سمیه و علی
رحیم قمیشی
علی آمده بود مرخصی بگیرد، برای عروسیاش.
رویش نشده بود بگوید! آنقدر مِن و مِن کرد که احمد آقا فرمانده دیدش. برگشت رو به علی و نقشهها را نشاناش داد.
- علی این نقشهها که با هم نمیخونه! دو گروه فرستادی جلو، دو گزارش آوردند هر کدام یه چیز میگه. حالا کدومش درسته؟!
علیِ خجالتی نگاهی کرد به احمد آقا. فراموش کرد امروز اهواز عروسیاش بوده و آمده فقط بگوید و برود تا لباس بخرد و آرایشگاه برود. کلی مهمان دعوت کرده بود!
نقشهها را گرفت و نگاهی کرد. حق با فرمانده بود.
- اگه صلاح میدونی خودم برم ببینم چی بوده.
همین تعارف علی کافی بود که احمد سرش را تکان بدهد و تاکید کند اگر همین امروز انجام بشود بهتر است!
علی سوار موتورسیکلت شد و رفت جلو.
اهواز، خانه علی غلغله بود. مادرش داشت به آرزویش میرسید. با آنکه علی 18 سال بیشتر نداشت راضی شده بود زن بگیرد. و حالا سمیه عروس 15 ساله میآمد خانهشان. اما از صبح که علی رفته بود سوسنگرد تا فرمانده را بگوید، برنگشته بود.
برادرهای علی همه کارها را کرده بودند. خانه چراغانی شده، آشپزها دیگها را بار گذاشته، صندلیها را توی حیاط چیده بودند. خواهرهای علی عروس را به جای علی برده بودند آرایشگاه. عروس کوچولو که دلش میخواست علی همراهش باشد به روی خودش نیاورده بود اما نمیتوانست نگاه منتظرش را مخفی کند و قطرههای اشکاش را پاک نکند. کاش علی خودش بود. و خواهرهای علی که به این دلهرهاش میخندیدند..
سمیه نمیدانست هنوز عروسی نکرده، دلش برای پدر و مادرش دارد تنگ میشود یا از اینکه علی نیامده ناراحت است. شاید هر دو!
حالا بعد از ظهر شده مهمانها یکی یکی میرسیدند ولی علی نیامده بود.
سمیه مانده بود آرایشگاه.
- فقط با علی میرم.
خودش را توی آینه که میدید، باورش نمیشد آنهمه قشنگ شده. لباس سفید بلندش چقدر به او میآمد.
- حالا علی من رو ببینه چی میگه!؟
برادرِ علی که تا سوسنگرد رفته و به فرمانده احمد گفته بود. او با دعوای تندی علی را روانه عروسیاش کرد.
- مرد حسابی کسی روز عروسیش میره شناسایی؟
حالا علیِ خجالتی دم درِ آرایشگاه منتظر سمیهای بود که ناز میکرد و نمیآمد بیرون. حق هم داشت...
- میدونی چند ساعته منتظرم؟
و علی که انگار فقط بلد بود بگوید؛ ببخشید!
آن شب مادر علی و خواهرهایش آنقدر کِل زدند و مهمانها آنقدر گفتند و خندیدند، آنقدر اسپند برایشان دود کردند و قربان صدقه عروس و داماد نوجوان رفتند که سمیه یادش رفت چقدر از دست علی عصبانی بوده. به خصوص که خندههای علی از ته دلش بود. موهای بلندش روی پیشانیاش معصومیتی به او داده بود که دل هر دختری را می برد.
سمیه کاری نداشت علی چه وعدههایی برای سفر و طلا و النگو و گردنبد میداد، فقط میخواست وقتی مهمانها رفتند به علی بگوید دیگر تنهایش نگذارد، که با او قهر نکند!
سال بعد علی در شناسایی مفقود شد. چه کشید سمیه تا نامه علی از عراق آمد. علی اسیر شده بود!
حالا سمیه دنیا را هدیه گرفته بود. به هوا میپرید و نامه علی را میبوسید.
