#حکایات_گلستان_سعدی :
باب اول (در سیرت پادشاهان)
حکایت ۹
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قطعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان، اسیر آمدند و سپاه و رعیتِ آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند. ملک نفسی سرد برآورد و گفت: "این مژده مرا نیست دشمنانم راست". یعنی وارثان مملکت.
بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از دَرم فراز آید
امید بسته برآمد ولى چه فایده زانک
امید نیست که عمرِ گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
اى دو چشمم ! وداعِ سر بکنید
اى کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدیگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمن کام
آخر اى دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد به نادانى
من نکردم شما حذر بکنید
〰〰〰〰〰〰〰
کانال گنجینه های ادبی
@ganjine_adabi
🟠🟣🟢🟡🔴✅
باب اول (در سیرت پادشاهان)
حکایت ۹
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قطعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان، اسیر آمدند و سپاه و رعیتِ آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند. ملک نفسی سرد برآورد و گفت: "این مژده مرا نیست دشمنانم راست". یعنی وارثان مملکت.
بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از دَرم فراز آید
امید بسته برآمد ولى چه فایده زانک
امید نیست که عمرِ گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
اى دو چشمم ! وداعِ سر بکنید
اى کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدیگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمن کام
آخر اى دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد به نادانى
من نکردم شما حذر بکنید
〰〰〰〰〰〰〰
کانال گنجینه های ادبی
@ganjine_adabi
🟠🟣🟢🟡🔴✅