بیست و سوم دسامبر، فردی با جثه کوچک و ظریف از من خودکاری قرص گرفت. بعد از رفتنش من هم رفتم.
تمام مدت به چشم های براق و زیبای پسر فکر کردم. چطو انقدر زیبا بود. به چشم هاش حسودی کردم، به پسر حسودی کردم، به افرا نزدیک به پسر حسودی کردم. کاش چشم های پسر مال من بود.
بیست چهارم دسامبر، کسی در رو بشدت میکوبید. صدای نفس هاش از پشت در به راحتی شنیده میشد. چشم های براق پسر پشت در منتظرم ایستاده بود. یه چشم هاش نگاه میکردم و نفهمیدم کی خودکار رو توی دست هام گذاشت و رفت.
بیست و هشتم دسامبر، پسر با زنجیر به جرثقیل بسته شده بود. قطرههایی که از چشم هاش چکه میکرد و برق توی چشم هاش رو بیشتر کرده بودن، دونه دونه توی آب دریاچه میرختن.
بین گریه التماس میکرد: لطفا بیارم پایین
از حرفش خندم گرفت، میون خنده چیزی که شنیدم قهقه هام رو تشدید کرد: متاسفم که خودکارت رو دیر آوردم، لطفاً من رو بیار پایین
خنده هام باعث شد کمرم با کف پل برخورد کنه. دست هام رو روی شکمم فشار میدادم.
به پسر نگاه کردم که هنوز هم امید توی چشم هاش جاری بود: میخوای بیای پایین
حتی صبر نکرد تا فکر کنه، بلافاصله جواب داد: میخوام
اهرم کنار دستم رو کشیدم، پسر تا زانو توی آب فرو رفت. صدای التماس هاش چندبرار شد. نمیتونستم به جایی جز چشم هاش نگاه کنم. اهرم رو بیشتر فشار دادم: میخوام چشم هات رو مال خودم کنم.
بالاخره صدای التماس هاش خفه شده بود.
حدود یک ربع بعد پسر رو بالا کشیدم. بدن بیجونش توان باز نگه داشتن پلک هاش رو نداشت. من هم چشم هاش رو از اون کاسه های تاریک بیرون کشیدم.
For:@floodalert