شش سال طول کشید تا دوباره علی، لاغر و تکیده برگشت.
سمیه دوباره رفته بود آرایشگاه. همهاش فکر میکرد علی را ببیند اولین جملهاش را چه بگوید؟
میدانست دست و پایش را گم میکند. میدانست علی مثل آن دفعه مظلومانه سرش را پایین میاندازد. میدانست علی دوباره می گوید "ببخشید"!
ولی سمیه حتما باید به علی میگفت:
- نگفته بودی تنهام نمی زاری، قول نداده بودی دیگه با هم میمونیم، علی! من هیچی نمیخواستم که، فقط بمونی پیشم!
علی موهایش کوتاه شده بود. کمی رنگ صورتش تیره شده و گونههایش گود افتاده بودند، ولی همان خودش بود. به خصوص وقتی میخندید و الکی باز میگفت: ببخشید سمیه.
چه قندی توی دل سمیه آب میشد...
سمیه و علی حالا چهار بچه قد و نیمقد دارند. پسرها شبیه علی، دخترها مثل سمیه. هنوز اهواز زندگی میکنند. خانه معمولیای دارند. علی این دفعه روی قولش مانده!
فقط هر دو ناراحتند.
عدهای ویلا گرفتند، عدهای کارخانه، عدهای ماشینهای مدل بالا، عدهای امتیازهای ویژه. هیچکدامشان آن موقعها جبهه نبودند. هیچکدام توی شناساییها نبودند. هیچکدام سالها منتظر تمام شدن جنگ نماندند...
ولی میگویند اینها امتیاز جبهه بودنشان است!!
سمیه که هیچ نمیخواست جز علی!
علی هم هیچ نمیخواست از جبهه بودنش...
اما این غریبهها چقدر اشتها دارند.
چقدر درجههای درشت دارند.
چقدر شبیه سمیه و علی نیستند!!
چقدر آنها میخورند!
چقدر سیر نمیشوند!
چقدر سمیه و علی تنها ماندهاند این روزها...
@ghomeishi3
رحیم قمیشی
علی آمده بود مرخصی بگیرد، برای عروسیاش.
رویش نشده بود بگوید! آنقدر مِن و مِن کرد که احمد آقا فرمانده دیدش. برگشت رو به علی و نقشهها را نشاناش داد.
- علی این نقشهها که با هم نمیخونه! دو گروه فرستادی جلو، دو گزارش آوردند هر کدام یه چیز میگه. حالا کدومش درسته؟!
علیِ خجالتی نگاهی کرد به احمد آقا. فراموش کرد امروز اهواز عروسیاش بوده و آمده فقط بگوید و برود تا لباس بخرد و آرایشگاه برود. کلی مهمان دعوت کرده بود!
نقشهها را گرفت و نگاهی کرد. حق با فرمانده بود.
- اگه صلاح میدونی خودم برم ببینم چی بوده.
همین تعارف علی کافی بود که احمد سرش را تکان بدهد و تاکید کند اگر همین امروز انجام بشود بهتر است!
علی سوار موتورسیکلت شد و رفت جلو.
اهواز، خانه علی غلغله بود. مادرش داشت به آرزویش میرسید. با آنکه علی 18 سال بیشتر نداشت راضی شده بود زن بگیرد. و حالا سمیه عروس 15 ساله میآمد خانهشان. اما از صبح که علی رفته بود سوسنگرد تا فرمانده را بگوید، برنگشته بود.
برادرهای علی همه کارها را کرده بودند. خانه چراغانی شده، آشپزها دیگها را بار گذاشته، صندلیها را توی حیاط چیده بودند. خواهرهای علی عروس را به جای علی برده بودند آرایشگاه. عروس کوچولو که دلش میخواست علی همراهش باشد به روی خودش نیاورده بود اما نمیتوانست نگاه منتظرش را مخفی کند و قطرههای اشکاش را پاک نکند. کاش علی خودش بود. و خواهرهای علی که به این دلهرهاش میخندیدند..
