنین؟ من اینو از توی تخت کشوندمش بیرون آوردمش تا اینجا. حال نداره. مریضه.
پیرزن، نشسته بود کنار من . یکی در میون آه و ناله میکرذ و قربون صدقهی شوهرش میرفت و میگفت حالا فدای سرت. حرص نخور.
بعدش پیرمرد اومد با دست لرزون، دست زنشو گرفت و دوتایی غرغرکنان رفتن بیرون.
خانومه خیلی پیر بود، معلوم نبود جوونیاش چقدر خوشگل بوده. مریض حال بود نمیشد بفهمی خلق و خوی معمولش چهجوریاس
ولی کاش میشد برم ازش بپرسم تو چی گفتی به درگاه خدا که اینطوری خواسته تو رو. برای یک عمر، خواسته تو رو. به غلظت روزای اول، خواسته تو رو.
...
دستای جفتشون میلرزید و چفتِ هم بود.
@sarakanaani