دستمو گرفت و بدون این که بهم چیزی بگه منو با خودش تا اتاقی که تابلو های نقاشیش اونجا بودن کشوند.
تعجب کردم . خیلی وقت بود قول داده بود که منو به اینجا میاره.نگاهی سر سری به تابلو های روی دیوار ها کردم. همشون سیاه بود. از هیچ رنگ دیگه ای تو نقاشی هاش استفاده نکرده بود. تعجب نکردم.بهم نگاه میکرد، بهش نگاه کردم و یه لبخند گشاد تحویلش دادم.
+ خیلی خوشگلن.
سرشو به نشونه تایید تکون داد.یادم نمیاد تو این چند وقتی که میشناسمش بیشتر از دوبار لبخند زده باشه.
جلوی بوم نقاشی که هنوز کامل نشده بود وایسادم.
+میشه این یکی رو با هم بکشیم؟
سرشو تکون داد. به سمت کمدش رفت. دنبالش راه افتادم. چند تا قلمو برداشت و داد بهم. توی کمدش سرک کشیدم.این که به غیر از سیاه رنگای دیگه ای هم میدیدم عجیب بود.
+چرا از رنگای دیگه استفاده نمیکنی؟
-زیبایی ندارن. انگار که همه چیز وقتی سیاه یا بی رنگه بهتره. حس میکنم به کار نمیان.
رنگ ها رو از تو کمدش برداشتم و به سمت بوم نا تموم رفتم.
قلموش رو به سمت بوم برد. دستشو گرفتم.
+بزار کمکت کنم.
در حالی که دستشو گرفته بود قلموش رو توی رنگ ابی فرو بردم و شروع به رنگ کردم آسمون با دستاش کردم. مقاومت نمیکرد. اما مشخص بود که از این وضعیت راضی نیست.
گذشت.
دیگه لازم نبودقلموش رو به سمت رنگ های دیگه هدایت کنم. انگار که یادش اومده بود رنگی جز سیاه هم وجود داره.
یه ساعتی طول کشید تا نقاشیمون تموم بشه.
این تابلو تفاوت فاحشی با تابلو های دیگش داشت. انگار که یه بچه پنج ساله کشیده بودش.
-قشنگه.
با تعجب نگاهش کردم.
چشماش میخندید.
-زیادی قشنگه.
@khersehgoonde
تعجب کردم . خیلی وقت بود قول داده بود که منو به اینجا میاره.نگاهی سر سری به تابلو های روی دیوار ها کردم. همشون سیاه بود. از هیچ رنگ دیگه ای تو نقاشی هاش استفاده نکرده بود. تعجب نکردم.بهم نگاه میکرد، بهش نگاه کردم و یه لبخند گشاد تحویلش دادم.
+ خیلی خوشگلن.
سرشو به نشونه تایید تکون داد.یادم نمیاد تو این چند وقتی که میشناسمش بیشتر از دوبار لبخند زده باشه.
جلوی بوم نقاشی که هنوز کامل نشده بود وایسادم.
+میشه این یکی رو با هم بکشیم؟
سرشو تکون داد. به سمت کمدش رفت. دنبالش راه افتادم. چند تا قلمو برداشت و داد بهم. توی کمدش سرک کشیدم.این که به غیر از سیاه رنگای دیگه ای هم میدیدم عجیب بود.
+چرا از رنگای دیگه استفاده نمیکنی؟
-زیبایی ندارن. انگار که همه چیز وقتی سیاه یا بی رنگه بهتره. حس میکنم به کار نمیان.
رنگ ها رو از تو کمدش برداشتم و به سمت بوم نا تموم رفتم.
قلموش رو به سمت بوم برد. دستشو گرفتم.
+بزار کمکت کنم.
در حالی که دستشو گرفته بود قلموش رو توی رنگ ابی فرو بردم و شروع به رنگ کردم آسمون با دستاش کردم. مقاومت نمیکرد. اما مشخص بود که از این وضعیت راضی نیست.
گذشت.
دیگه لازم نبودقلموش رو به سمت رنگ های دیگه هدایت کنم. انگار که یادش اومده بود رنگی جز سیاه هم وجود داره.
یه ساعتی طول کشید تا نقاشیمون تموم بشه.
این تابلو تفاوت فاحشی با تابلو های دیگش داشت. انگار که یه بچه پنج ساله کشیده بودش.
-قشنگه.
با تعجب نگاهش کردم.
چشماش میخندید.
-زیادی قشنگه.
@khersehgoonde