سمیه نمیدانست هنوز عروسی نکرده، دلش برای پدر و مادرش دارد تنگ میشود یا از اینکه علی نیامده ناراحت است. شاید هر دو!
حالا بعد از ظهر شده مهمانها یکی یکی میرسیدند ولی علی نیامده بود.
سمیه مانده بود آرایشگاه.
- فقط با علی میرم.
خودش را توی آینه که میدید، باورش نمیشد آنهمه قشنگ شده. لباس سفید بلندش چقدر به او میآمد.
- حالا علی من رو ببینه چی میگه!؟
برادرِ علی که تا سوسنگرد رفته و به فرمانده احمد گفته بود. او با دعوای تندی علی را روانه عروسیاش کرد.
- مرد حسابی کسی روز عروسیش میره شناسایی؟
حالا علیِ خجالتی دم درِ آرایشگاه منتظر سمیهای بود که ناز میکرد و نمیآمد بیرون. حق هم داشت...
- میدونی چند ساعته منتظرم؟
و علی که انگار فقط بلد بود بگوید؛ ببخشید!
آن شب مادر علی و خواهرهایش آنقدر کِل زدند و مهمانها آنقدر گفتند و خندیدند، آنقدر اسپند برایشان دود کردند و قربان صدقه عروس و داماد نوجوان رفتند که سمیه یادش رفت چقدر از دست علی عصبانی بوده. به خصوص که خندههای علی از ته دلش بود. موهای بلندش روی پیشانیاش معصومیتی به او داده بود که دل هر دختری را می برد.
سمیه کاری نداشت علی چه وعدههایی برای سفر و طلا و النگو و گردنبد میداد، فقط میخواست وقتی مهمانها رفتند به علی بگوید دیگر تنهایش نگذارد، که با او قهر نکند!
سال بعد علی در شناسایی مفقود شد. چه کشید سمیه تا نامه علی از عراق آمد. علی اسیر شده بود!
حالا سمیه دنیا را هدیه گرفته بود. به هوا میپرید و نامه علی را میبوسید.
شش سال طول کشید تا دوباره علی، لاغر و تکیده برگشت.
سمیه دوباره رفته بود آرایشگاه. همهاش فکر میکرد علی را ببیند اولین جملهاش را چه بگوید؟
میدانست دست و پایش را گم میکند. میدانست علی مثل آن دفعه مظلومانه سرش را پایین میاندازد. میدانست علی دوباره می گوید "ببخشید"!
ولی سمیه حتما باید به علی میگفت:
- نگفته بودی تنهام نمی زاری، قول نداده بودی دیگه با هم میمونیم، علی! من هیچی نمیخواستم که، فقط بمونی پیشم!
علی موهایش کوتاه شده بود. کمی رنگ صورتش تیره شده و گونههایش گود افتاده بودند، ولی همان خودش بود. به خصوص وقتی میخندید و الکی باز میگفت: ببخشید سمیه.
چه قندی توی دل سمیه آب میشد...
سمیه و علی حالا چهار بچه قد و نیمقد دارند. پسرها شبیه علی، دخترها مثل سمیه. هنوز اهواز زندگی میکنند. خانه معمولیای دارند. علی این دفعه روی قولش مانده!
فقط هر دو ناراحتند.
عدهای ویلا گرفتند، عدهای کارخانه، عدهای ماشینهای مدل بالا، عدهای امتیازهای ویژه. هیچکدامشان آن موقعها جبهه نبودند. هیچکدام توی شناساییها نبودند. هیچکدام سالها منتظر تمام شدن جنگ نماندند...
ولی میگویند اینها امتیاز جبهه بودنشان است!!
سمیه که هیچ نمیخواست جز علی!
علی هم هیچ نمیخواست از جبهه بودنش...
اما این غریبهها چقدر اشتها دارند.
چقدر درجههای درشت دارند.
چقدر شبیه سمیه و علی نیستند!!
چقدر آنها میخورند!
چقدر سیر نمیشوند!
چقدر سمیه و علی تنها ماندهاند این روزها...
@ghomeishi3